منم داداشم زنگ زد گفت بابا حالش خوب نیست من از خونه خودم تا خونه پدرم صدسال پیر شدم😔
ولی همش میگفتم الان میرم میبینم بابام نشسته فقط حالش خوب نیست
رفتم دیدم تو آمبولانسه دارن میبرن بیمارستان وقتی داداشم اومد گفت کاری نمیشه کرد دویدم سمت نگهبانی ب زور درو باز کردم رفتم تو مچ پا پدرمو محکم گرفتم دیدم سرده 😭دیدم ده ها سال انگار تو این دنیا نیست
اخ خدایا 😭 اخ از دلم چجوری تحمل کردم اون لحظاتو
وقتی من نشستم بالا قبر دیدم همه ذره ذره خاک. میریزن روش نتونستم گریه کنم اشکم بند اومده بود صدام خفه شده بود
فقط چشمام کار میکرد فقط داشتم نگاه میکردم نمیتونستم کاری کنم.
ولی از همون روز منم مردم من از اون روز شدم ی آدم ک فقط نفس میکشه میگه میخنده ولی هیچکس از قلبم خبر نداره هیچکس نمیدونه تو دلم چی میگذره
کاش میشد دلمو قلبمو بیارم بیرون نشون همه بدم بفهمن من اونقدرام ک میگم قوی نیستم دارم دیگه ازپا در میام 😔