2109
درددل‌های مربی/ «سخا» هم روزی پدر می‌شود!

درددل‌های مربی/ «سخا» هم روزی پدر می‌شود!

1395/02/01 بازدید3769

در کنار عنوان «درددل‌های مامان» ما تصمیم گرفتیم از بخشی با عنوان «درددل‌های مربی» نیز استفاده کنیم و از مربیان، مددکاران و پرستاران کودکان و تجربه‌هایی که با بچه‌ها داشته‌اند نیز برایتان بگوییم.

نی‌نی سایت: اولین نمونه‌ای که می‌خواهم درباره‌اش برایتان حرف بزنم، پسربچه‌ای 8، 9 ساله‌ای بود که ماهی دو یا سه بار با خواهر بزرگ‌ترش سری به کلاس‌های محلی ما برای کودکان کار می‌زد. اسمش «سخا» بود، یعنی سخاوتمند. با چشم‌های درخشان و صورت زیبایی که هیچ تناسبی با دست‌های زبر و کارکرده و پوست خشک و ترک‌خورده‌اش نداشت. پس از چند جلسه که با هم دوست شدیم فهمیدم او مواقعی که به کلاس نمی‌آید برای یک چوپان در خارج از شهر کار می‌کند. چون مسیر برایش دور بود و رفت و آمد ممکن نبود هر بار که می‌رفت، یکی، دو هفته می‌ماند و بعد دو روز برمی‌گشت به خانه‌شان. در همین فرصت‌های کوتاه هم به کلاس‌های ما می‌آمد. بابت کار سخا، مادرش ماهی 80 هزار تومان از چوپان می‌گرفت.

کنجکاو شدم و به بهانه کمک‌های جانبی با دوستانم سری به خانه او زدم. وضعیت خانه و خواهر و برادرهای سخا سخت بود اما آنچه تصورش هم برایم مشکل بود این بود که مادر «سخا» نه تنها نمی‌دانست که پسرش برای آن مرد چه کاری یا چند ساعت کار در روز انجام می‌دهد؛ حتی نمی‌دانست که محل کار آنها دقیقا کجاست و پسرش شب‌ها کجا می‌خوابد یا چه غذایی می‌خورد! برای او تنها این کافی بود که با کرایه‌ای که بابت پسرش از چوپان می‌گرفت می‌توانست شکم خودش و بچه‌های دیگرش را سیر کند و از نظر خودش این تنها راه چاره‌ای بود که بعد از ترک منزل توسط همسرش برایش باقی مانده بود.
با خودم فکر کردم چه چیزی باعث این همه خشونت منفعل این مادر می‌توانست باشد؟ در پیگیری‌های مددکاری برای رفع مشکل شناسنامه‌ای بچه‌هایش به نکته جالبی پی بردم. او آنقدر زود به خانه  شوهر رفته بود که حتی یادش نمی‌آمد چند ساله بوده است! پدرش او را در قبال بدهی به عقد مردی درآورده بود که خیلی از او بزرگ‌تر بوده و شوهرش هم پس از مدتی او را برداشته و به شهر فعلی مهاجرت کرده بود. بعد هم پس از کلی آزار و اذیت، او و بچه‌ها را ترک کرده و رفته بود.
حسی به من می‌گفت که اگر می‌توانستم داستان پدربزرگ مادری «سخا» را نیز بشنوم، ادامه زنجیره‌ای را می‌شنیدم که فقر فرهنگی و اقتصادی باعث وضع امروز آنها شده بود. وضعی که می‌تواند به مرگ عشق در دوران کودکی سخا منجر شود و او را در بزرگسالی تبدیل به ادامه همین نسل کند؛ یعنی بزرگ شود، ازدواج کند، همسرش را آزار دهد و بعد هم روزی بچه‌هایش را رها کند و برود. در این صورت این قصه سر دراز خواهد داشت، مگر اینکه حداقل من، خود من، فقط به فکر بچه‌هایم نباشم و کمک کنم تا مهرورزی و آیین عشق در دل «سخا» و امثال او زنده بماند تا شاید این چرخه باطل جایی بایستد و او روزی پدری مهربان باشد.
پایان قصه اول

فرزانه/ آموزشگر مهارت‌های زندگی‌کودکان

ارسال نظر شما

login captcha
منم دقیقا حرفم،حرفه بتی هست،منم یه شهر مرزی کوچک ک خشکساله هستم،قصه ی سخا واسه ما چندان تلخ نیست،چون خیلی بدتر از سخارو با چشمام دیدم
عالی بود...اطلاع رسانی کنید تا همه مردم خودشونو مسیول بدونن و فقط به فکره بچه های خودشون نباشن.......
وحشتناکه اوضاع این بچه ها... در این راه ما حاضر به همکاری و کمک مالی هستیم.
متاسفم حالم حسابی گرفته شد
😢😢😢😢
کاملا موافقم واقعا فقر مادی و معنوی زنجیره ای است
ما تو ی شهر مرزی. کوچیک و فقیر زندگی میکنیم ک نزدیک ب 20 ساله خشکسالیه مامانم رئیس ی مرکزه ی چیزهایی از بچه هاشون تعریف میکنه ک زندگی سخا در مقابل زندگی اونها ی زندگی شاهانه است
خیلی تاثیر گذار بود...ای کاش می شد این زنجیره را جایی قطع کرد.
چقدر دردناک :(

پربازدیدترین ها