آقای مخاطب سلام.
اتفاق خیلی بدی افتاد. اما من مقصر این اتفاق را پیدا کردم. بله، مقصر تمام خانواده ام بودند. اگر خواهرم اصرار نمیکرد برای مهمانی شب قبل گردنبندم را بیاندازم اینجوری نمیشد. اگر بابا مشغول صحبت با شوهر عمه درمورد آلودگی تهران نمیشد اینقدر این مهمانی طول نمیکشید. اگر مامان و عمه تمام حرف هایشان را جمع نمیکردند تا جلوی در بزنند، کمی زودتر به خانه برمیگشتیم. نمیدانم این چه عادت بدی است که خانم های خانواده ی ما دارند. دوساعت مینشینند و از هر دری حرف میزنند بعد موقع خداحافظی دوساعت هم جلوی در حرف میزنند! انگار فردایی نیست و اختراعی بشری به نام تلفن همراه وجود ندارد.
آنقدر طولش دادند که خواب چشم هایم را پر کرد و نتوانستم قبل از خواب گردنبندم را در بیاورم. نتیجه اش شد شاهکار امروزم.
هنوز هم صورتم و مخصوصا لپ هایم مثل دوره ابتدایی که مسابقه دو میدادیم، سرخ شده و نفس نفس میزنم.
نمیدانم این قفل لعنتی گردنبند چرا باید باز می شد! اصلا مقصر همان آقای طلا ساز است.
با هزار زحمت و موش و گربه بازی توانستم در را باز کنم و بیرون بیایم تا مثل هرروز از این بالا چند ثانیه تو را ببینم. دقیقا همان وقتی که رد شدی باید گردنبندم باز میشد و می افتاد روی پله ها؟؟
وای خدای من.. همان لحظه که سرت را بلند کردی و بالا را نگاه کردی، کاش می شد زمین دهان باز کند و من محو شوم. چند لحظه مثل احمق ها نگاهت کردم، بعد به سمت در ورودی دویدم و خودم را توی خانه پرت کردم.
هنوز از شوک این آبرو ریزی بیرون نیامده بودم که در خانه را زدی. با خودم گفتم حتما رسوا شده ام.
هر لحظه منتظر بودم پدرم صدایم بزند و در حضور تو دلیل این حرکتم را بپرسد، اما صدایم نزد. آمد توی اتاقم، گردنبندم را پس داد و گفت "همسایه بود، گفت گردن بند رو، روی پله ها پیدا کرده. چون گردن بند اسم تو بوده، گفته احتمالا دیشب افتاده! دستش درد نکنه، آورد داد"
آقای مخاطب، میدانی موقع شنیدن این چند جمله چند بار مردم؟ آنقدر مردم و زنده شدم که از بین بقیه ی حرف های پدرم فقط فهمیدم که گفت" با این وضع گرونی طلا این چارتا تیکه رو هم گم نکنید"
آقای مخاطب، من حالا بیشتر نگرانم. نمیدانم این بار که دیدمت و از من دلیل خواستی باید چه بگویم. البته بیشتر نگرانی من از این است که دیدار های یک طرفه ی هر روز صبحمان کنسل شده و من از نعمت دیدن قسمت بالایی موهایت از این بالا محروم شده ام.
دوست دارت نبات
نون#