از ازدواج مامان بابام شروع میکنم خوندین ی چیزی بگین بدونم بقیشو بزارم اسمارو مستعتر مینویسم
بعد از ۶ ماه بالاخره زهرا رضایت داد تا با علی ازدواج کنه...
علی پسری بود ک کار میکرد و درس میخوند اهل زندگی بود زهرا رو دیده بود و عاشق شده بود اما زهرا دختر درس خونی بود ک به ازدواج فکر نمیکرد و ارزوهای خیلی بزرگ داشت دلش شوهر کارمند میخواست...
بالاخره بعد کلی رفتن و اومدن وقتی علی تو دانشگاه استخدام شد زهرا رصایت داد
عقدشون زود انجام شد همه میگفتن چه مادر زن جوونی چقد قشنگه...
مامان زهرا چشم رنگی و خوشگل بود زهرا دختر بزرگش بود و به بهترین نحو تو مراسماش شرکت کرد...
خیلی نگذشته بود ک فهمیدن مادر زهرا سرطان داره و خیلی دیر شده واسه درمان
شرطان ذره ذره زیبایی های مادرشو میگرفت اما دلش عروسی دخترشو میخواست پس بساط عروسی رو چیدن...
هرجی گذاشتم لایکتون میکنم