مرگ هر لحظه به من نزدیک تر می شود
از در می رانمش ،از پنجره نگاهم می کند
پنجره را می بندم
پرده ها را می کشم سایه اش پشت روی
پرده ترسناک تر است
می روم روبروی آینه زل می زند توی چشم هایم
می پرسد می ترسی؟
جوابی ندارم بدهم
می ترسم اما ترسی مبهم
می پرسم مرا به کجا می بری؟
می خندد قاه قاه
صدایش توی گوشم توی اتاق می پیچد
گوش هایم را می گیرم صدایی نمی شنوم
رقصی دیوانه وار می کند
دست هایم را از گوش هایم بر می دارم
نزدیک تر می شود دستش را روی شانه هایم
می گذارد و می گوید
تو مرده ای خیال می کنی زنده ای
آرام اشک هایم سرازیر می شود نگاهش می کنم
مهربان می شود کنارم می نشیند سرم را روی
پایش می گذارم دست های سیاه اما نوازشگری دارد
موهای خیس اشک هایم زیر انگشت های زمختش
می لرزد همان موها که می گفتی موج های بلند
دریاست ...
از من می پرسد خوابت می آید ؟ خوابم می آید
با اشاره ی سر می گویم
چه مهربان شده اما انگار دستی قلبم را
چنگ می زند خاطره ای ، اسمی
چرا یادم نمی آید چرا دارم دور می شوم از همه چیز
و همه کس
اصلا همه چیز یعنی چه؟ همه کس یعنی که؟
خوابم می آید خیلی خوابم می آید...