آقای مخاطب سلام.
تا قبل از اینکه تو را ببینم، حال دلم هیچ خوب نبود. وسط این همه مرگ و میر فقط همین را کم داشتیم. دوروز قبل که خبر دادند پدرم را بخاطر گاز آمونیاک از دست داده ایم، روز مرگم بود. تا نیم ساعت همه چیز بی ارزش شده بود. اگر ناراحت نشوی باید بگویم در آن نیم ساعت حتی به شما هم فکر نمیکردم. در آن نیم ساعت عین خیالم هم نبود شاید جنگ شود، شاید خیلی ها بمیرند، شاید خیلی ها بکشند، شاید آسمان به زمین بیاید، شاید دنیا تمام شود. در حقیقت آن نیم ساعت دنیا تمام شده بود. آن نیم ساعت فاصله ی خانه تا بیمارستان، فاصله بین مرگ و زندگی هرکداممان بود.
پریدم جلوی ماشینت و بدون توجه به اینکه راننده تو هستی گفتم ما را به بیمارستان برسانی.
در آن نیم ساعت حتی نفهمیدم بار اول است که سوار ماشین تو شده ام. حتی دقت نکردم ژست رانندگی ات چگونه است.
بعد که رسیدیم بیمارستان و گفتند پدرم هنوز نفس میکشد من هم نفس کشیدم.
وقتی آمدی و بطری اب رو جلوی صورتم گرفتی یادم افتاد تو آنجایی..
حالا از ظهر توی خانه راه میروم و هر دو دقیقه یک بار برمیگردم توی صورت بابا نگاه میکنم و قربان صدقه ی تک تک اجزای چهره اش میروم. یادم می افتد با بغض به تو گفته بودم" صورت بابا تاول زده"
تو گفته بودی "خداروشکر کن که هست، حتی با تاول هاش."
و خود خدا شاهد است که از همان لحظه تا الان چند بار گفته ام "شکر!"
آقای مخاطب، تازه حالا میفهمم نبودن کسی، چقدر آزار دهنده است. این حجم پر از خالی، آدم را دق میدهد. وقتی کسی را از دست میدهی، هرچیز به جا مانده از او، آلت قتل محسوب میشود.
مثل یک حوله ی افتاده روی صندلی، یک مسواک در کنار بقیه مسواک ها، یک شیشه عطر نصفه یا حتی یک پیراهن اتو شده ی آماده که هیچوقت پوشیده نخواهد شد. مثلا آدمی اصلا فکر میکند بعد از مرگش، شال گردنش ممکن است کسی را بکشد؟ لیوانش ممکن است کسی را روانی کند؟؟
آقای مخاطب من برای اولین بار معنی از دست دادن را فهمیدم و حالا بیشتر میترسم عزیزانم را از دست بدهم. تو فکر میکنی فقط خانواده ام را میگویم؟ فکر میکنی اگر تو را از دست بدهم نمیمیرم؟؟
بله، شاید تا به حال یقه لباست را درست نکرده باشم یا کفش هایم را کنار کفش هایت جفت نکرده باشم یا در آینه ای که تو خودت را میبینی و موهایت را شانه میزنی، رژلب نزده باشم؛ اما من با تو هم زندگی کرده ام. من هرشب قبل از خواب تمام بودن های تو را از نظر میگذرانم.
من هر لحظه دلتنگت میشوم... نه دلتنگی واژه درستی نیست، شاید متوجه عمق آن نشوی.. من، هر لحظه برایت تمام میشوم.
من میدانم که تو مسائل سخت فیزیک را دوست داری ولی از تاریخ بدت می آید. از تکرار حماقت های گذشته بدت می آید و از اینکه خودت روزی جزء تاریخ باشی، بیشتر بدت می آید.
من میدانم دوچرخه ات را در چند سالگی خریده ای یا اینکه وقتی بچه بودی عروسک دوستداشتی. من میدانم اسم تنها عروسکی که داشتی را پوتین گذاشته بودی.
همه فکر میکنند آن عروسک را دور انداخته ای، اما من میدانم پوتین سالهاست توی صندوق عقب ماشینت لم داده است.
من میدانم به پنیر لب نمیزنی یا سالاد را با سس زیاد میخوری.
من میدانم وقتی لاک های رنگی رنگی میزنم خوشت می آید و به دست هایم نگاه میکنی. من میدانم رنگ سبز را دوست داری و از قرمز بدت می آید. من میدانم والیبال دوست داری و از شطرنج سر در نمی آوری
من خط به خط تو را حفظ کرده ام.
هنوز هم فکر میکنی اگر تو را از دست بدهم، نمیمیرم؟؟!
دوست دارت نبات
نون#