2777

نون #

برای هشتگ "نون" 55 مورد یافت شد.

دلم ضعف میرود برای روزی که مادر شوم و حس میکنم چقدر عجیب مادر شدن به من می آید..که نوزادی را بغل کنم و حس کنم بوی گردنش از تمام نوزاد ها بهتر است و بعد بخندم که هیچ چیز نشده قربان صدقه ی دست و پای بلوری اش رفته ام.یک روز نوزادم را بغل میکنم و یادم می رود که دیروزی بوده که غصه داشتم که از حجم غصه کم مانده بود خفه شوم و حالا اسم خفه شدنم که می آید زبانم را گاز میگیرم و میگویم خدانکند بچه ام بی مادر شود..اصلا نمیدانم چه سری دارد مادر شدن..مادر که می شوی آرزو میکنی عمر نوح داشته باشی..یک روز نوزادم را بغل میزنم و دلم می رود برای نوزادی که مال من است..از من است..چلچراغ زندگیم است..

روزی مادر میشوم که دلم بخواهد کسی را از خون خودم داشته باشم،روزی که کاملا آماده ی داشتن پاره ای از تنم را داشته باشم.من نه برای بستن دهان دوست و فامیل مادر خواهم شد و نه برای کوبیدن میخ خودم به توصیه ی خاله خان باجی ها.من نه وارث میخواهم نه عصای دست..شاید اگر هم وارثی بخواهم،وارث عشقمان باشد..روزی مادر خواهم شد که بتوانم رج به رج آدمیت را در گوش پاره ی تنم بخوانم.

نون#  

آقای مخاطب سلام.

خیلی دلم برایت تنگ شده بود. دقیقا چهار روز بود که به عادت قبل، هرروز هفت و چهل دقیقه بیدار بودم به خودم میپیچیدم و جان میکندم تا نیایم جلوی در و ببینمت. بعد از آن آبروریزی دوست نداشتم حالا حالاها آفتابی شوم. دقیقا چهار روز بود که سرم را زیر پتو میبردم بلکه خوابم ببرد و آن دقیقه های نفس گیر بگذرد.

چهار روز خیلی سختی بود. تصمیم داشتم تا وقتی این موضوع کهنه نشده تو را نبینم. بنظرت سخت نبود؟ چرا خیلی سخت بود. انگاری یک نفر قلبم را گرفته و می چلاند. تو ساعت هفت و چهل دقیقه مثل قبل رد میشدی و من باید جلوی خودم را میگرفتم تا تو را نبینم و این مثل وقتی بود که یک نفر، یک بشقاب ماکارونی چرب و خوشمزه جلوی تو میخورد. دلت ضعف میرود ولی نمی‌توانی بخوری.

امروز برایت اسم جدیدی پیدا کردم. قبل تر ها به تو میگفتم مرد روز های سخت،بعد فهمیدم تو خدای کوچک منی. امروز که پیچیدم توی کوچه و تو را دیدم که از سوپر مارکت بیرون آمدی؛ فهمیدم اتفاق اگر بخواهد بیفتد، می افتد. برای اینکه برگردم خیلی دیر شده بود و تو با آن چشم های دوست داشتنی ات نگاهم میکردی. امروز شبیه به یک شکارچی شده بودی.

یک لحظه با خودم فکر کردم چرا دیدار های ما رمانتیک نیست؟ مثلا همیشه توی راهرو همدیگر را میدیدیم یا توی پارکینگ بین نان خشک ها و وسایل حرف زدیم و امروز هم از سوپر مارکت بیرون آمده بودی و توی دستت یک شانه تخم مرغ بود و منتظر من بودی. خب چرا نباید توی دستت گل و گلدان می بود؟ آخر چرا تخم مرغ؟

اصلا چرا یک شانه؟ این همه تخم مرغ می‌خورید خدایی نکرده کلسترولتان بالا نرود؟؟؟

میخواستم به روی خودم نیاورم که دیدمت و رد بشوم. میدانی؟ اگر میپرسیدی که چرا هرروز یواشکی نگاهت میکردم، هیچ جوابی نداشتم.

البته جواب زیاد داشتم. در اصل جوابی که بتوانم به تو بگویم نداشتم.

خیلی اوقات تصمیم گرفته ام بیایم، روبه رویت بایستم و بگویم "ببخشید ما دلمان برایتان سریده." یا " ببخشید میشود یک کوچولو شماهم من را دوست‌داشته باشید؟"

اما بعد فهمیده ام من برخلاف تو برای کارهای سخت آفریده نشده ام. نهایتا میتوانم به مامان بگویم مهمانی نمی آیم و بنشینم به تو فکر کنم. همین..!

البته گاهی هم فکر کرده ام اگر بگویم دوستت دارم و تو بگویی اوکی، آنوقت به طور حتم می روم خودم را از پشت بام پایین می اندازم. نه اینکه خیلی آدم مغروری باشم ها..! فقط خجالتی هستم. خجالت میکشم که تو بگویی دوستم نداری.

ترجیح می‌دهم از عشق تو خون بالا بیاورم، بعد که تورا دیدم و پرسیدی "دهانت چرا قرمز است؟" بگویم "چیزی نیست، شربت گل سرخ خورده ام "


به همین خاطر با وجودی که تو را دیده بودم و بلند گفته بودی " ببخشید، یه لحظه."

سرعت قدم هایم را بیشتر کرده بودم تا زودتر خودم را توی خانه پرت کنم.

دقیقا وقتی که داشتم فکر میکردم از پشت سر داری من را نگاه میکنی و من چقدر متنفر هستم یک مرد از پشت سر نگاهم کند؛ گفتی "نبات، یک لحظه!"

همان طوری که دوست داشتم.. همان طوری که سالها تصور میکردم. مطمئن بودم تو الف وسط اسمم را کشیده تر تلفظ میکنی!

آقای مخاطب.من خیلی هیجان زده بودم. متاسفم که در را محکم به رویت بستم.

دوست دارت نبات

نون#  

آقای مخاطب سلام.

اتفاق خیلی بدی افتاد. اما من مقصر این اتفاق را پیدا کردم. بله، مقصر تمام خانواده ام بودند. اگر خواهرم اصرار نمیکرد برای مهمانی شب قبل گردنبندم را بیاندازم اینجوری نمی‌شد. اگر بابا مشغول صحبت با شوهر عمه درمورد آلودگی تهران نمی‌شد اینقدر این مهمانی طول نمی‌کشید. اگر مامان و عمه تمام حرف هایشان را جمع نمیکردند تا جلوی در بزنند، کمی زودتر به خانه برمیگشتیم. نمی‌دانم این چه عادت بدی است که خانم های خانواده ی ما دارند. دوساعت مینشینند و از هر دری حرف می‌زنند بعد موقع خداحافظی دوساعت هم جلوی در حرف میزنند! انگار فردایی نیست و اختراعی بشری به نام تلفن همراه وجود ندارد.

آنقدر طولش دادند که خواب چشم هایم را پر کرد و نتوانستم قبل از خواب گردنبندم را در بیاورم. نتیجه اش شد شاهکار امروزم.

هنوز هم صورتم و مخصوصا لپ هایم مثل دوره ابتدایی که مسابقه دو میدادیم، سرخ شده و نفس نفس میزنم.

نمیدانم این قفل لعنتی گردنبند چرا باید باز می شد! اصلا مقصر همان آقای طلا ساز است.

با هزار زحمت و موش و گربه بازی توانستم در را باز کنم و بیرون بیایم تا مثل هرروز از این بالا چند ثانیه تو را ببینم. دقیقا همان وقتی که رد شدی باید گردنبندم باز می‌شد و می افتاد روی پله ها؟؟

وای خدای من.. همان لحظه که سرت را بلند کردی و بالا را نگاه کردی، کاش می شد زمین دهان باز کند و من محو شوم. چند لحظه مثل احمق ها نگاهت کردم، بعد به سمت در ورودی دویدم و خودم را توی خانه پرت کردم.

هنوز از شوک این آبرو ریزی بیرون نیامده بودم که در خانه را زدی. با خودم گفتم حتما رسوا شده ام.

هر لحظه منتظر بودم پدرم صدایم بزند و در حضور تو دلیل این حرکتم را بپرسد، اما صدایم نزد. آمد توی اتاقم، گردنبندم را پس داد و گفت "همسایه بود، گفت گردن بند رو، روی پله ها پیدا کرده. چون گردن بند اسم تو بوده، گفته احتمالا دیشب افتاده! دستش درد نکنه، آورد داد"

آقای مخاطب، میدانی موقع شنیدن این چند جمله چند بار مردم؟ آنقدر مردم و زنده شدم که از بین بقیه ی حرف های پدرم فقط فهمیدم که گفت" با این وضع گرونی طلا این چارتا تیکه رو هم گم نکنید"

آقای مخاطب، من حالا بیشتر نگرانم. نمی‌دانم این بار که دیدمت و از من دلیل خواستی باید چه بگویم.  البته بیشتر نگرانی من از این است که دیدار های یک طرفه ی هر روز صبحمان کنسل شده و من از نعمت دیدن قسمت بالایی موهایت از این بالا محروم شده ام.

دوست دارت نبات

نون#


دوستان چون خیلی گفتند سری نامه هارو ادامه بده، برای همین سری جدید رو شروع کردم. 

امیدوارم مثل قبل به من لطف داشته باشین و بپسندید. 

اینجا محدودیت داره و تا جایی که میتونم نامه هارو کوتاه تر کردم. ( با این وجود بازم میدونم خیلیا میگن طولانیه و نمیخونند) 

در هر صورت امیدوارم دوست داشته باشین. 

راستی، انتقادات شما قوی ترم میکنه. 

نون#  

آقای مخاطب سلام.

دلم برای خواننده هایم میسوزد. هی از من می‌خواهند باز از تو بنویسم، باز برای تو بنویسم. دلم برای خودم میسوزد. آنها ندیده و نشناخته دلشان برای آقای مخاطب رفته، چه برسد به من که دائما تورا با آن کاپشن سرمه ای میبینم. هرروز بیدار میشوم، روی نوک پاهایم قدم برمیدارم و سعی میکنم در را طوری باز کنم که صدای جیر کمتری بدهد. بعد، بیایم و از این بالا سرم را خم کنم بلکه ساعت هفت و چهل دقیقه که از خانه بیرون می آیی؛ از این بالا تو را ببینم.

از این بالا چیز زیادی پیدا نیست. یک حجم سرمه ای رنگ میبینم و بخش بالایی موهایت.

هرروز صبح با خودم می‌گویم خسته شده ام از این منظره تکراری؛ البته شما از این بالا هم کم زیبا و دلبر نیستید ولی دلم می‌خواهد بدانم مدل موهایت را عوض کرده ای یا نه، الآن ریش داری یا نه،زیپ کاپشنت را کشیده ای یا من بیایم بکشم! بیایم رو به رویت بایستم و سعی کنم کمی خودم را روی نوک پاهایم بالا بکشم تا قدم توی ذوق نزند. بعد، بگویم "هوا ناجور سوز داره، بکش اون زیپ رو! سینه پهلو در کمین است!"

امروز عصر توی اتاقم نشسته بودم و با ریاضی ام سر و کله میزدم و به فردا فکر میکردم و بیشتر به تو فکر میکردم. صدای بابا هم می آمد که از مامان پرسید "صبح کسی بیرون رفت؟ صدای جیر جیر در اومد!" و من لرزیدم.

خیلی ترسیدم آقای مخاطب! اگر بفهمند من هرروز صبح آرام میخزم بیرون تا چند ثانیه تو را از این بالا ببینم، قیامت می‌شود.

برای همین گفتم درس دارم و خانه ی حاج بابا نرفتم. یواشکی خودم را تا پارکینگ رساندم تا روغنی چیزی پیدا کنم، بلکه صدای جیر جیر این در لعنتی که دارد راه عشقمان را می بندد، کمتر شود!

همان وقتی‌که صدایم کردی و گفتی " اینجا چیزی میخواین؟"  قسم میخورم قلبم ایستاد. تو دقیقا پشت سر من ایستاده بودی و من یک لحظه آرزو کردم کاش می شد مثل حالت جک و رز توی تایتانیک بیایی و دقیقا پشت سرم بایستی! البته با رعایت شئونات اسلامی، چون نیما حالا که پشت لبش سبز شده مثلا غیرتی تر شده، دائما به جانم غر میزند.

بعد، چشمم افتاد به ظرف روغن توی دستم و گونی های نان خشک و آهن آلات و پلاستیک. فهمیدم موقعیت قشنگی را برای آن صحنه ی دلبر انتخاب نکرده ام.

یادم افتاد صدایم کرده بودی. صدایم کردی دیگر؟ اول صدایم کرده بودی بعد گفته بودی" اینجا چیزی میخواین؟". شاید هم من دوست دارم فکر کنم اسمم را از زبانت شنیده ام.

ترجیح دادم جواب سوالت را ندهم چون ممکن بود بعدش بپرسی روغن برای چه میخواهم؟ بعد من باید میگفتم در خانه صدا میدهد. ممکن بود بعدش بپرسی چرا پدرت یا برادرت این کار را نمیکنند یا هر سوال شبیه به این. من خیلی هیجان زده بودم، هر لحظه امکان داشت بگویم من صبح ها تو را از آن بالا دید میزنم. برای همین به گفتن "ممنون، پیداش کردم" رضایت دادم و تو خیلی معمولی سرت را تکان دادی و رفتی.

میدانی؟! من امروز فهمیدم خیلی قشنگ میتوانی سرت را تکان بدهی. نه که بقیه سر نداشته باشند یا نتوانند تکان بدهند، فقط تو سرت را قشنگ تکان می‌دهی.

دیدی؟ آنقدر فکر و خیال بیخودی کردم که آخر نفهمیدم مدل موهایت را تغییر داده ای یا نه، زیپ کاپشنت را میکشی یا نه....!

راستی، آقای مخاطب وقتی سرت را تکان می‌دهی خیلی دوستت دارم.

دوست دارت نبات. 

نون#  

الان که دارم اینو مینویسم تو داری چرت بعدظهرتومیزنی.

چند دقیقه ست خیره شدم بهت و دارم فکر میکنم قد بالا و چشم شهلا همش کشکه! دلبرم،تو این لحظه من جون میدم برای خال خالیای روی صورتت که تابحال هزار بار سعی داشتم بشمارمشون و هر هزار بارش چشمام کج شده طرف لبهات. 

تو این لحظه من جون میدم برای موهای همیشه کوتاه و مرتبت که خیلی معمولی رو به بالا شونه شده و پیراهنی که دو دکمه ی بالاییشو باز گذاشتی تا راحت تر بخوابی و میدونم چقدر مراعات وجودمو کردی که درش نیاوردی و چقدر مراعات خوابیدنتو میکنم که سرانگشتام نمیچرخه تو موهات...! 

آرامشم؛ تو این لحظه هرنفسی که میکشم باهاش آرزو میکنم تو تا همیشه برام بمونی و قبول میکنم چقدر خودخواه میشم وقتی آرزو میکنم قبل از تو بمیرم.

و هرروز چقدر ذوق کنم بابت داشتن مردی مثل تو..مردی معمولی با دستای بزرگ و قوی..

دلبرم منو ببخش که وسوسه ی گرفتن دستات و جا شدن تو بغلت باعث میشه بیدار شی...

نون#  

دیده ای وقتی که به خودت قول میدهی بعد از امروز و خوردن آن غذای چرب و خوشمزه، رژیم را شروع کنی و فردا یک غذای خوشمزه ی دیگر و وسوسه ی امتحانش امان نمیدهد؟ تو برای من حکم همان غذای خوشمزه را داری. انگار چهار نفر در یک خانه باشند و سه بشقاب روی میز باشد و به تو بگویند خوردن آن غذا برای تو ممنوع است. بعد، خودت را به در و دیوار بزنی تا بشقاب چهارم را پیدا کنی! غذایت را با لذت تمام میخوری بعد شروع میکنی به بحث با خودت و عذاب وجدان بخاطر شکستن رژیم!

تو همان پرهیز غذایی من هستی. هرچه تو را از خودم دور میکنم، به همان نسبت خودم را به تو نزدیک تر حس میکنم.

کل روز مشغول فکر کردن به تو، لبخند تو، خندیدن تو، صدای تو هستم. ‌من حتی ساعت ها به عینک تو هم فکر میکنم. اما میدانی به چه چیزی بیشتر از همه فکر میکنم؟ به اینکه اولین باری که میبینمت چگونه میگذرد..

شاید اولین بار که همدیگر را ببینیم، آفتاب تیزی در حال تابیدن باشد و من عمدا طوری بایستم که آفتاب بخورد توی چشم هایم تا چشم هایم چند درجه روشن تر دیده شوند و در نظر تو زیبا دیده شوم. بعد تو بگویی "چه آفتاب تیزی و چقدر هوا گرم است" و من بدانم تو تب گرمی داری و چقدر در گرما اذیت میشوی اما چون 'من' برایت مهم هستم اینجایی.

شاید اولین بار یکدیگر را توی یک مهمانی شبانه ببینیم، در حالیکه روی تراس پشت به تو و رو به خیابان ایستاده ام و سیگار میکشم بیایی و شبیه به حالت ایستادن جک و رز پشت سرم بایستی، سیگار را از دستم بگیری و در حالیکه گوشه ی لبم را میبوسی سیگار را زیر پاهایت له کنی و بگویی "سیگار کشیدن بزرگت نمیکنه، کاری که به ضررته چرا انجام میدی؟" و من کیفور از این متد های ترک سیگار نگاهت کنم.

شاید اولین بار که تو را می‌بینم؛ روبه روی محوطه بازی بچه ها نشسته باشیم و صدای ما بین صدای جیغ و خنده ی بچه ها گم شود. تو نگاهم کنی و بگویی "خیلی دوست دارم بچه" همان لحظه یک بچه بلند بلند جیغ بزند و من بگویم" نشنیدم، چی گفتی؟" و تو مجبور باشی جمله ای را که شنیده ام دوباره تکرار کنی.

شاید اولین بار که تو را می‌بینم. تمام طول خیابان را بدوم و بدون آنکه به نگاه آدمهای اطرافمان توجه کنم، سرم را توی سینه ات فشار بدهم. تو سرم را بلند کنی، پیشانی ام را ببوسی و روسری ام را جلوتر بکشی و بگویی " هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست.."

من تو را گاهی توی خواب هایم دیده ام. در خواب هایم دست هایت خیلی مهربان بودند، دست هایت نوازشم میکردند و دوستم داشتند و من یک بیماری لاعلاج بودم و دست های تو دوا بود. اما تجربه آن در واقعیت چیز دیگریست؛ اینکه دست هایم را بگیری و من لذت ببرم از کوچکی دست هایم بین بزرگی دست هایت..!

گاهی از این همه فکر و خواب و خیال دیوانه میشوم و با خودم فکر میکنم آدمهای زندگی من چرا اینقدر دیر می آیند..؟

اگر کمی زودتر می آمدی احتمالا حالا دست هایت را مثل پیچک دورم پیچیده بودی و سرت توی گردنم خم شده بود و میگفتی "بوی تو یه طوریه که آنجا می‌برد مرا که شرابم نمیبرد"

همه دیر می آیند و دیر می رسند، کاش لااقل بین این همه نیامدن و نرسیدن تو می رسیدی.

از فکر کردن به تو خیلی عجیب خسته میشوم. انگار کل مسیر را دویده ام، تا خانه فقط چند متر مانده و من به نفس نفس افتاده ام و نمی‌توانم خودم را تا خانه برسانم.. بلند داد میزنم" حَسبِیَ اللّه... خدایا مرا بس است.."

من خسته شده ام. بیا، خواب هایم را واقعی کن.

راهش را پیدا کن، اگر می‌گویی راهی ندارد پس خودت راهش را بساز.

نون#