2777

نون #

برای هشتگ "نون" 55 مورد یافت شد.

آقای مخاطب سلام.

حالا یک ساعت و بیست و سه دقیقه است که میدانی دوستت دارم.

امروز قبل از اینکه تو را ببینم، یاد یک دیالوگ از فیلم ابد و یک روز افتاده بودم. "اینجا هشت ساله شبا تصمیم میگیرن این زندگی رو عوض کنن و روزا یادشون میره، اینجا هیچی عوض بشو نیست." با خودم گفته بودم دقیقا مثل من، چند سال است هرشب تصمیم میگیرم از فردا به شما فکر نکنم ولی صبح به محض باز کردن چشم هایم یک حجم بزرگ از یاد شما حفره های توی سرم را پر میکند.امروز که از پله ها پایین می آمدم و از پله ها بالا می آمدی، داشتی ترانه ای را زمزمه میکردی که من هرشب گوش میدهم. اما فهمیدم چقدر یک ترانه می‌تواند مفهوم های متفاوتی برای هرکس داشته باشد. بقول حسین پناهی:"شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندان بان همزمان زمزمه می‌کنند"

تو سرخوش زمزمه میکردی که سرت را بالا آوردی و من را دیدی که روی پله ی دوم بعد از پاگرد دوم ایستاده ام و به تو نگاه میکنم. راستش این روزها هوش و حواس درست و حسابی که ندارم؛ شب ها بابا نمی‌تواند نفس بکشد و گلویش می‌سوزد و تاول های دوست نداشتنیِ روی صورتش، ماندگار شده اند.  تمام شب سعی می کند نفس بکشد و سر و صدا نکند تا ما بتوانیم بخوابیم. من هم می‌نشینم پشت در بسته ی اتاق و سعی می کنم خطوط چهره ات دقیق تر بیاید تو ذهنم و هرچند دقیقه یک بار صدای خر خر نفس های بابا را چک می‌کنم.

روزها حواسم سرجایش نیست، برای همین ایستاده بودم و برای اولین بار مستقیم توی چشمهایت نگاه میکردم و گمانم فهمیدی که این دخترِ طبقه بالایی بار اول است که میخ چشمهایت شده.

بقیه پله هارا بالاتر آمدی و گفتی "نبات خانوم؟ حالتون چطوره؟"

نمی‌دانم دقیقا چه فعل و انفعالاتی توی سرم صورت گرفت اما همانطوری که زل زده بودم توی صورتت خمیازه کشیدم!!!

خمیازه لعنتی قطع نمیشد و چشم هایت هر لحظه گرد تر می‌شد. در نهایت خندیدی و گفتی "مثل اینکه خیلی خوابت میاد!"

برایم مهم نبود که توی صورت دوست داشتنی ترین مرد زندگی ام خمیازه کشیده ام یا زل زده ام به چشم هایش. آن لحظه آنقدر خسته بودم که می‌دانستم جز نگاه کردن به تو، هیچ چیزی آرامم نمیکند. حجم استرس این چند روز برایم خیلی زیاد بود و من ضعیف تر از این حرف ها هستم

برای همین بدون پلک زدن نگاهت میکردم و نفهمیدم چه زمانی چشم هایم چکه کردند و گفتم" من خوب نیستم." دلم میخواست این نقطه ی لعنتی آخر جمله ام نیاید. دلم می‌خواست به اندازه ی بغض هایم حرف بزنم. دلم می خواست بگویم من دارم از دست این درد لعنتی که اسمش عشق است میمیرم.

من هربار تو را می‌دیدم یا اسمت را می‌شنیدم قلبم تند تر می‌کوبید، دهانم خشک میشد اما حالا نوک بینی ام تیر میکشد و توی صورتم باران می بارد. آقای مخاطب من جانم دارد در می آید!! 

نگاهت غمگین شده بود و من دیدم که دست راستت یک لحظه بالا آمد اما افتاد. و من چه کار کردم؟ به تمام سال هایی فکر کردم که موقع حرف زدن با تو سرخ و سفید می‌شدم یا به رویم نمی آوردم که تو مقابلم هستی. من یاد تمام سالهایی افتادم که موقع دیدن تو یاد پدر و برادرم می افتادم، یاد حرف های معلم دینی مان می افتادم.

و من با دیدن نگاه غمگین تو، دلم را به دریا زدم و جمله ای که توی آخرین کتابم خوانده بودم را آرام زمزمه کردم..

"ابراز عشق، سخت تر از آن است که می‌گویند. ماهی کوچکی شده ام که خجالت می‌کشد به آب بگوید: بی تو می‌میرم."

و درست همان لحظه که با نا باوری نگاهم کردی و موهایت را محکم چنگ زدی و به سمت دیوار خم شدی از کنارت گذشتم..

و حالا یک ساعت و بیست و سه دقیقه است نشسته ام توی کلاس و به جمله ی "زن ناز است و مرد نیاز " پوزخند میزنم.

راستش دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست حالا یک ساعت و بیست و سه دقیقه است که تو میدانی دوستت دارم. همین.

دوست دارت نبات

نون#  

آقای مخاطب سلام.

تا قبل از اینکه تو را ببینم، حال دلم هیچ خوب نبود. وسط این همه مرگ و میر فقط همین را کم داشتیم. دوروز قبل که خبر دادند پدرم را بخاطر گاز آمونیاک از دست داده ایم، روز مرگم بود. تا نیم ساعت همه چیز بی ارزش شده بود. اگر ناراحت نشوی باید بگویم در آن نیم ساعت حتی به شما هم فکر نمیکردم. در آن نیم ساعت عین خیالم هم نبود شاید جنگ شود، شاید خیلی ها بمیرند، شاید خیلی ها بکشند، شاید آسمان به زمین بیاید، شاید دنیا تمام شود. در حقیقت آن نیم ساعت دنیا تمام شده بود. آن نیم ساعت فاصله ی خانه تا بیمارستان، فاصله بین مرگ و زندگی هرکداممان بود.

پریدم جلوی ماشینت و بدون توجه به اینکه راننده تو هستی گفتم ما را به بیمارستان برسانی.

در آن نیم ساعت حتی نفهمیدم بار اول است که سوار ماشین تو شده ام. حتی دقت نکردم ژست رانندگی ات چگونه است.

بعد که رسیدیم بیمارستان و گفتند پدرم هنوز نفس میکشد من هم نفس کشیدم.

وقتی آمدی و بطری اب رو جلوی صورتم گرفتی یادم افتاد تو آنجایی..

حالا از ظهر توی خانه راه میروم و هر دو دقیقه یک بار برمیگردم توی صورت بابا نگاه میکنم و قربان صدقه ی تک تک اجزای چهره اش میروم. یادم می افتد با بغض به تو گفته بودم" صورت بابا تاول زده"

تو گفته بودی "خداروشکر کن که هست، حتی با تاول هاش."

و خود خدا شاهد است که از همان لحظه تا الان چند بار گفته ام "شکر!"

آقای مخاطب، تازه حالا میفهمم نبودن کسی، چقدر آزار دهنده است. این حجم پر از خالی، آدم را دق می‌دهد. وقتی کسی را از دست می‌دهی، هرچیز به جا مانده از او، آلت قتل محسوب می‌شود.

مثل یک حوله ی افتاده روی صندلی، یک مسواک در کنار بقیه مسواک ها، یک شیشه عطر نصفه یا حتی یک پیراهن اتو شده ی آماده که هیچوقت پوشیده نخواهد شد. مثلا آدمی اصلا فکر می‌کند بعد از مرگش، شال گردنش ممکن است کسی را بکشد؟ لیوانش ممکن است کسی را روانی کند؟؟

آقای مخاطب من برای اولین بار معنی از دست دادن را فهمیدم و حالا بیشتر میترسم عزیزانم را از دست بدهم. تو فکر میکنی فقط خانواده ام را میگویم؟ فکر میکنی اگر تو را از دست بدهم نمیمیرم؟؟

بله، شاید تا به حال یقه لباست را درست نکرده باشم یا کفش هایم را کنار کفش هایت جفت نکرده باشم یا در آینه ای که تو خودت را می‌بینی و موهایت را شانه میزنی، رژلب نزده باشم؛ اما من با تو هم زندگی کرده ام. من هرشب قبل از خواب تمام بودن های تو را از نظر میگذرانم.

من هر لحظه دلتنگت میشوم... نه دلتنگی واژه درستی نیست، شاید متوجه عمق آن نشوی.. من، هر لحظه برایت تمام میشوم.

من میدانم که تو مسائل سخت فیزیک را دوست داری ولی از تاریخ بدت می آید. از تکرار حماقت های گذشته بدت می آید و از اینکه خودت روزی جزء تاریخ باشی، بیشتر بدت می آید.

من میدانم دوچرخه ات را در چند سالگی خریده ای یا اینکه وقتی بچه بودی عروسک دوست‌داشتی. من میدانم اسم تنها عروسکی که داشتی را پوتین گذاشته بودی.

همه فکر می‌کنند آن عروسک را دور انداخته ای، اما من میدانم پوتین سالهاست توی صندوق عقب ماشینت لم داده است.

من میدانم به پنیر لب نمیزنی یا سالاد را با سس زیاد میخوری.

من میدانم وقتی لاک های رنگی رنگی میزنم خوشت می آید و به دست هایم نگاه میکنی. من میدانم رنگ سبز را دوست داری و از قرمز بدت می آید. من میدانم والیبال دوست داری و از شطرنج سر در نمی آوری

من خط به خط تو را حفظ کرده ام.

هنوز هم فکر میکنی اگر تو را از دست بدهم، نمیمیرم؟؟!

دوست دارت نبات

نون#  

آقای مخاطب سلام.

نامه های برقی من دارد دست به دست می چرخد. شاید به دست خودت هم رسیده باشد بی آنکه بدانی مخاطب خود تو هستی. این روزها حال عجیبی دارم. از اینکه بگویم دوستت دارم کمتر میترسم. این روزها تو در من، بیشتر از خود منی.

تمام فکر و ذکرم شده است یک مرد یقه اسکی پوش! همیشه همین سبک لباس پوشیدن را داری، می‌دانم اگر گرمایی نبودی زیر تیرهای خورشید تابستان هم یقه اسکی می‌پوشیدی. هرچند توی تابستان هم خیلی معقولانه لباس میپوشی. یقه تیشرت هایت همیشه بسته است نه مثل همسن و سال های امروزی ات که انگار نوزادشان گریه می‌کند و میخواهند بچه را شیر بدهند. اصلا همین کمال پسر سوپری محل، یک طوری تیشرت میپوشد که انگار می‌خواهد بگوید ببینید منم روی سینه ام چمنزار دارم. شاید الان با خودت بگویی دخترک سبک، خب تو به چمنزار فلان جای کسی نگاه نکن! بله، درست می‌گویید اما وقتی می ایستم رو به رویش و می‌خواهم چیزی بخرم ناخودآگاه میبینم. چشم است دیگر، برای دیدن است دیگر! ولی در هرصورت حق با شماست. همیشه و هرزمان حق با شماست. حتی اگر با شما نباشد ما حق را به شما و آن چشمهای لعنتی تان میدهیم.

داشتم میگفتم؛ لباس پوشیدن هایت را دوست دارم. رنگ لباس هایت را بیشتر دوست دارم. هیچوقت توجه نکرده بودم رنگ خردلی چقدر می‌تواند برای یک مرد 180 سانتی جذاب باشد. مخصوصا اگر موهایش کمی هم بلند باشد. مخصوصا اگر شبیه به تو هم باشد.

من هر چیز شبیه به تو را دوست دارم. من هرچیزی که تورا به یادم بیاورد دوست دارم. آخ که من چقدر شما را دوست دارم. حیف فقط میتوانم بنشینم و دوستت داشته باشم و آرزویت بکنم. من کاری از دستم نمی آید ولی تو میتوانی. ای که دستت میرسد کاری بکن!!

شاید در نظر تو، من هنوز دختر بچه ای هستم که هرروز اسباب بازی هایش را توی سبد می‌ریخت و هلک و هلک پله ها را پایین می آمد تا با مائده بازی کند. بله آنموقع ها بچه بودم ولی با تمام بچگی ام همیشه تو را یک جور خاص دوست داشتم. آن سالها تو تازه ترم اولی بودی و احتمالا سال بالایی ها همچنان ترمکی صدایت می‌کردند. می آمدی خانه و از وسط بساط ما که وسایل آشپزخانه ی پلاستیکی بود رد میشدی و صدای جیغ و داد مائده را در می آوردی. اما اگر کمی بیشتر فکر کنی، میبینی همان سال ها هم من جیغ نمیزدم و گریه نمیکردم. خیلی آرام وسایلم را کنار میکشیدم که جلوی راهت نباشد.

راستش دوست داشتم مثل گذشته ها بتوانم سخاوتمند باشم و دلم را از سر راهت کنار بکشم اما جدا نمیتوانم. افسار دلم دست خودم نیست.

یاد سال قبل افتادم که جلوی درتان با مائده حرف میزدیم، مائده با آن ناخن های کاشته شده اش به بازویم چنگ انداخت. من با صدا و لحن بچگانه ی چندش آوری گفتم  « بیجور خانوم مگه از وحشی اومدی؟» همان لحظه تو را دیدم که از پله ها بالا آمدی و با صورتی که تماما میخندید به خواهرت گفتی  « بیجور خانمِ از وحشی آمده، بزار رد بشم»

حالا دل من هم از وحشی آمده. حرف حالی اش نمیشود. دائما تو را آرزو میکند. دائما یک جمله ی کلیشه ای می آید نوک زبانم که بگویم.

"تورو آرزو کنم، برآورده شدن بلدی؟؟"

اما سعی می کنم شبیه به آدم های دیگر حرف نزنم چون آدمهای دیگر به اندازه کافی زیاد هستند و نیازی نیست من شبیه آنها شوم. برای همین گشته ام یک شعر پیدا کرده ام که نامه ام را با آن تمام کنم.

پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو

از شرمِ ناتوانی خود جان به سر شود.

دوست دارت نبات

نون#  

آقای مخاطب سلام.

تلاش هایم بی نتیجه ماند. هرچه به پدرم گفتم میخواهم در خانه بمانم و درس بخوانم و بعد بخوابم گوش نداد. گفت نمیشود دختر جوان شب تنها در خانه بماند. نکند فهمیده باشد که به اسم درس خواندن، می‌نشینم و برای تو نامه برقی مینویسم؟؟ نکند فهمیده باشد عشق افتاده به جان روز و شب های من؟؟ نگذاشت دیگر... من را فرستاد خانه ی عمه ام. خلاصه، الان نشسته ام رو به روی عمه و نگاهش میکنم که محو یکی از شبکه های اونور آبی شده و حالت نگاهش می‌گوید باز هم تبلیغات این ماهواره را برای قرص های لاغری باور کرده است. شوهر عمه کمی آنطرف تر نشسته و کمرش را (احتمالا جای کش شلوار را) می خاراند و از نگاهش پیداست منتظر است عمه بگوید  « این یکی دیگه جواب میده، ببین همه تعریف میکنن و میگن نتیجه صد در صدی داره. 10 کیلو تو یه ماه فقط»

راستش همه ی ما نگران عمه هستیم انگار این قرص های لاغری به جای وزن، عقلش را میشورد و می برد. عمه شورش را درآورده... یعنی این یک خصلت خانوادگی است. همه ی ما یک طوری باید شور یک چیزی را در بیاوریم. مثلا همین خود من؛ شور دوست داشتن تو را در آورده ام. من خیلی تو را دوست دارم. یک طوری که گاهی با خودم می‌گویم این چیزی که من دارم تجربه میکنم، عشق نیست فقط درد است.

آقای مخاطب، من خیلی درد میکنم. حس میکنم بال هایم شکسته. هی با خودم میگویم پس کی؟ کی قرار است بفهمی دوستت دارم بعد بیایی و بگویی تو هم دوستم داری؟ کی قرار است این حس یک طرفه دو طرفه شود؟  من همیشه به هرکسی که کم آورده گفتم  «خدا خیلی بزرگتر از چیزیه که فکر می کنی!»

نگذار کم بیاورم... ببین، کسی نیست که این حرف ها را به من بزند. نگذار شک کنم به بزرگی خدا.

خودم هم نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده. کل روز به تو فکر میکنم، در خواب هایم تو را می‌بینم و وقتی از خواب بیدار میشوم تا چند دقیقه تپش قلب وحشتناکی دارم و ترسیده ام.

خواب هایم مثل خواب های عاشقانه دختر ها توی سریال های جم تی وی نیست. در همه خواب هایم رسوا شده ام. همه شهر، از قصاب محله مان تا فامیل های دور فهمیده اند تو را دوست دارم. همگی به من میخندند و اشتباه تفسیرم میکنند.

در خواب هایم تو دوستم نداری. درست است، توی بیداری هم دوستم نداری اما، من توی خواب هایم واضح میبینم که دوستم نداری.

توی خواب هایم بوی گریه میدهم. توی خواب هایم من خیلی غمگین هستم.

آقای مخاطب، هربار بیدار میشوم خدا را شکر میکنم که خواب زن ها برعکس تعبیر میشود.

یادم می آید یک بار توی جمعی میگفتی هیچ چیز را آسان به دست نیاوردی. هرچه را خواسته ای یا به دست نیاوردی یا دهانت سرویس شده تا به دست بیاوری.

آقای مخاطب، حالا دهانم دارد سرویس میشود. به دستم بیا.

دیدی؟آنقدر نیامدی که پاییز تمام شد. پس کی قرار است کلیشه بازی در بیاوریم و برگ ها زیر پایمان خش خش کنند؟

آقای مخاطب، اصلا یک سوال جدی!

دقیقا چند تا پاییز دیگر تا تو فاصله دارم؟


دوست دارت نبات

نون#  

سلام آقای مخاطب.

چند روز قبل یک چیزی شنیدم. درست یا غلط بودنش را نمیدانم ولی شنیدم کسی میگفت فرشته ی مرگ برای هرکسی به یک شکل ظاهر می‌شود و عذاب هرکسی متفاوت با دیگران است.

میشود فرشته ی مرگ برای من شبیه به تو باشد؟ تو باشی با همان موهای خیلی مشکی. تو باشی با همان فک زاویه دار و گونه های استخوانی. تو باشی با همان یقه اسکی هایی که فقط تو میپوشی. باورت می‌شود بارها وقتی برای خرید رفته ام، توی بوتیک های پوشاک مردانه گردن کشیده ام اما هیچ کدام شبیه آنهایی که تو میپوشی نداشتند ؟؟

چند سال قبل هم از همین لباس ها می‌پوشیدی. محرم آن سال ها سرد تر بود. با مادرم داشتیم به خانه برمیگشتیم. کنار ایستگاه صلواتی ایستاده بودی و با دوستت حرف میزدی. یک دستت توی جیب شلوارت بود و با دست دیگرت سوئیچ را بازی میدادی. از حلقه ی سوئیچت یک چشم نظر کوچک آویزان بود و من را برد به چند ماه قبل.

تازه ماشینت را خریده بودی، به قول خواهرت مائده عرق جبین ریخته بودی و با زور بازویت ماشین را خریده بودی. همان ماشینی که تا مدت ها مائده دیوانه مان کرده بود. دائما میگفت ماشین داداشم فلان رنگه! ماشین داداشم فلان مدله!

بعد یک روز گفته بود «نبات، با من میای بریم برای ماشین خریدن داداشم کادو بخرم؟»

وقتی دنبال یک کادوی خاص می‌گشتیم چشمم به این چشم نظر کوچولو افتاد.

مرحله دوم سخت تر بود، توضیح دادن اینکه چشم نظر خرافه نیست، برای مائده خیلی سخت بود. بلاخره راضی شد وارد مغازه بشویم. آن روز مجبور شدم یک آویز عروسک نمدی هم خودم بردارم تا به بهانه ی آن، مائده بگذارد پول جفتش را حساب کنم.

بعد ها خیلی اصرار کرد پول را بگیرم اما قبول نکردم. من خودم خواسته بودم آن چشم نظر همیشه همراه تو باشد.

سال بعد تو ماشینت را عوض کردی اما آن چشم نظر باز هم همراه تو بود. دروغ چرا؛ خیلی کیف میکردم که یک تکه ی دیگر از من، در تو جا مانده.

اولی دلم بود، دومی هم همین چشم نظر کوچک.

شروع بدی نبود. من امید دارم.

روزی بلاخره، کاملا در تو جا خواهم ماند.

دوست دارت نبات

نون#  

آقای مخاطب سلام.

نمیدانم نامه هایم به دستت میرسد یا نه. نمی‌دانم نامه هایم را می خوانی یا نه. اما باز هم هرروز برای تو مینویسم. البته من قصد نوشتن از تو را ندارم فقط وقتی میخواهم چهارکلمه شیمی و زیست بخوانم یک دفعه تو می آیی توی سرم. همانجا راحت و بی خیال پاهایت را دراز میکنی و می‌نشینی انگار که آمده ای خانه ی خاله ات!

من هم که دیگر چاره ای ندارم. زل میزنم به کتاب و لا به لای خط های کتاب تو را می‌بینم. من خیلی به تو فکر میکنم. مامان می آید در اتاق را باز می‌کند ببیند واقعا درس میخوانم یا نه. بعد می‌بیند، سرم توی کتابم است؛ خیالش راحت می‌شود و می رود.

سابقه ام پیش مامان خیلی خراب شده. یک بار موقع امتحان های نهایی یک دفعه آمد توی اتاق تا مچم را بگیرد، الحق و انصاف هم خوب مچم را گرفت. موبایلم را گذاشته بودم وسط کتاب عربی و مثلا درس میخواندم، اما در اصل داشتم در اینستاگرام تک تک اسم هایی که فکر میکردم ممکن است برای اکانتت بگذاری سرچ میکردم. آمد بالای سرم ایستاد و دستش را دراز کرد. بعد از اینکه جدی نگاهم کرد و گفت  « یالا گوشیو بده»، فهمیدم اینجا آخر ماجراست. تا آخر امتحانات از موبایلم جدا شدم.

ولی خب تو خوب میدانی دردی که نکشتت قوی‌ترت می‌کند. تو همه چیز را خوب میدانی. اصلا خوب دانستن از مشخصات بارز توست فقط یک چیز را هیچوقت نمیدانی یا شاید هم نمی‌خواهی بدانی. من خیلی دوستت دارم، لطفا سرفرصت این یک مورد را هم بدان. بقول آن آقا در آن سریال آبکی؛ سپاس!

آقای مخاطب، دیروز مادرتان آش پخته بود. برای ما هم آورد. آش را توی یک کاسه با گل های صورتی ریخته بود. امروز ظرف آش را که شسته بودیم برداشتم و نگاهش کردم. انگشت هایم را روی گل هایش کشیدم. یک در هزار امکان دارد که تو قبلا به این گل های روی کاسه دستت خورده باشد. همین به من حس خوبی داد.

مامان میخواست شاخه نبات توی کاسه بگذارد و فردا برایتان بیاورد. من نگذاشتم، خواستم کمی جلب توجه کرده باشم. می‌خواهم فردا برایتان باسلوق درست کنم و توی ظرف بچینم. خدا را چه دیدی، شاید مامان وقت نکرد و من مسئول آوردن کاسه تان شدم.

کاش می شد مثل سریال های قدیمی، چادر رنگی گل دار سر کنم و موهایم از دو طرف بیرون بزند و بیایم و مثلا خجالت زده نگاهت کنم و کاسه را بدهم، بعد مثل آهو فرار کنم.

اما متاسفانه نمی شود. چون مادرم خودش کاسه را می آورد، اگر هم من بیاورم نمیتوانم موهایم را افشان کنم چون برادرم من را به قطعات نا برابر تقسیم می‌کند و سومین و مهم‌ترین دلیل!! من اصلا شبیه آهو نیستم. نهایتا خار پشتی چیزی باشم.

خلاصه برنامه کنسل است.

دوست دارت نبات.

نون#