2733
2734
عنوان

داستان زندگی

25933 بازدید | 628 پست

دلم گرفته کسی هست دوس داشته باشه حرفامو بشنوه؟؟؟


خودمونی بگم یا با زبون رمان و داستان

اگه کسی زن داداش اصفهانی میخواد خبر کنه😍 علاقه به یادگیری فرهنگ های دیگه و اشنایی باهاشونو دارم😍 دوست دارم یه ازدواج خوب با یه غریبه و راه دور داشته باشم😍 سختی زیاد کشیدم هرکسی نمیتونه منو بپذیره پس دعا کنید خدا واسم ارامش و خوشبختی و بخت خوب رقم بزنه😍 الهی حال دل همه خوب باشه ارامش سهم دلای مهربونتون❤

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

باشه تند تند میگم

اگه کسی زن داداش اصفهانی میخواد خبر کنه😍 علاقه به یادگیری فرهنگ های دیگه و اشنایی باهاشونو دارم😍 دوست دارم یه ازدواج خوب با یه غریبه و راه دور داشته باشم😍 سختی زیاد کشیدم هرکسی نمیتونه منو بپذیره پس دعا کنید خدا واسم ارامش و خوشبختی و بخت خوب رقم بزنه😍 الهی حال دل همه خوب باشه ارامش سهم دلای مهربونتون❤
2731

بگو

گاهی وقتا دادن شانس دوباره به کسی مثله دادن یه گلوله اضافه است برای اینکه بار اول نتونست تورو خوب هدف بگیره ... برای یک زن جدایی آخرین انتخابشه.. وقتی همه ی تلاششو کرده اما طرفش عوض نمیشه زنی که تو اون زندگی داره خفه میشه. حرمتش مچاله شده، دلش شکسته، غرورش خرد شده، اعتمادش از بین رفته،و مهمتر از همه اینکه اولویته آخره اصلا شاید نباشه آدما همیشه از جایی سقوط میکنن که بهش تکیه کردن .....هیچوقت اجازه نده کسی دو بار بهت بفهمونه که تورو نمیخواد هیچوقت 

از ازدواج مامان بابام شروع میکنم خوندین ی چیزی بگین بدونم بقیشو بزارم اسمارو مستعتر مینویسم


بعد از ۶ ماه بالاخره زهرا رضایت داد تا با علی ازدواج کنه...

علی پسری بود ک کار میکرد و درس میخوند اهل زندگی بود زهرا رو دیده بود و عاشق شده بود اما زهرا دختر درس خونی بود ک به ازدواج فکر نمیکرد و ارزوهای خیلی بزرگ داشت دلش شوهر کارمند میخواست...

بالاخره بعد کلی رفتن و اومدن وقتی علی تو دانشگاه استخدام شد زهرا رصایت داد

عقدشون زود انجام شد همه میگفتن چه مادر زن جوونی چقد قشنگه...

مامان زهرا چشم رنگی و خوشگل بود زهرا دختر بزرگش بود و به بهترین نحو تو مراسماش شرکت کرد...

خیلی نگذشته بود ک فهمیدن مادر زهرا سرطان داره و خیلی دیر شده واسه درمان 

شرطان ذره ذره زیبایی های مادرشو میگرفت اما دلش عروسی دخترشو میخواست پس بساط عروسی رو چیدن...



هرجی گذاشتم لایکتون میکنم

اگه کسی زن داداش اصفهانی میخواد خبر کنه😍 علاقه به یادگیری فرهنگ های دیگه و اشنایی باهاشونو دارم😍 دوست دارم یه ازدواج خوب با یه غریبه و راه دور داشته باشم😍 سختی زیاد کشیدم هرکسی نمیتونه منو بپذیره پس دعا کنید خدا واسم ارامش و خوشبختی و بخت خوب رقم بزنه😍 الهی حال دل همه خوب باشه ارامش سهم دلای مهربونتون❤

زهرا عروس علی شد و همه جیز خوب بود فرداش مراسم پاتختی بود یه دختر چقد میتونه شاد باشه اون روزا

اما زهرا شادیش عمر کوتاهی داشت و فردای اون روز مامان قشنگشو از دست داد

اخ که چقدر سخته واسه یه دختر اول عروسی بدون مادر بشه😔


چندسال گذشت زندگی زهرا و علی با همه سختیاش خوب بود تا این که فهمید بارداره ته دلش پسر دوست داشت عکس داداش کوجیکشو مدام میدید دوس داشت بچش مثل داداشش خوشگل و چشم رنگی باشه مدام با بچش حرف میزد


کم کم فهمید دختره اسمشو انتخاب کرد سلاله مدام با سلاله تو شکمش حرف میزد و عکس داداش کوجیکشو میدید

اگه کسی زن داداش اصفهانی میخواد خبر کنه😍 علاقه به یادگیری فرهنگ های دیگه و اشنایی باهاشونو دارم😍 دوست دارم یه ازدواج خوب با یه غریبه و راه دور داشته باشم😍 سختی زیاد کشیدم هرکسی نمیتونه منو بپذیره پس دعا کنید خدا واسم ارامش و خوشبختی و بخت خوب رقم بزنه😍 الهی حال دل همه خوب باشه ارامش سهم دلای مهربونتون❤

بعد ی مدت دخترش ب دنیا اومد اما مادر بزرگش گفت اسمشو نباید سلاله بزاری چون ی دختر بوده ب این اسم و خوشی ندیده


زهرا اسم دخترشو گذاشت نازنین اولین نازنین شوهرشون دختری ک تو پاییز به دنیا اومد دختری ک شد من


یک منی ک نمیدونستم قراره چی سرم بیاد و از همون اول خدا برام چیارو نوشته بود تو سرنوشتم


انگار فقط شباهتم با سلاله از اسم کم شد

اگه کسی زن داداش اصفهانی میخواد خبر کنه😍 علاقه به یادگیری فرهنگ های دیگه و اشنایی باهاشونو دارم😍 دوست دارم یه ازدواج خوب با یه غریبه و راه دور داشته باشم😍 سختی زیاد کشیدم هرکسی نمیتونه منو بپذیره پس دعا کنید خدا واسم ارامش و خوشبختی و بخت خوب رقم بزنه😍 الهی حال دل همه خوب باشه ارامش سهم دلای مهربونتون❤
2738

نازنین بزرگ میشد شیرین زبون تر میشد قشنگ بود اما مثل دایی کوچیکش نشد چشماش سبزعسلی نشد 


توی ۶ ماهگی نازنین یه خاله کوجولو از زن دوم اقاجونش پیدا کرد نازنین شیرین زبون بابا بابا میگفت و همه مجذوبش بودن اولین نوه دختر بود اقاجونش بهش میگفت ترانه من ترانه بابا اما ی روز وقتی اقاجونسش بغلش کرد زن دوم پدر بزرگش گفت چرا دختر خودتونو بغل نمیکنی؟؟ اینم بچتونه ها کم اون نوه رو بغل کنید...


محبت بابا بزرگ همونجا تموم شد و نازنینی ک مادر بزرگ نداشت و یه عمر حسرتش به دلش موند حالا محبت بابا بزرگ رو هم نداشت

اگه کسی زن داداش اصفهانی میخواد خبر کنه😍 علاقه به یادگیری فرهنگ های دیگه و اشنایی باهاشونو دارم😍 دوست دارم یه ازدواج خوب با یه غریبه و راه دور داشته باشم😍 سختی زیاد کشیدم هرکسی نمیتونه منو بپذیره پس دعا کنید خدا واسم ارامش و خوشبختی و بخت خوب رقم بزنه😍 الهی حال دل همه خوب باشه ارامش سهم دلای مهربونتون❤

مامان نازنین ارزوهای بزرگ داشت با باباش سخت درس میخوندن و کار میکردن تا پیشرفت کنن


این وسط نازنین تنهای تنها بود مامان باباش براش بهترین اسباب بازی ها و عروسک هارو میخریدن اتاقش پر بود از کمد و ویترین و عروسک اما تو دلش کسی نبود همش حسرت محبت داشت


اون زمان ی دایی داشت همون دایی کوچیکه ک مامان دوست داشت نازنین شبیه اون بشه

خیلی نازنیو دوست داشت مدام باهاش بازی می‌کرد نازنین کل روزو تنها بود و به عشق این که بره شب خونه اقاجون بغل دایی کوجیکه سر میکرد

شب دایی باهاش فوتبال بازی میکرد تیله هاشو میریخت و بازی می‌کردند نازنین میخندید از ته دل با اون خاله کوچیکه رابطشون خوب بود مدام با دایی بازی میکردن

نازنین اون زمان غرق شادی و حسادت بود شادی از کنار محمد بودن و حسادت از این که چرا محمد میتونه سوسیس خالی بخوره اما اون نه و....

اگه کسی زن داداش اصفهانی میخواد خبر کنه😍 علاقه به یادگیری فرهنگ های دیگه و اشنایی باهاشونو دارم😍 دوست دارم یه ازدواج خوب با یه غریبه و راه دور داشته باشم😍 سختی زیاد کشیدم هرکسی نمیتونه منو بپذیره پس دعا کنید خدا واسم ارامش و خوشبختی و بخت خوب رقم بزنه😍 الهی حال دل همه خوب باشه ارامش سهم دلای مهربونتون❤

نازنین ۷ سالش شد مدرسه میرفت اجتماعی و خوب بود همه تعریف هوش و درسشو میکردن بعد مدرسه تو محل کار مامانش سر میکرد تا شب بره پیش داییش


اون زمان اقاجونش زیاد وضعش خوب نبود و محمد تو بدترین شرایط داشت بزرگ میشد اما به همه محبت میکرد

(لبخندشاش هنوز یادمه الهی بگردم  دورش شادی روحش صلوات)


یکی از شبای سرد زمستون وقتی نازنین داشت روز شماری میکرد تا عید برسه عروسی دعوت شدن یه عروسی ک زندگی نازنین رو زیر و رو کرد


مازنین و مامانش بهترین لباسارو پوشیدن لباسایی که از ترکیه خریده بودن و مراسمای قبل عروسی رو رفتن همه تعریف میکردن و زهرا میگفت اینو کجای ترکیه خریدا و اونو کجای سوریه کلا زهرا عادت داشت به تجملات 


شب وقت عروسی کسی راضی نبود به رفتن

اما نازنین میخواست بره عروسی یه بچه عاشق شادیه اما زمونه گاهی شادیو زهر میکنه


نازنین اصرار میکرد بر رفتن و نمیدونست اصرارش داره گند میرنه به زندگیش نمیدونست دنیا چقد نامرده

اگه کسی زن داداش اصفهانی میخواد خبر کنه😍 علاقه به یادگیری فرهنگ های دیگه و اشنایی باهاشونو دارم😍 دوست دارم یه ازدواج خوب با یه غریبه و راه دور داشته باشم😍 سختی زیاد کشیدم هرکسی نمیتونه منو بپذیره پس دعا کنید خدا واسم ارامش و خوشبختی و بخت خوب رقم بزنه😍 الهی حال دل همه خوب باشه ارامش سهم دلای مهربونتون❤

محمد به خاطر نازنین قبول کرد بیاد عروسی بقیه هم راضی شدن اناده شدند عروسی یه شهر دیگه بود 

نازنین وقت رفتن تو خونه اقاجون وقتی داییشو دید دووید بغلش داییش بغلش کرد تو اغوش گرفتش و چرخوندش نازنین خندید اما نفهمید اون اغوش اغوش اخره بال های رفتن محمدو ندید و باز سر سوار شدن تو ماشبن باهاش دعوا کرد اما محمد جلو نشست و لجبازانه کمربند خودشو نبست


نازنین وسط نشست و مشغول شادی شد ارزو میکرد تا زود برسن و نمیدونست رسیدنی در کار نیست این زود گذشتن ها فقط واسش حسرت داره و تمام


توی راه یه ماشین از روبه رو اومد سرعتش زیاد بود تو جاده بد حرکت میکرد و یه تصادف سخت سر گرفت و نازنین به عالم بی خبری رفت

اگه کسی زن داداش اصفهانی میخواد خبر کنه😍 علاقه به یادگیری فرهنگ های دیگه و اشنایی باهاشونو دارم😍 دوست دارم یه ازدواج خوب با یه غریبه و راه دور داشته باشم😍 سختی زیاد کشیدم هرکسی نمیتونه منو بپذیره پس دعا کنید خدا واسم ارامش و خوشبختی و بخت خوب رقم بزنه😍 الهی حال دل همه خوب باشه ارامش سهم دلای مهربونتون❤
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز