2777

داستان_با_تبسم #

برای هشتگ "داستان_با_تبسم" 11 مورد یافت شد.

مریدی از شیخی پرسید: آیا استفاده تبلیغاتی از زن حرام است؟

شیخ پاسخ گفت: آری!


مرید دیگری گفت: پس چرا خداوند برای تبلیغ بهشت خود از حوری استفاده نموده است؟


شیخ قدری اندیشید و سپس بقچه اش را جمع و جور کرد وگفت: عوضی تو زر نزنی نمیشه؟


داستان_با_تبسم#  

دیگه شنونده باید عاقل باشه

بلانسبت شما بود این جکه هاااا....

منظورم این بود این حرفهارو باورنکن ارزش و بهشت آدمی چیز دیگست.

هرچند ک من ب بهشت و جهنم اعتقاد ندارم.

همین دنیا دار مکافاته.

هرچه کنی ب خود کنی

گر همه نیک و بد کنی

جلال آل احمد

داستان_با_تبسم#  


خب من چه می‌توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود، که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه میکرد؟ خب من هم میبایست زندگی میکردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میکردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمیرسید، نه جائی را بلد بودم، نه راه و چاره‌ای میدانستم. نه اینکه جائی را بلد نبودم.


داستان کوتاه لنگه به لنگه - 

زویا پیرزاد


داستان_با_تبسم#  



بعضی صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، دلم می‌خواست با پیراهن خواب کهنه، موهای شانه نکرده و جوراب‌های لنگه به لنگه جلو تلوزیون بنشینم و کارتون تماشا کنم. کارتون‌های والت دیزنی را دوست داشتم. دلم می‌خواست انگور بی دانه جلویم بگذارم و در دنیای دختر خاکستر نشین، زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله غرق شوم. دلم می‌خواست دختر خاکستر نشین باشم و زیبای خفته و سفید برفی، در انتظار شاهزاده‌ام که کدو تنبلم را به کالسکه ای زرین تبدیل کند و حس عشق را در من بیدار، و برایم قصری بسازد مجلل و زیبا، قصری که در آن از آشپزی و گردگیری و رختشویی خبری نباشد، قصری آنقدر بزرگ که شب‌ها گریه‌ی کودک شیر خواره‌ام از خواب بیدارم نکند و بوی مدفوع شل و ولش رویاهایم را بر هم نزند. 

با کاربری قبلیم داستان کوتاه و معرفی کتاب میزاشتم.

می خاستم یه مجموعه از داستان کوتاه نویسنده های مشهور ایرانی و خارجی بزارم...

واقعا هنوز حتی نمیدونم چرا ترکید ولی اگه دوست دارین میتونین داستان هام رو با هشتگ زیر بخونین...

شایدم داستان های جدیدم رو با همون هشتگ بزارم که دنبال همونجا باشه


داستان_با_تبسم#  




داستان کوتاه لنگه به لنگه

نوشته زویا پیرزاد


داستان_با_تبسم#  

کتاب_با_تبسم#  




بعضی صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، دلم می‌خواست با پیراهن خواب کهنه، موهای شانه نکرده و جوراب‌های لنگه به لنگه جلو تلوزیون بنشینم و کارتون تماشا کنم. کارتون‌های والت دیزنی را دوست داشتم. دلم می‌خواست انگور بی دانه جلویم بگذارم و در دنیای دختر خاکستر نشین، زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله غرق شوم. دلم می‌خواست دختر خاکستر نشین باشم و زیبای خفته و سفید برفی، در انتظار شاهزاده‌ام که کدو تنبلم را به کالسکه ای زرین تبدیل کند و حس عشق را در من بیدار، و برایم قصری بسازد مجلل و زیبا، قصری که در آن از آشپزی و گردگیری و رختشویی خبری نباشد، قصری آنقدر بزرگ که شب‌ها گریه‌ی کودک شیر خواره‌ام از خواب بیدارم نکند و بوی مدفوع شل و ولش رویاهایم را بر هم نزند.

داستان کوتاه 

_خرگوش و گوجه فرنگی

زویا پیرزاد


داستان_با_تبسم#  



ظرفهای شام را شسته ام. آشپزخانه را تمیز می کنم و می روم جلو تلویزیون می نشینم. با خودم می گویم: روی تکه ای کاغذ خلاصه ی داستانی را که در ذهن دارم در چند جمله می نویسم و کاغذ را می چسبانم به آینه ی جلوی دستشویی که فردا وقت دست و رو شستن یادم بیاید که می خواستم داستانی بنویسم. فردا بعد از اینکه ناهار درست کردم. قبل از آمدن بچه ها ازمدرسه و شوهرم از اداره، فرصت خواهم داشت.


  • همه آدم‌ها، در آغاز جوانی می‌دانند افسانه شخصی‌شان چیست. در آن دوره زندگی، همه چیز روشن است، همه چیز ممکن است و آدم از رؤیا و آرزوی آنچه دوست دارد در زندگی بکند، نمی‌ترسد. با این وجود، با گذشت زمان، نیرویی مرموز تلاش خود را برای اثبات آن که تحقق بخشیدن به افسانه شخصی غیرممکن است، آغاز می‌کند.


کتاب_با_تبسم#  

داستان_با_تبسم#  

کیمیاگر#  

داستان کوتاه آبجی خانم

نوشته: صادق هدایت 



آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را می دید ممکن نبود باور بکند که با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لب های کلفت، موهای مشکی داشت و روی هم رفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمایی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت می خندید روی لب های او چال می افتاد. از حیث رفتار و روش هم آن ها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی، جنگره و با مردم نمیساخت حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر می کرد بر عکس خواهرش مردم دار، تو دل برو، خوشخو و خنده رو بود، ننه حسن همسایه شان اسم او را (خانم سوگلی) گذاشته بود. 


داستان_با_تبسم#  

کتاب_با_تبسم#  

صادق_هدایت#  

داغ ترین های تاپیک های امروز