او آرمیده بود، وَ من در برابرش
با حسرتی تمام، نگاهم به بسترش
دستان گرم من به نوازش نشسته بود
بر سردی سکوت غم انگیز پیکرش
چشمان خسته ام به تمنای چشم او
این قلب عاشقم به تمنای باورش
گاهی میان بسترش از درد می کشید
آهی که بود راوی درد مکررش
گاهی میان خلوت آغوش گرم من
چون کودکی که خفته به آغوش مادرش
بوسیدمش وَ زمزمه کردم غروب را
آن شعر از غروب غزل های دفترش
آرام و بی صدا ز برم کوچ کرد و رفت
با بال های زخمی و در خون شناورش
کوچید او ز حجم نفس گیر زندگی
تا انتهای مبهم دنیای دیگرش
در خانه ای که بغض غزل داد می کشید
من بودم و مرور نفس های آخرش
آه ای خدا، فغان ز "غزلبانویی" که گفت:
فریاد از عشقمان که چنین شد مقدرش
غزلبانو#