2777

نون #

برای هشتگ "نون" 55 مورد یافت شد.

آقای مخاطب سلام.

مائده امروز زنگ زده بود. می‌گفت املاکی یک زن و شوهر جوان آورده که خانه ی سابق مارا ببینند. همان خانه ای که هرشب توی اتاقش مینشستم و به شما فکر میکردم. همان خانه ای که با تک تک پله های راه پله اش خاطره دارم. همان پله هایی که شاهد بودند شاخه نبات را توی دستم گذاشتی و کبوتر دلم پر کشید. همان کبوتری که سالها بود کنج دلم بال بال میزد.

راستش من هنوز هم به خانه ی جدیدمان عادت نکرده ام. من، من بودنم را در همان خانه ی دنج جا گذاشته ام. من، با ارزش ترین خاطره ی زندگی ام را جا گذاشته ام.

اما امروز کمی، فقط کمی حس کردم میتوانم نفس بکشم. مائده اصرار کرد تصویری صحبت کنیم و قبول کردم. وسط حرف هایمان گفت :" الان میام." و از جلوی دوربین کنار رفت.

چند لحظه بعد زیبا ترین تصویر زندگی ام توی صفحه ی کوچک تلفن نقش بست و من مات نگاهت کردم. نشسته بودی رو به رویم؛ بدون حرف نگاهم میکردی.

بدون حرف نگاهت میکردم و راستش، توی دلم خدارا شکر میکردم که مادرم حساس است و باید هربار بعد از حمام تا خشک شدن موهایم، شال سرم کنم.

چند لحظه چشمهایت را بستی. بعد دوباره نگاهم کردی و آرام پرسیدی :" حالت چطوره؟"  لبخند زدم و گفتم :" همین طوری دیگه."

خواننده توی اتاقم حنجره پاره میکرد [ تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟]

گفتی :" میدونی من عاشق این ترانه م؟ میدونی تو رفتی اما من انگار غریبم؟"

خندیدی... دستت را روی صورتت کشیدی و گفتی :" اینجا بی تو غربته... سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟ "

راستش خودم هم متوجه نشدم چرا گریه میکنم. چرا چشم هایم بی حیایی می‌کنند و خط به خط صورتت را می‌خوانند. هی با خودم میگفتم" دختر خوب، درسته جلوت نشسته. درسته در دیزی بازه ولی حیای گربه کجا رفته؟ چشم ازش بردار. اینجوری نگاهش نکن" اما خب، اگر دل من حرف گوش کن بود، شرایطم این نبود.

صدایم را دزدیده بودند. گفتم :" من بهتون هر روز فکر میکنم." فکر نمیکردم بشنوی اما شنیدی. لبخند زدی و چیزی گفتی که نشنیدم. لب هایت تکان خوردند اما صدا نداشتند.

میخواستم بپرسم چه گفتی که مادرم صدایم زد فقط توانستم خداحافظی سریعی بگویم و قطع کنم.

حالا، شاخه نبات را توی دستم گرفته ام و حس میکنم کامم شیرین تر شده. خانه دوست داشتنی تر شده. صورتم رنگین تر شده. زیبا تر شده ام. دنیا زیبا تر شده.

تو، میتوانی با یک نگاه رنگ بپاشی به جهان من. تو معجزه خدای منی..

راستش دوست داشتم خیلی حرف ها به شما بزنم اما این نامه برقی ها نمیتوانند من را به دنیای شما ببرند. می‌خواهم بنشینم یک گوشه، به دیوار زل بزنم و توی رویا های با شما بودن غرق شوم.

دوست دارت نبات.

نون#

آقای مخاطب سلام.

امیدوارم حالت خوب باشد. راستش حال من زیاد تعریفی ندارد. بین میز تحریر و دیوار اتاقم، یک فضای کوچک است. روزها می روم و خودم را در همان فضای کوچک مچاله میکنم و به ماهی های قرمز کاغذی روی دیوار روبرویم خیره میشوم. به ماهی ها خیره میشوم و تو را مرور میکنم. خنده های تو را مرور میکنم. چین برداشتن گوشه ی چشم هایت، خم کردن سرت به عقب و تکان ریزی که موهایت میخورد را مرور میکنم.

به یاد سیزده به در چهارده سالگی ام می افتم. پدرت خواسته بود به باغ شما برویم. از خروس خوان صبح بیدار شده بودم و با وسواس آماده شده بودم. از تصور یک روز پر از تو، کیلو کیلو قند توی دلم آب می شد و واقعا خدا رحم کرد مرض قند نگرفتم :)

آن زمان موهایم تا کمرم می رسید. مامان موهایم را بافته بود. با شوق و ذوق کل پله هارا پایین دویدم و کنار مائده ایستادم. منتظر بودم هر لحظه در باز شود و تو بیرون بیایی. در ذهنم تجسمت میکردم با لباس های ورزشی و راحت. فکر میکردم این اولین تفریحمان باهم است.

یادت می آید؟ آن زمان تو دانشجو بودی.

هرچه منتظر ماندم نیامدی. بعد فهمیدم تو با ما نمی آیی و قرار است با همکلاسی هایت باشی.

کل روز بق کرده و پر بغض کنار مادرم نشستم . نه شوخی های مائده و نه متلک های نیما حالم را عوض نکرد. دائما تو را کنار دختر های کلاستان تصور میکردم و توی دلم خون گریه میکردم.

تاریک شده بود که به خانه برگشتیم. تو کنار در ایستاده بودی و چون کلید نداشتی منتظر خانواده ات بودی. با خشم از کنارت رد شدم و به سوالت که پرسیده بودی :" سیزده رو به در کردید؟" بی محلی کردم.

کل شب توی تخت به خودم پیچیدم و چشم های باریدند.


حالا هم اوضاع همان است. تغییر چندانی نکرده ام. کمی بزرگ تر شده ام. کمی بزرگ تر شده ای. کمی فاصله مان بیشتر شده است. هرشب توی اتاقم باران می بارد. هرشب یک حجم صد و شصت و پنج سانتی توی خودش جمع میشود و به تو فکر میکند. [من در این خلوت خاموشِ سکوت؛ اگر از یاد تو یادی نکنم، میشکنم.]


محبوب من، شما نگاه به قد و قواره ام نکن. من هنوز هم دخترک چهارده ساله ای هستم که تو را کنار همکلاسی هایت تصور می‌کرد و با وجود ندیدنشان از آنها متنفر بود.

دیده ای  وقتی که یک ظرف را پر از آب می کنی، با هر تکان کوچک آب از هر طرف ظرف سرازیر میشود؟ تن من ظرف پر از اندوه است. شب ها، من همان طرف ساعت شنی هستم که پر شده.. به تو فکر میکنم، چشم هایم چکه میکنند، آرام آرام خالی میشوم..

ذکر تمام روزهای هفته ام...این روزها تو به یادم هستی؟ خودت کنار من نیستی اما از شدت بودنت خون به مغزم نمی‌رسد.. اصلا تو چگونه در تمام رگ هایم جریان داری؟

دوست دارت نبات.

نون#  

آقای مخاطب سلام.

هميشه حال و هوای عید را دوست داشتم. خریدن لباس های نو، ریختن سبزه، درست کردن سمنو و خریدن ماهی قرمز هایی که هرسال می‌گویند نخرید و همه هم می‌خریم. هرسال برای عید اشتیاق زیادی داشتم. یواشکی لباس های عیدم را توی اتاق میپوشیدم و به خودم نگاه میکردم و سعی میکردم تصور کنم تو نگاهم میکنی و میگویی چقدر زیبا شده ای نبات.

یا وقت هایی که خانه ی حاج بابا سمنو درست میکردیم و من به مادرم اصرار میکردم که توروخدا بگذار امسال هم من سمنوی مائده را ببرم.راستش، یک بار مائده گفته بود "داداش سمنو خیلی دوست داره، مخصوصا سمنو هایی که شما درست میکنین. همشو خورد به من نرسید." و من در دل گفته بودم نوش جانش.

همیشه بعد از تحویل سال قطعا تو را میدیدم. مثل دوسال قبل که داشتم مائده را میچلاندم و با صدای کلاه قرمزی میگفتم:" هرروزتان نوروز، نوروزتان پیروز."

خندیدی و گفتی :" سلام، شدی کلاه قرمزی؟"

با خجالت خندیدم و گفتم :"سلام آقای همساده"

گوشه چشم هایت چین خورد و با خنده سرت را تکان دادی و گفتی :" امان از دست شما"

همین خنده عیدی آن سال من شد. مث سال بعد که توی راهرو شمارا دیدم. ندانسته شال خاکستری من و پیراهن خاکستری شما همرنگ و ست بود. به این وجه اشتراک خندیدم و گفتم "عیدتون مبارک".

توهم خندیدی و گفتی " عید شماهم مبارک خانم همساده"

خوشی من با شنیدن این حرف و فهمیدن اینکه سال قبل را فراموش نکرده ای تکمیل شد.

اما امسال همه چیز طور دیگریست.

سمنو درست نمی‌کنیم. لباس عید نخریده ام. حتی خرید هم نمیرویم.

این مردم ماسک و دستکش پوش ظاهر ترسناکی به شهر داده اند و همه از این بیماری پنج حرفی وحشت زده شده اند.

اما من سعی میکنم به این فکر نکنم که امسال اولین عید بدون توست. اولین نوروز که نمی‌توانم تو را در راهرو ببینم.

کل روز نشسته ام با مقوای قرمز رنگ، ماهی درست کرده ام و روی دیوار های اتاق چسبانده ام.شاید توی شهر نوروز نباشد اما حال اتاق من نوروزی شده.

راستش چیز جدیدی پیدا کرده ام که با آن خودم را آرام کنم. برو پشت پنجره ی اتاقت، پرده را کنار بزن و دور دست هارا نگاه کن. می‌بینی؟؟ الوند آنجاست. قوی و محکم جلوی چشمهایت قد کشیده.من هم میتوانم پشت پنجره اتاقم بایستم و الوند را نگاه کنم. زیبا نیست؟؟ یک منظره مشترک و دو نگاه.

راستی، مائده عکس دونفره تان را در شب تولدش برایم فرستاده بود. آن عکس را زیاد نگاه میکنم. گاهی با خودم می‌گویم برای دیدن تو دو چشم کم است.

این حجم دلربا بودن در دو چشم جا نمی‌شود.

«‌‏و کل عین تشوفک لیتها عیونی»

و همه چشم‌هایی که تو را می‌بینند کاش چشم های من بودند . . .

دوست دارت نبات. 

نون#  

آقای مخاطب سلام.

بچه تر که بودم، عاشق زمستان بودم. کل طول زمستان دعا میکردم برف ببارد. با دخترها برویم توی محوطه و برف بازی کنیم توهم گاهی از پشت پنجره نگاهمان کنی.. با اخم!

با اخم نگاهمان کنی که یعنی سر و صدایمان نمی‌گذارد درس بخوانی.

نگاهت خوب بود، نگاهت را دوست داشتم، حتی با اخم!

حتی اگر بعد از بازی تا چند روز سرما میخوردم و توی رختخواب می افتادم.

تو را خیلی دوست داشتم.

مثل تو دماغی شدن صدایم موقعی که سرما میخوردم. مثل ولوله ی بچه های مدرسه ای که تعطیل شده اند . مثل صدای سوختن چوب در آتش . مثل صدای قلقل جوشیدن کتری روی بخاری در یک روز برفی.

من تو را واقعا دوست داشتم.

من تورا واقعا دوست دارم.

تو مجموعه ی تمام حس های زیبای من هستی.

مثل آب شدن قند توی دلم وقتی که پرسیدی :

_شما همیشه این ساعت میاین خونه؟

_نه فقط وقتایی که کلاس دارم.

_آهان، پس چهار روز تو هفته کلاس دارین.

و از آن به بعد چهارروز در هفته، سر کوچه می ایستادی و تا خانه همراهی ام میکردی.

من به اندازه ی واقعی بودن لبخندم تورا دوست داشتم، زمانی که نگاهم کرده بودی و گفته بودی:"دنیا هنوز قشنگی هاشو داره."

بله دنیا هنوز قشنگی هایش را دارد ولی نمیتوانیم منکر زشتی هایش هم بشویم. مثلا همین از دست دادنت.

من وقتی که برایت زندگی میدادم، از دستت دادم. درست وقتی که مامان بالای سر کارگر ها ایستاده بود تا مبادا وسایل شکستنی بشکند، شکستنی ترین دارایی دخترش شکست. تو ایستاده بودی و از پنجره اتاقت نگاهم میکردی اما این بار اخمی نداشتی، فقط نگاه میکردی. من کتاب شعر فروغ را بغل زده بودم و ایستاده بودم. این بار من اخم داشتم. میپرسی فقط اخم؟؟ باید بگویم نه، درد و غم هم داشتم. گریه هم.

با اینکه همیشه خوب خیال بافی میکنم، این بار نتوانستم خیال دویدنت پشت سر ماشینمان یا گفتن اینکه دلتنگم میشوی را ببافم. تنها توانستم فروغم را روی کاپوت ماشینت جا بگذارم و سوار ماشین شوم.

حالا خانواده ام خانه ی جدیدمان را زیر و رو میکنند و میچینند و میخندید و می‌گویند "نبات یه تکونی به خودت بده."

حق هم دارند. خانه ی جدیدمان بزرگتر و زیبا تر است.

اما به قول رامین مظهر : دلم گرفته و خوشحال ها نمی فهمند.

یلدا می‌گوید همدان شهر کوچکی است. اصلا خدا را چه دیدی؟ شاید رابطه خانوادگی تان ادامه دار شد. یا اصلا شاید یک روز بروی خرید و اتفاقی او را ببینی.

راستش؛ اصلا تصور نمیکردم روزی برسد که برای دیدنت دست به دامان دعا یا معجزه شوم. تو همیشه بودی! هر زمان که میخواستم. کافی بود توی اتاقم روی زمین چنبره بزنم و تصور کنم داری به سقف اتاقت نگاه میکنی. فاصله یمان به اندازه ی همان کف اتاق من و سقف اتاق تو بود.

حالا از نقطه ی امن زندگی ام دور شده ام..

بی قرارم..

ای که دستت می‌رسد، کاری بکن.

دوست دارت نبات.

نون#  

آقای مخاطب سلام.

امروز خسته و با اعصابی خراب ناشی از ضعفم در درس فیزیک، از پله ها بالا می آمدم که مادرت مچم رو گرفت. اینکه می‌گویم مچم را گرفت، راست می‌گویم. واقعا مچ دستم را گرفته بود. از من می‌پرسید که چه شده؟ میانه ام با مائده بهم خورده یا کدورتی از شماها دارم؟ دلیل دوری کردن های اخیرم چیست؟

و من تمام تلاشم را میکردم که لبخند بزنم و بگویم مشکلی وجود ندارد. جلوی خودم را میگرفتم که نگویم" خاله جان، پسرت بدجوری دلبر است. من یک دختر بچه بودم و پسرت ناجوانمردانه دل می برد! اصل ماجرا همین بود."

درست وقتی که تو رسیدی، مادرت داشت توضیح می‌داد که من را مثل دخترش دوست دارد و من برای تو و مائده مثل خواهرتان می مانم. توی دلم زار می‌زدم که کدام خواهر برادری؟؟ و تو بی حرکت کنارمان ایستاده بودی.انگار نه انگار یک خواهر جدید پیدا کرده ای

از مادرت خداحافظی کردم تا بروم بالا، خودم را توی اتاقم پرتاب کنم و گریه را از سر بگیرم.

هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که صدایم کردی:"نبات!"

با همان الف وسط اسمم که کشیده تر تلفظ میکنی!

یک سری دیوانه توی مغزم تظاهرات راه انداخته بودند. بلند فریاد میزدند "فرار کن! فرار کن!"

و کبوتر توی سینه ام تند تند بال میزد و آزادی میخواست. آرام برگشتم و نگاهت کردم. با ترس، با شرم، با عشق.. نگاهت کردم!

کمی پا به پا شدی. بعد از توی جیبت یک چیز کاغذ پیچ شده بیرون آوردی، کمی نزدیک تر آمدی و از آستینم گرفتی، دستم را بالا بردی و توی دستم رهایش کردی.

آرام زمزمه کردی " من خواهر دارم، خواهر دیگه ای نمی‌خوام." موقع گفتن این جمله صدایت مثل همیشه نبود.صدایت شبیه صدای مادرم بود، به وقت لالایی.

صدایت شبیه صدای ربّنا بود به وقت افطار.

صدایت شبیه صدای زندگی بخش آب بود در دریا.

صدایت شبیه صدای نرم نسیم بود در صحرا.

صدایت تلفیق تمام حس های ناب دنیا بود.

تو یک مجموعه از عجایب دنیا هستی. با آن موهایت.. صدایت.. دست هایت.. چشمهایت.. آخ از چشمهایت..

"اعوذ بالله من الچشمانت!"

هنوز از شوک حرفت بیرون نیامده بودم که رفتی.


آرام کاغذ کاهی رنگ را باز کردم و شاخه نباتی را دیدم با یک روبان قرمز پیچیده شده به دسته اش...

کبوتر سفید از توی سینه ام پر کشیده بود...


دوست دارت نبات

نون#