آقای مخاطب سلام.
امروز خسته و با اعصابی خراب ناشی از ضعفم در درس فیزیک، از پله ها بالا می آمدم که مادرت مچم رو گرفت. اینکه میگویم مچم را گرفت، راست میگویم. واقعا مچ دستم را گرفته بود. از من میپرسید که چه شده؟ میانه ام با مائده بهم خورده یا کدورتی از شماها دارم؟ دلیل دوری کردن های اخیرم چیست؟
و من تمام تلاشم را میکردم که لبخند بزنم و بگویم مشکلی وجود ندارد. جلوی خودم را میگرفتم که نگویم" خاله جان، پسرت بدجوری دلبر است. من یک دختر بچه بودم و پسرت ناجوانمردانه دل می برد! اصل ماجرا همین بود."
درست وقتی که تو رسیدی، مادرت داشت توضیح میداد که من را مثل دخترش دوست دارد و من برای تو و مائده مثل خواهرتان می مانم. توی دلم زار میزدم که کدام خواهر برادری؟؟ و تو بی حرکت کنارمان ایستاده بودی.انگار نه انگار یک خواهر جدید پیدا کرده ای
از مادرت خداحافظی کردم تا بروم بالا، خودم را توی اتاقم پرتاب کنم و گریه را از سر بگیرم.
هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که صدایم کردی:"نبات!"
با همان الف وسط اسمم که کشیده تر تلفظ میکنی!
یک سری دیوانه توی مغزم تظاهرات راه انداخته بودند. بلند فریاد میزدند "فرار کن! فرار کن!"
و کبوتر توی سینه ام تند تند بال میزد و آزادی میخواست. آرام برگشتم و نگاهت کردم. با ترس، با شرم، با عشق.. نگاهت کردم!
کمی پا به پا شدی. بعد از توی جیبت یک چیز کاغذ پیچ شده بیرون آوردی، کمی نزدیک تر آمدی و از آستینم گرفتی، دستم را بالا بردی و توی دستم رهایش کردی.
آرام زمزمه کردی " من خواهر دارم، خواهر دیگه ای نمیخوام." موقع گفتن این جمله صدایت مثل همیشه نبود.صدایت شبیه صدای مادرم بود، به وقت لالایی.
صدایت شبیه صدای ربّنا بود به وقت افطار.
صدایت شبیه صدای زندگی بخش آب بود در دریا.
صدایت شبیه صدای نرم نسیم بود در صحرا.
صدایت تلفیق تمام حس های ناب دنیا بود.
تو یک مجموعه از عجایب دنیا هستی. با آن موهایت.. صدایت.. دست هایت.. چشمهایت.. آخ از چشمهایت..
"اعوذ بالله من الچشمانت!"
هنوز از شوک حرفت بیرون نیامده بودم که رفتی.
آرام کاغذ کاهی رنگ را باز کردم و شاخه نباتی را دیدم با یک روبان قرمز پیچیده شده به دسته اش...
کبوتر سفید از توی سینه ام پر کشیده بود...
دوست دارت نبات
نون#