آقای مخاطب سلام،پدرم میگوید:" عشق و عاشقی آب و نان نمیشود زندگی کمر خم میکند، زندگی فشار می آورد." میدانی؟! من با خودم فکر میکنم تو چقدر زیر این فشار کمر خم کن زندگی جذاب تر خواهی شد. حتما روی موهای شقیقه ات برف خواهد بارید. حتما روی صورتت چروک هایی هم می افتد. اما غصه نخور؛ من هرروز آرزو میکنم چروک های دور لبت بیشتر از چروک های روی پیشانی ات شود. آهان! داشتم میگفتم پدرم میگفت دست از این کله شق بازی ها بردارم و به تشکیل زندگی فکر کنم، میگفت اینقدر مرد ستیز نباشم. گاهی دلم برای پدرم میسوزد او که نمی داند من مرد ستیز نیستم، فقط با هر مرد غیر از تو در ستیزم.اما خب زیاد فرقی ندارد این گفتن و نگفتن ها. گفتگو های من و پدرم همیشه یک طرفه بوده. اون نشسته و با نگاه مستقیم و ترسناکش گفته و من شنیده ام. میدانم یکی از همین روزها کدبانوی خانه ی یکی از همین مرد های شهر میشوم.
یادت هست که گفتی زندگی باید کرد؟ یادت هست که گفتی آدمها فقط میخواهند زمین بزنند، تو زمین نخور؟! البته بعدش یک کلمه زشت هم به آدم ها گفتی. آن روز ها خوش خیال تر بودم با خودم گفتم این کلمات نکند روی تربیت بچه مان تاثیر بد داشته باشد؟؟؟ اما حالا فقط میخندم و رد میشوم. رد میشوم و میروم روی لبه ی باریک پنجره مینشینم و به این خاطراتی که قرار بود با تو داشته باشم فکر میکنم.فکر میکنم و آرزو میکنم.. مسخره نکنی ها اما با خودم فکر میکنم شاید یک روز تو را ببینم، شاید آن روز هوا بارانی باشد، شاید چتر نداشته باشیم، شاید تو برایم نامه هایم را از حفظ بخوانی... شاید... خب آدمیزاد است دیگر.
نمیشود؟ کاش بشود.
دوست دارت، نبات
نون#