دیده ای وقتی که به خودت قول میدهی بعد از امروز و خوردن آن غذای چرب و خوشمزه، رژیم را شروع کنی و فردا یک غذای خوشمزه ی دیگر و وسوسه ی امتحانش امان نمیدهد؟ تو برای من حکم همان غذای خوشمزه را داری. انگار چهار نفر در یک خانه باشند و سه بشقاب روی میز باشد و به تو بگویند خوردن آن غذا برای تو ممنوع است. بعد، خودت را به در و دیوار بزنی تا بشقاب چهارم را پیدا کنی! غذایت را با لذت تمام میخوری بعد شروع میکنی به بحث با خودت و عذاب وجدان بخاطر شکستن رژیم!
تو همان پرهیز غذایی من هستی. هرچه تو را از خودم دور میکنم، به همان نسبت خودم را به تو نزدیک تر حس میکنم.
کل روز مشغول فکر کردن به تو، لبخند تو، خندیدن تو، صدای تو هستم. من حتی ساعت ها به عینک تو هم فکر میکنم. اما میدانی به چه چیزی بیشتر از همه فکر میکنم؟ به اینکه اولین باری که میبینمت چگونه میگذرد..
شاید اولین بار که همدیگر را ببینیم، آفتاب تیزی در حال تابیدن باشد و من عمدا طوری بایستم که آفتاب بخورد توی چشم هایم تا چشم هایم چند درجه روشن تر دیده شوند و در نظر تو زیبا دیده شوم. بعد تو بگویی "چه آفتاب تیزی و چقدر هوا گرم است" و من بدانم تو تب گرمی داری و چقدر در گرما اذیت میشوی اما چون 'من' برایت مهم هستم اینجایی.
شاید اولین بار یکدیگر را توی یک مهمانی شبانه ببینیم، در حالیکه روی تراس پشت به تو و رو به خیابان ایستاده ام و سیگار میکشم بیایی و شبیه به حالت ایستادن جک و رز پشت سرم بایستی، سیگار را از دستم بگیری و در حالیکه گوشه ی لبم را میبوسی سیگار را زیر پاهایت له کنی و بگویی "سیگار کشیدن بزرگت نمیکنه، کاری که به ضررته چرا انجام میدی؟" و من کیفور از این متد های ترک سیگار نگاهت کنم.
شاید اولین بار که تو را میبینم؛ روبه روی محوطه بازی بچه ها نشسته باشیم و صدای ما بین صدای جیغ و خنده ی بچه ها گم شود. تو نگاهم کنی و بگویی "خیلی دوست دارم بچه" همان لحظه یک بچه بلند بلند جیغ بزند و من بگویم" نشنیدم، چی گفتی؟" و تو مجبور باشی جمله ای را که شنیده ام دوباره تکرار کنی.
شاید اولین بار که تو را میبینم. تمام طول خیابان را بدوم و بدون آنکه به نگاه آدمهای اطرافمان توجه کنم، سرم را توی سینه ات فشار بدهم. تو سرم را بلند کنی، پیشانی ام را ببوسی و روسری ام را جلوتر بکشی و بگویی " هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست.."
من تو را گاهی توی خواب هایم دیده ام. در خواب هایم دست هایت خیلی مهربان بودند، دست هایت نوازشم میکردند و دوستم داشتند و من یک بیماری لاعلاج بودم و دست های تو دوا بود. اما تجربه آن در واقعیت چیز دیگریست؛ اینکه دست هایم را بگیری و من لذت ببرم از کوچکی دست هایم بین بزرگی دست هایت..!
گاهی از این همه فکر و خواب و خیال دیوانه میشوم و با خودم فکر میکنم آدمهای زندگی من چرا اینقدر دیر می آیند..؟
اگر کمی زودتر می آمدی احتمالا حالا دست هایت را مثل پیچک دورم پیچیده بودی و سرت توی گردنم خم شده بود و میگفتی "بوی تو یه طوریه که آنجا میبرد مرا که شرابم نمیبرد"
همه دیر می آیند و دیر می رسند، کاش لااقل بین این همه نیامدن و نرسیدن تو می رسیدی.
از فکر کردن به تو خیلی عجیب خسته میشوم. انگار کل مسیر را دویده ام، تا خانه فقط چند متر مانده و من به نفس نفس افتاده ام و نمیتوانم خودم را تا خانه برسانم.. بلند داد میزنم" حَسبِیَ اللّه... خدایا مرا بس است.."
من خسته شده ام. بیا، خواب هایم را واقعی کن.
راهش را پیدا کن، اگر میگویی راهی ندارد پس خودت راهش را بساز.
نون#