2777

نون #

برای هشتگ "نون" 55 مورد یافت شد.

من سیگاری نبودم.واقعا نبودم

من حتی میخواستم توهم سیگارت را ترک کنی

من خودم میخواستم ترکت بدهم

مثل همان باری که به دیوار بالکن تکیه داده بودی و با آن ژستی که برایش جان میدادم سیگار دود میکردی..نزدیکت شدم و روی پنجه ی پایم بلند شدم سیگار را از دستت گرفتم ،گوشه لبت را بوسیدم و سیگار را روی دیوار خاموش کردم.خندیدی و پرسیدی این هارا از کجا یاد گرفته ام و من گفتم متد های ترک سیگار است

یا باری که سیگار میکشیدی و عمدا سرفه میکردم تا مجبور شوی خاموشش کنی

ببین من از سیگار خوشم نمی آمد و حالا سیگارم با سیگار قبلی روشن میشود

نمیدانم شاید سیگاری شده ام

شاید دلم حتی صدای سرفه ات را می خواهد

و یا بوسه ی آرام گوشه ی لب..

نون#


27 خرداد 1396

"گاها مینویسم" 

داریم شام میخوریم و ساکتم،سعی میکنم بیشتر گوش بدم.علی میگه"ساکتی چرا خانوم؟"

میگم"هیس"

قاشق و چنگال رو میزنم به همدیگه و به بشقاب.علی با اخم میگه"شب خاستگاری قید نکردن که دیوانه ام هستیا..! "

اخم میکنم میگم گوش بده،به این صدا گوش کن.این صدا داره میگه ما خوشبختیم.تنها نیستیم،غذایی برای خوردن داریم،کسیو داریم که باهاش غذا بخوریم،سالمیم و میتونیم این صدا رو بشنویم..ببین چقدر صدای قشنگیه.."

گوشه ی چشم علی چین میخوره و با نیش خند میگه " البته اون شب ماهم نگفتیم که دومادم دیوونه س."

و صدای قاشق چنگالو بیشتر درمیاره و میخندیم.

نون#  

آقای مخاطب سلام، یا نه؛ بهتر است بگویم آقای مخاطب خداحافظ. نمیدانم این چه سرنوشت شومی است که دچارش شده ام. غصه ها و ترس های من تمام نمیشوند، من را تمام میکنند. اصلا از من چه می ماند برای تو؟! جز چند نامه ی برقی و یک اسم،دیگر هیچ.

میخواهم این نامه را بنویسم تا نامه های قبلی را بشورد و ببرد. راستش، دیگر به تو فکر نمیکنم! تورا از جهان کوچک خودم دور انداخته ام.

من رسالت به دنیا آمدنم نرسیدن بود، من ناامیدی را زندگی میکنم. راستش به تو حق میدهم! حق داری به من دلخوش نباشی، من خودم هم به خودم دلخوش نیستم. من از خودم متنفرم، همانطور که از منطق تو متنفرم.

میدانی؟! تمام تلاشم را میکنم که فراموشت کنم، به همان شدتی که عاشقت بودم. راستش این فراموشی کمی هم درد دارد. در این لحظه من شبیه یک خانه ی مخروبه هستم پس از بمباران؛ به همان اندازه غم انگیز، به همان اندازه در حسرت صدای خنده های دختر کوچولوی خانه. در این لحظه به غم انگیزی دریایی هستم که کمی پیش جوانی را بلعیده؛ برای من غرق شدن کار سختی نیست، کافیست به تو فکر کنم.

این زندگی به شدت بی رحم است. انگیزه ای برای گفتن نمانده اما می‌گویم که گفته باشم. این تخم لق به صدای شکستن استخوان های ما توجه نمیکند،که اگر توجه میکرد دیگر اسمش "زندگی" نبود. میشد مامان!!!

من با عاشق تو شدن قبر خودم را کندم، و با هربار اعترافم به عشق تو خودکشی کردم. حالا دیگر هیچ حرفی برای گفتن نمانده.

فقط میشود از این به بعد، کمی.. فقط کمی احساساتی شوی؟ برای خودت میگویم.

باور توانایی تغییر مردم را دور بریز. گاهی بلند بلند بخند و اگر طوری نگاهت کردند که انگار دیوانه دیده اند، تو بلند تر بخند.

گاهی گریه کن، به جمله ی "مرد که گریه نمیکنه." انگشت شست نشان بده و بلند تر گریه کن.

گاهی واقعا لازم نیست از هیکلت خجالت بکشی..! هرچند یاسینِ من و گوش تو آب است در هاون!

نمیدانم،شاید هم به قول تو، دارم چرت میگویم. شاید تاثیر این دوره ی لعنتی پی ام اس باشد.

اما، حس میکنم غریبانه ترین حالت دردم.

دیگر نبات چکه نمیکند؛ فهمیده ام بی نهایت هم بگریم، در نهایت می روی.

ولی خودمانیم ها، عشق و عاشقی چقدر درد داشت.

خلاصه که "نگارا ...بعد ازینم گر تویی غمخوار،من رفتم"

خدانگهدار آقای مخاطب.

دوست دارت، نبات

نون#  

آقای مخاطب سلام.

دارم نفس های آخر را می کشم. تو مخدر ترین ماده ی من هستی و من دارم ترکت میکنم. تلاش عجیبی میکنم که فراموشت کنم و میدانم بعد از تو همین تلاش هم دومین خاطره پررنگ زندگی ام خواهد شد. عجب اعتیاد سنگینی است. چشم باز میکنم عکس تو روی سقف و در و دیوار می افتد، چشم میبندم عکس تو پشت پلکم می افتد. کاش میشد مغزم را مثل گوشی ام به حالت تنظیمات کارخانه برگردانم. امروز که تو را دیدم یک لحظه یاد اولین بار دیدنت افتادم. برای اولین بار پشت لبت را زده بودی و توی جمع همه به تو و چهره ی جدیدت میخندیدند و تو سرخ شده بودی و کمی هم عصبانی بودی و مثلا خودت را با توپ بسکتبال مشغول کرده بودی.

حالا چندین سال می‌گذرد و هر دو بزرگ تر شده ایم اما تو هنوز هم خودت را مثلا مشغول میکنی. روی پله ها ایستاده بودی و مثلا مشغول تلفن همراهت بودی شاید هم واقعا مشغول تلفن همراهت بودی، مثلا شاید به عایشه ی چشم سبز پیامک میدادی " کاش تو جنگل چشمات گم بشم".

اگر من، نبات سابق بودم دعا میکردم یک گرگی، خرسی توی همان جنگل پیدا شود جفتتان را بخورد. اما من نبات سابق نیستم، چشم ها و بینی من از شدت گریه و بی خوابی شب قبل ورم کرده و چنان خسته ام، که انگار همین حالا یک تریلی از رویم گذشته است.

وقتی چشمهایت را از تلفن همراهت جدا کردی و چشمت به من افتاد قطعا تفاوت منِ سابق با ورژن جدیدم را کاملا متوجه شدی. برای همین یک قدم نزدیک تر آمدی و کمی سرت را توی گردنت خم کردی. راستی، وقتی درمورد چیزی کنجکاو میشی چشمهایت را کمی جمع میکنی و خیلی دوست داشتنی میشوی.. یعنی می شدی :(

راستی، به خودم تبریک میگویم. امروز برای اولین بار توانستم بدون لکنت به تو سلام کنم. گفته بودند عشق همه چیز را خراب میکند، من باورم نمیشد. دیدی؟ بعد از سعی برای فراموشی ات حتی حرف زدنم هم درست شد.

ترکت میکنم. سخت است اما غیر ممکن نیست. باید ترکت کنم و مطمئن باش آن پیکسل لبخند که روی کیفم بود و چند ماه قبل گم شد و حالا نمی‌دانم چرا روی داشبورد ماشین توست، روی تصمیمم تاثیری نخواهد گذاشت. چون آن پیکسل قرار است رو به دختر چشم سبز لبخند بزند، نه من.


دوست دار گذشته ات، نبات

نون#  

آقای مخاطب سلام.

امروز خیلی از تو شاکی هستم. زیست دوست داشتنی ترین غیر زنده ی زندگی من بود اما دیگر دوستش ندارم. حاشیه ی بالاییِ جلد دین و زندگی را دوست ندارم. گل و گلدان های مامان را دوست ندارم. حتی شالی که سال قبل از شیراز خریدم هم دوست ندارم. من از هر رنگ سبزی متنفر شده ام. از گیاهان سبز رنگِ کتاب زیست، از شال سبزم، از حاشیه سبز جلد دین و زندگی.. بنظرم رنگ سبز پتانسیل کشتن یک نفر را دارد. می‌گویی ندارد؟ ببین، دارد من را می کشد. سرم نبض میزند و استخوان بینی ام تیر میکشد و من میفهمم قرار است به زودی ببارم. اما الآن وقتش نیست چون الآن مادربزرگت نشسته رو به رویم و می‌گوید برای تو دختری دیده که عایشه ای هست برای خودش و من میدانم از نظر مادربزرگ تو هر دختر زیبا و چشم سبزی عایشه ای است و نمی‌دانم چرا می‌گوید عایشه. مهم هم نیست. مهم زیبایی آن دختر هم نیست. مهم چشم هایش هم نیست. حتی خدا برای پدر و مادرش نگهش دارد اما این خیلی مهم است که این دختر را برای تو دیده اند و تو عاشق رنگ سبزی و طفلک من، که دست خودم نبود و چشمهایم سیاه است.

اول نامه گفتم امروز از تو خیلی شاکی هستم. می‌دانی چرا؟ چون آن دختر چشمهای سبزی دارد و من کنار هم تصورتان کردم و توی تصورم تو به آن دختر گفتی " جنگل رو تو چشات داری" و من می‌توانم به جرئت بگویم با این جمله چند سالی پیر شدم. می‌دانم، تو یک روز این جمله ی کلیشه ای را خواهی گفت.

باز هم ممنون خدا هستم که عایشه چشم های آبی ندارد که بگویی " تو دریای چشمات غرقم کن" وگرنه واقعا میمردم.

ولی آقای مخاطب، این انصاف نبود. من هنوز هم بخاطر برخورد هفته قبلمان سرخوش بودم. یک دیدار کوتاه جلوی در.. من چقدر ذوق کردم که این بار توی پله های راهرو از کنارم نگذشتی و چند قدم پیشرفت کردیم و به در رسیدیم. موقع رد شدن از کنارم چند لحظه نگاهمان به هم خورد و تو با لبخندی در چهره ای بچه مثبتانه که به قول مهسا بدجوری بوی شهادت میدهد، از کنارم گذشتی. حالا مادربزرگت آمده نشسته اینجا و بمب های ساعتی را کار می‌گذارد و مادرم هم با ذوق به حرفهایش گوش میدهد و مدام می‌گوید انشالله.

انشالله چه؟ من بمیرم؟ این یک جنگ نابرابر است. او عایشه است و من می‌دانم عایشه نیستم و این دانستنِ من نه از سر کمبود اعتماد به نفس است نه از سر تواضع!

من از خودم میترسم! آقای مخاطب توروخدا کاری کن. من نمی‌خواهم آرزوی مرگ کسی را بکنم خودم هم نمی‌خواهم بمیرم. توروخدا تو یک کاری کن.

دوست دارت نبات.

نون#  

آقای مخاطب، سلام.

نمیدانی چه حالی دارم. هنوز قلبم مثل طبل های عاشورا میکوبد. انگار گنجشک کوچولویی را در سینه ام انداخته اند، محکم خودش را به در و دیوار میکوبد.

همین دیشب یلدا بود. انگار لبوهای اضافه ی دیشب را روی لپ هایم مالیده اند. انگار صورتم را همین الان از کوره بیرون آورده اند.

چه حس عجیبی بود!!

قرار نبود اینطوری باشد. من کلی برنامه ریزی کرده بودم. قرار بود پالتوی خوشرنگ جدیدم را بپوشم با همان بوت های پاشنه بلندی که به نیت بلند قد تر شدن خریده بودم. قرار بود آنها را بپوشم تا لااقل مثل کوتوله های سفید برفی در کنارت به نظر نرسم!

من چقدر برای این دیدار برنامه ریخته بودم.

قرار نبود وقتی از شدت سرما در شال و کلاه دفن شده ام و فقط چشم هایم پیداست، با تو رو به رو شوم و اینطوری احمقانه نگاهت کنم. قرار بود راحت بگویم "سلام حالتون خوبه؟" اما وقتی دیدمت تلاشم برای گفتن این جمله با گفتن "س...س.. سس" ناکام ماند و مثل بچه های دوساله از پله ها گومپ گومپ بالا دویدم و حتی یادم رفت تو داشتی بالا می آمدی و من پایین میرفتم.

دیدی چه شد؟ آنقدر هول شدم که نفهمیدم پیراهنت خط های آبی ملایم دارد یا نقره ای! راستی، مدل موهایت را عوض کرده ای؛مدل قبلی بیشتر به تو می آمد البته این مدل هم خیلی قشنگ است، 'یعنی به تو هر مدلی می آید ' اما با مدل قبلی، هربار که سرت را پایین می انداختی یک تکه از موهایت توی صورتت می افتاد و هربار موقع خندیدن سرت را به عقب پرت میکردی، همان تکه مو یک تکان کوچکی می‌خورد. در کل آن یک ذره مو خوب دلبری میکرد.

اما بوی عطرت همان بوی سابق است. همان بوی بی بویی. بیشتر بوی شامپو میدهی چون من تورا مثل کتاب زیستم حفظ کرده ام. چون تو عطر و ادکلن دوست نداری و سرفه ات میگیرد و روزی یک بار دوش میگیری و چای را بدون قند میخوری و طرفدار بارسلونا هستی. من تمام این ها را چند سال قبل خانه ی عموجانم فهمیدم. وقتی زن عمو برایت چای گرفت گفتی "ممنونم بدون قند میخورم" و بعدش که حرف از فوتبال شد گفتی "فقط بارسا"

اما بقیه اش را بعد ها فهمیدم ولی تو نپرس از کجا! خلاصه بوی تو، فقط بوی مخصوص تو است.

جدیدا خیلی پر توقع شده ام. هی نق میزنم، هی بهانه می آورم. اصلا من تورا می خواهم! بخدا برای همیشه نه، فقط برای یک روز.. اصلا فقط برای چند ساعت...

من چرا باید تنها قرار عاشقانه ام با تو، توی راهروی باریک دلگیر باشد؟ پارک، سینما، کافه.. این همه جا... ریحانه هی از کافه گردی ها و خیابان گردی هایش با دوسپسر جدیدش عکس میگذارد. آن وقت من هرشب که به سقف اتاق نگاه میکنم با خودم فکر میکنم یعنی فردا روی پله ی چندم با تو روبرو میشوم؟؟

کاش میشد من هم از آن دسته آدمهای دور و برت بودم که با آنها میخندی، حرف میزنی، حتی بحث میکنی و ابروی چپت را برایشان کمی بالا می اندازی و موقعی که حرف مهمی برایشان داری، گلویت را صاف میکنی.

من عاشق جزئیات هستم و تو پر از جرئیات. من وجب به وجب کشفت میکنم. هربار یک چیز جدید..! بعد می آیم و به تک تک آنها دوباره فکر میکنم و با آنها داستان میسازم. راستش خودم را خیلی گول میزنم، اینجوری حواسم پرت می‌شود که تو حتی نمیدانی من چقدر دوستت دارم.

با وجودی که همیشه تلاش هایم برای گفتن دوستت دارم ناکام مانده، می‌خواهم دوباره سعی کنم. جلوی راهت را بگیرم و بگویم. مرگ یک بار، شیون هم یک بار!

دوست دارت، نبات.

نون#  

آقای مخاطب سلام، حتما از دست من کلافه شده ای با خودت می‌گویی فقط همین دختر با افکار مالیخولیایی را وسط زندگیِ پر مشغله ام کم داشتم. امّا خب دوست دارم بدانم جواب تمامِ سؤال ها و نامه هایم در کجای نبودنت جای گرفته.

بله! من یک دخترم با افکار مالیخولیایی. نکند موهایم را دوست نداری؟ چشم هایم خوشرنگ نیست؟ کاش کمی قدم بلند تر بود... می‌بینی؟! به این ها میگویند افکار مالیخولیایی؛ خودمانیم ها، واقعا ته دلت قند و شکر آب نمیشود که یک نفر این همه دیوانه ی توست؟! امیدوارم ذوق کنی و آنقدر بخندی که روده هایت درد بگیرد و صدای خنده ی مردانه ات بپاشد توی هوای بدون نبات.

همکلاسی هایم میگویند دچار یک احساس احمقانه ی یک طرفه شده ام، ستایش میگوید: "درگیر عشق یک طرفه که شدی یک رنده بردار و خودت را کم کم رنده کن، مطمئنا دردش کمتر خواهد بود".

حس میکنم توی سرم یک عده دیوانه اعتصاب کرده اند، هی با مشت های گره کرده داد و بیداد میکنند و پلاکارد هایی در دستشان تکان میدهند، روی پلاکارد ها نوشته شده: دقیقا چطور باشم که دوستم داشته باشی؟

راستی! چرا با اسم خودت اکانت اینستاگرام نداری؟ من دیوانه میشوم از این همه فکر تو، اگر پیج اینستاگرامت را داشتم گاهی بجای دیوانه شدن تصدقت میشدم.

چرا جوابم را نمی‌دهی؟ دیوانه بشوم آقای مخاطب؟؟؟

اگر دیوانه بشوم باید خر بیاوری که باقالی ها را بار بزند.

من میترسم! من دارم با کلی ترس زندگی میکنم. می‌شود بیایی و بجای ترس هایم با تو زندگی کنم؟ از این همه جواب ندادن ها خسته میشوم، از این همه بلاتکلیفی. اصلا بیا و فحش بده، در جهان باور های من حتّی فحش هم از بلاتکلیفی بهتر است. 

من از این عشق شدید و عجیبم به تو زخم عمیقی دارم، این زخم عمیق کاری، عزیزترین زخم زندگیه کوتاه مدّتم شده. بقول محمد رضا جعفری: "الهی که خدا خار و سگ محلت نکند، سگ محلمان نکن. جوابمان را بده اگر چه دیر، اگر چه سرد..."

دوست دارت، نبات

نون#  

آقای مخاطب سلام،پدرم میگوید:" عشق و عاشقی آب و نان نمی‌شود زندگی کمر خم میکند، زندگی فشار می آورد." میدانی؟! من با خودم فکر میکنم تو چقدر زیر این فشار کمر خم کن زندگی جذاب تر خواهی شد. حتما روی موهای شقیقه ات برف خواهد بارید. حتما روی صورتت چروک هایی هم می افتد. اما غصه نخور؛ من هرروز آرزو میکنم چروک های دور لبت بیشتر از چروک های روی پیشانی ات شود. آهان! داشتم میگفتم پدرم میگفت دست از این کله شق بازی ها بردارم و به تشکیل زندگی فکر کنم، میگفت اینقدر مرد ستیز نباشم. گاهی دلم برای پدرم میسوزد او که نمی داند من مرد ستیز نیستم، فقط با هر مرد غیر از تو در ستیزم.اما خب زیاد فرقی ندارد این گفتن و نگفتن ها. گفتگو های من و پدرم همیشه یک طرفه بوده. اون نشسته و با نگاه مستقیم و ترسناکش گفته و من شنیده ام. میدانم یکی از همین روزها کدبانوی خانه ی یکی از همین مرد های شهر میشوم.

یادت هست که گفتی زندگی باید کرد؟ یادت هست که گفتی آدمها فقط میخواهند زمین بزنند، تو زمین نخور؟! البته بعدش یک کلمه زشت هم به آدم ها گفتی. آن روز ها خوش خیال تر بودم با خودم گفتم این کلمات نکند روی تربیت بچه مان تاثیر بد داشته باشد؟؟؟ اما حالا فقط میخندم و رد میشوم. رد میشوم و میروم روی لبه ی باریک پنجره مینشینم و به این خاطراتی که قرار بود با تو داشته باشم فکر میکنم.فکر میکنم و آرزو میکنم.. مسخره نکنی ها اما با خودم فکر میکنم شاید یک روز تو را ببینم، شاید آن روز هوا بارانی باشد، شاید چتر نداشته باشیم، شاید تو برایم نامه هایم را از حفظ بخوانی... شاید... خب آدمیزاد است دیگر.

نمیشود؟ کاش بشود.


دوست دارت، نبات

نون#  

آقای مخاطب سلام، می‌خواهم این نامه را با یک سوال از تو شروع کنم و تو باید جواب من را بدهی... خب.. حالا بایدِ باید هم که نه،اما لطفا جوابم را بده. اصلا ببینم نامه هایم به دستت میرسد؟ میخوانی؟ اصلا تو نامه خواندن را دوست داری؟ 

من هرروز نامه خواندن تورا تصور میکنم؛ گاهی روی کاناپه افتاده ای و زیرسیگاری را روی سینه ات گذاشته ای، یک کام میگیری و یک اخم میکنی و یک خط میخوانی. گاهی تصور میکنم بعد از تمام شدن یک کار اداری مزخرف و خسته کننده ؛گوشه ی تاکسی کز کرده ای و کلمه به کلمه میخوانی. گاهی فکر میکنم نامه هایم را بلند بلند و با خنده برای دوستانت میخوانی.راستش را بخواهی من کل روز در حال تصور توام. لا به لای فکرهای تو غذا میپزم، به گلدان ها میرسم، لباسهایم را اتو میکنم و...

معلم زبانمان میگوید برای قوی تر شدن، مکالمه داشته باشید. من شاگرد خوبی هستم. تمام وقت هایی که دیگر به تو فکر نمیکنم مینشینم و با تو مکالمه میکنم، ساعت ها توی گوگل ترنسلیت چرخ میخورم و کلمه های معادل زیبایی هایت را پیدا میکنم. رگ های روی ساعدت، ته ریشت.. آخ که گاهی کم میاورم از این همه تصورات.

راستی از موضوع دور افتادیم، قرار بود از تو سوالی بپرسم. ببخشید اما کی می آیی؟!

بچه ها مسخره ام میکنند و حقیقت های ته خیاری را تف میکنند توی صورتم. حرف هایشان مثل مته مغزم را سوراخ میکند.ببین دیگر وقتش رسیده از انکار خواندن نامه هایم دست بکشی و قبول کنی خاطراتت بیشتر از بغض هایم گلویم را گرفته.لطفا بیا، یک جوری بیا که همه ی دوستانم که مرا بخاطر یک عشق یک طرفه مسخره میکنند انگشت به دهان بمانند. لطفا بیا و همانجوری که دلم ضعف میرود صدا کن "نبااات"


دوست دارت، نبات

نون#