بامدادم سلام!
چه قدر سریع داری بزرگ میشوی این روزها. هر ماه به اندازه یک سال کودکی و نوجوانی عوض میشوی. یک هفته مانده به پنج ماهگیت. دیگر از آن نوزاد ناتوان یک ماهه که فقط میخوابید و شیر میخورد و بغل میشد خبری نیست. اگر این طرف و آن طرفت بالش بگذاریم راحت مینشینی و جهان را نشسته تماشا میکنی. با اسباب بازیها ور میروی و آنها را اینطرف و آنطرف پرت میکنی. از همه هیجان برانگیزتر، برای من و مادرت این که میتوانی غلت بزنی. چند وقت است که مثل کشتی گیرها وقتی فتیله پیچ میشوند، خودت خودت را فتیله پیچ میکنی و روی فرش و تخت غلت میزنی.
آه بامداد جانم
امان از دیگران. امان از دیگران که اصرار دارند بخزی. اصرار دارند زودتر بخزی تا زودتر چهار دستوپا راه بروی و زودتر راه بروی. چه قدر عجله دارند آدم بزرگها. تازگیها دانستهام تو کاری که دلت نخواهد را انجام نمیدهی. یکی هم همین خزیدن. غلت زدن را که دوست داری بارها و بارها انجام میدهی اما برای خزیدن انگار لج میکنی. من و مادرت عجله نداریم اما امان از اطرافیان. میدانیم که بالاخره باید بخزی. اما همین که روی شکم میخوابی و به جهان دور و برت خیرهای برای ما شیرین و تازه است.
گل بابا
تو از همان اول هم در شکم مادرت پر جنب و جوش بودی. آن قدر جهان را با حرکات زیاد دست و پایت وارسی میکنی که شک ندارم هم میخزی به زودی، هم چهار دست و پا راه میروی هم روی دو پایت میایستی. گاهی فکر میکنم آیا بزرگ که شدی ورزشی را دوست خواهی داشت؟ تصویر تو را در لباس فوتبال و اسکیت تخیل میکنم و تندی پاکش میکنم. شاید دوست نداشتی هیچ ورزشی را. اما راستش یک فانتزی دارم. پانزده سالت که شد با هم بین دو تا شهر ساحلی کناره خلیج فارس را دوچرخه سواری کنیم. به عنوان ماجراجویی نه ورزش. قبول؟
هفته نوزدهم/ هفت عصر، دیدار پشت در