آقای مخاطب سلام، یا نه؛ بهتر است بگویم آقای مخاطب خداحافظ. نمیدانم این چه سرنوشت شومی است که دچارش شده ام. غصه ها و ترس های من تمام نمیشوند، من را تمام میکنند. اصلا از من چه می ماند برای تو؟! جز چند نامه ی برقی و یک اسم،دیگر هیچ.
میخواهم این نامه را بنویسم تا نامه های قبلی را بشورد و ببرد. راستش، دیگر به تو فکر نمیکنم! تورا از جهان کوچک خودم دور انداخته ام.
من رسالت به دنیا آمدنم نرسیدن بود، من ناامیدی را زندگی میکنم. راستش به تو حق میدهم! حق داری به من دلخوش نباشی، من خودم هم به خودم دلخوش نیستم. من از خودم متنفرم، همانطور که از منطق تو متنفرم.
میدانی؟! تمام تلاشم را میکنم که فراموشت کنم، به همان شدتی که عاشقت بودم. راستش این فراموشی کمی هم درد دارد. در این لحظه من شبیه یک خانه ی مخروبه هستم پس از بمباران؛ به همان اندازه غم انگیز، به همان اندازه در حسرت صدای خنده های دختر کوچولوی خانه. در این لحظه به غم انگیزی دریایی هستم که کمی پیش جوانی را بلعیده؛ برای من غرق شدن کار سختی نیست، کافیست به تو فکر کنم.
این زندگی به شدت بی رحم است. انگیزه ای برای گفتن نمانده اما میگویم که گفته باشم. این تخم لق به صدای شکستن استخوان های ما توجه نمیکند،که اگر توجه میکرد دیگر اسمش "زندگی" نبود. میشد مامان!!!
من با عاشق تو شدن قبر خودم را کندم، و با هربار اعترافم به عشق تو خودکشی کردم. حالا دیگر هیچ حرفی برای گفتن نمانده.
فقط میشود از این به بعد، کمی.. فقط کمی احساساتی شوی؟ برای خودت میگویم.
باور توانایی تغییر مردم را دور بریز. گاهی بلند بلند بخند و اگر طوری نگاهت کردند که انگار دیوانه دیده اند، تو بلند تر بخند.
گاهی گریه کن، به جمله ی "مرد که گریه نمیکنه." انگشت شست نشان بده و بلند تر گریه کن.
گاهی واقعا لازم نیست از هیکلت خجالت بکشی..! هرچند یاسینِ من و گوش تو آب است در هاون!
نمیدانم،شاید هم به قول تو، دارم چرت میگویم. شاید تاثیر این دوره ی لعنتی پی ام اس باشد.
اما، حس میکنم غریبانه ترین حالت دردم.
دیگر نبات چکه نمیکند؛ فهمیده ام بی نهایت هم بگریم، در نهایت می روی.
ولی خودمانیم ها، عشق و عاشقی چقدر درد داشت.
خلاصه که "نگارا ...بعد ازینم گر تویی غمخوار،من رفتم"
خدانگهدار آقای مخاطب.
دوست دارت، نبات
نون#