آقای مخاطب، سلام.
نمیدانی چه حالی دارم. هنوز قلبم مثل طبل های عاشورا میکوبد. انگار گنجشک کوچولویی را در سینه ام انداخته اند، محکم خودش را به در و دیوار میکوبد.
همین دیشب یلدا بود. انگار لبوهای اضافه ی دیشب را روی لپ هایم مالیده اند. انگار صورتم را همین الان از کوره بیرون آورده اند.
چه حس عجیبی بود!!
قرار نبود اینطوری باشد. من کلی برنامه ریزی کرده بودم. قرار بود پالتوی خوشرنگ جدیدم را بپوشم با همان بوت های پاشنه بلندی که به نیت بلند قد تر شدن خریده بودم. قرار بود آنها را بپوشم تا لااقل مثل کوتوله های سفید برفی در کنارت به نظر نرسم!
من چقدر برای این دیدار برنامه ریخته بودم.
قرار نبود وقتی از شدت سرما در شال و کلاه دفن شده ام و فقط چشم هایم پیداست، با تو رو به رو شوم و اینطوری احمقانه نگاهت کنم. قرار بود راحت بگویم "سلام حالتون خوبه؟" اما وقتی دیدمت تلاشم برای گفتن این جمله با گفتن "س...س.. سس" ناکام ماند و مثل بچه های دوساله از پله ها گومپ گومپ بالا دویدم و حتی یادم رفت تو داشتی بالا می آمدی و من پایین میرفتم.
دیدی چه شد؟ آنقدر هول شدم که نفهمیدم پیراهنت خط های آبی ملایم دارد یا نقره ای! راستی، مدل موهایت را عوض کرده ای؛مدل قبلی بیشتر به تو می آمد البته این مدل هم خیلی قشنگ است، 'یعنی به تو هر مدلی می آید ' اما با مدل قبلی، هربار که سرت را پایین می انداختی یک تکه از موهایت توی صورتت می افتاد و هربار موقع خندیدن سرت را به عقب پرت میکردی، همان تکه مو یک تکان کوچکی میخورد. در کل آن یک ذره مو خوب دلبری میکرد.
اما بوی عطرت همان بوی سابق است. همان بوی بی بویی. بیشتر بوی شامپو میدهی چون من تورا مثل کتاب زیستم حفظ کرده ام. چون تو عطر و ادکلن دوست نداری و سرفه ات میگیرد و روزی یک بار دوش میگیری و چای را بدون قند میخوری و طرفدار بارسلونا هستی. من تمام این ها را چند سال قبل خانه ی عموجانم فهمیدم. وقتی زن عمو برایت چای گرفت گفتی "ممنونم بدون قند میخورم" و بعدش که حرف از فوتبال شد گفتی "فقط بارسا"
اما بقیه اش را بعد ها فهمیدم ولی تو نپرس از کجا! خلاصه بوی تو، فقط بوی مخصوص تو است.
جدیدا خیلی پر توقع شده ام. هی نق میزنم، هی بهانه می آورم. اصلا من تورا می خواهم! بخدا برای همیشه نه، فقط برای یک روز.. اصلا فقط برای چند ساعت...
من چرا باید تنها قرار عاشقانه ام با تو، توی راهروی باریک دلگیر باشد؟ پارک، سینما، کافه.. این همه جا... ریحانه هی از کافه گردی ها و خیابان گردی هایش با دوسپسر جدیدش عکس میگذارد. آن وقت من هرشب که به سقف اتاق نگاه میکنم با خودم فکر میکنم یعنی فردا روی پله ی چندم با تو روبرو میشوم؟؟
کاش میشد من هم از آن دسته آدمهای دور و برت بودم که با آنها میخندی، حرف میزنی، حتی بحث میکنی و ابروی چپت را برایشان کمی بالا می اندازی و موقعی که حرف مهمی برایشان داری، گلویت را صاف میکنی.
من عاشق جزئیات هستم و تو پر از جرئیات. من وجب به وجب کشفت میکنم. هربار یک چیز جدید..! بعد می آیم و به تک تک آنها دوباره فکر میکنم و با آنها داستان میسازم. راستش خودم را خیلی گول میزنم، اینجوری حواسم پرت میشود که تو حتی نمیدانی من چقدر دوستت دارم.
با وجودی که همیشه تلاش هایم برای گفتن دوستت دارم ناکام مانده، میخواهم دوباره سعی کنم. جلوی راهت را بگیرم و بگویم. مرگ یک بار، شیون هم یک بار!
دوست دارت، نبات.
نون#