صبحگاهی سرد و تاریک و گرفته،
در حیاطِ کوچکِ خاموش،
در کنارِ باغچه،
تنها و افسرده،
چشم،
بی شوقِ تماشا،
مات
بر سکونِ چهرۀ گنگِ زمستان:
یک در خت اینجا
بر درنگِ مُنتهای قامتِ خود ایستاده،
خسته و آزرده از دردِ کهنسالی ست:
صحن رؤیاهاش سرد و ساکت و تاریک،
خالی از نو رُستگی در منظرِ برگ و شکوفه،
خاطرش در بسته بر امّیدِ یک دیدارِ دیگر
با بهارِ دیگری که تا زمستان می رود،
آماده،
می آید ...
و همیشه خواهد آمد...
ناگهان من
با صدای کوبه هایی دلشکاف و خشک،
شاید از منقارِ تیز دارکوبی شوخ
در هراس افتادم و لرزید سر تا پام!
با خیالِ جست و جوی آن پرنده
چشم را، بیهوده، در هر سو دواندم؛
آن صدا در ذهن من از دارکوب،
امّا
در حقیقت پیک و پیغام و سلامی بود
از سرانگشت ظریف بچّۀ همسایۀ خوب نجیب من:
با چه شوری،
با چه احساسی
- تا نگاهم را به دیدارش برم بالا
و سلامش را بگیرم، -
داشت پشت پنجره بر شیشه می کوبید؛
با چه لبخندِ درخشانِ بزرگی که،
بنامیزد!
عالمِ پایین و بالا را
سراسر
می گرفت وُ
روشنی و خُرّمی می داد وُ
یکباره جوان می کرد،
در بهاری پاک و بی پاییز
زندگی را جاودان می کرد!
من، دلم آمد به خود،
دستم به یاد آورد و بالا رفت
و لبم،
چشمم،
دلم،
دستم،
زد به روی دخترک لبخند،
و دلش که از محبّت یافت اطمینان،
با دلی خرسند،
به درون خانه برگشتم.
محمود کیانوش