آقای مخاطب سلام.
خیلی دلم برایت تنگ شده بود. دقیقا چهار روز بود که به عادت قبل، هرروز هفت و چهل دقیقه بیدار بودم به خودم میپیچیدم و جان میکندم تا نیایم جلوی در و ببینمت. بعد از آن آبروریزی دوست نداشتم حالا حالاها آفتابی شوم. دقیقا چهار روز بود که سرم را زیر پتو میبردم بلکه خوابم ببرد و آن دقیقه های نفس گیر بگذرد.
چهار روز خیلی سختی بود. تصمیم داشتم تا وقتی این موضوع کهنه نشده تو را نبینم. بنظرت سخت نبود؟ چرا خیلی سخت بود. انگاری یک نفر قلبم را گرفته و می چلاند. تو ساعت هفت و چهل دقیقه مثل قبل رد میشدی و من باید جلوی خودم را میگرفتم تا تو را نبینم و این مثل وقتی بود که یک نفر، یک بشقاب ماکارونی چرب و خوشمزه جلوی تو میخورد. دلت ضعف میرود ولی نمیتوانی بخوری.
امروز برایت اسم جدیدی پیدا کردم. قبل تر ها به تو میگفتم مرد روز های سخت،بعد فهمیدم تو خدای کوچک منی. امروز که پیچیدم توی کوچه و تو را دیدم که از سوپر مارکت بیرون آمدی؛ فهمیدم اتفاق اگر بخواهد بیفتد، می افتد. برای اینکه برگردم خیلی دیر شده بود و تو با آن چشم های دوست داشتنی ات نگاهم میکردی. امروز شبیه به یک شکارچی شده بودی.
یک لحظه با خودم فکر کردم چرا دیدار های ما رمانتیک نیست؟ مثلا همیشه توی راهرو همدیگر را میدیدیم یا توی پارکینگ بین نان خشک ها و وسایل حرف زدیم و امروز هم از سوپر مارکت بیرون آمده بودی و توی دستت یک شانه تخم مرغ بود و منتظر من بودی. خب چرا نباید توی دستت گل و گلدان می بود؟ آخر چرا تخم مرغ؟
اصلا چرا یک شانه؟ این همه تخم مرغ میخورید خدایی نکرده کلسترولتان بالا نرود؟؟؟
میخواستم به روی خودم نیاورم که دیدمت و رد بشوم. میدانی؟ اگر میپرسیدی که چرا هرروز یواشکی نگاهت میکردم، هیچ جوابی نداشتم.
البته جواب زیاد داشتم. در اصل جوابی که بتوانم به تو بگویم نداشتم.
خیلی اوقات تصمیم گرفته ام بیایم، روبه رویت بایستم و بگویم "ببخشید ما دلمان برایتان سریده." یا " ببخشید میشود یک کوچولو شماهم من را دوستداشته باشید؟"
اما بعد فهمیده ام من برخلاف تو برای کارهای سخت آفریده نشده ام. نهایتا میتوانم به مامان بگویم مهمانی نمی آیم و بنشینم به تو فکر کنم. همین..!
البته گاهی هم فکر کرده ام اگر بگویم دوستت دارم و تو بگویی اوکی، آنوقت به طور حتم می روم خودم را از پشت بام پایین می اندازم. نه اینکه خیلی آدم مغروری باشم ها..! فقط خجالتی هستم. خجالت میکشم که تو بگویی دوستم نداری.
ترجیح میدهم از عشق تو خون بالا بیاورم، بعد که تورا دیدم و پرسیدی "دهانت چرا قرمز است؟" بگویم "چیزی نیست، شربت گل سرخ خورده ام "
به همین خاطر با وجودی که تو را دیده بودم و بلند گفته بودی " ببخشید، یه لحظه."
سرعت قدم هایم را بیشتر کرده بودم تا زودتر خودم را توی خانه پرت کنم.
دقیقا وقتی که داشتم فکر میکردم از پشت سر داری من را نگاه میکنی و من چقدر متنفر هستم یک مرد از پشت سر نگاهم کند؛ گفتی "نبات، یک لحظه!"
همان طوری که دوست داشتم.. همان طوری که سالها تصور میکردم. مطمئن بودم تو الف وسط اسمم را کشیده تر تلفظ میکنی!
آقای مخاطب.من خیلی هیجان زده بودم. متاسفم که در را محکم به رویت بستم.
دوست دارت نبات
نون#