نینی سایت: زندگی من با دخترم یگانه، حالا شکل جدیدی به خودش گرفته بود. بعد از خلاص شدن از افسردگی بعد از زایمان و برگشتن به زندگی معمول، به روال سابق زندگی برگشته بودم و سعی میکردم همان برنامهها، وقتگذرانی با دوستان، خرید، مسافرت و... را نیز در زندگیام داشته باشم. این روند با بزرگ شدن یگانه پیش میرفت و هر چه دخترم بزرگتر میشد دردسرهای من از جهاتی کمتر میشد و میتوانستم یگانه را هم در برنامههایم شریک کنم.
یکی از این برنامهها دیدن دوستانم بود که خب، وقتی آنها هم بچه داشته باشند، تبدیل به یک برنامه خوب برای یگانه هم میشود. یک روز با دخترم به دیدن یکی از دوستانم رفته بودم. دوست من هم پسری همسن و سال یگانه داشت، البته با یک تفاوت بزرگ: بسیار بازیگوش و حاضرجواب! البته کوهیار، پسر دوستم، دیگر مرز حاضرجوابی را رد کرده بود و به مادرش جوابهای نامربوط و حتی توهینآمیز میداد. از لحظه ورود ما کوهیار در خانه میدوید و سروصدا میکرد و وقتی هم مادرش اعتراض میکرد و میگفت آرام باشد شکلک درمیآورد و جوابمادرش را میداد.
دوستم انگار که از رفتار کوهیار به تنگ آمده باشد، سر درد دلش باز شد و گفت: "امونم رو بریده... موندم باهاش چیکار کنم. اصلا به حرف گوش نمیکنه، هر چی میگم فقط داد میزنه. در عوض هر چی اون بخواد من باید سریع بهش بدم وگرنه خونه رو روی سرش میذاره... تازه فقط همین نیست، خیلی اذیتم میکنه، غذا نمیخوره و فقط دائم مشغول خوردن هله هوله است، تمام اسباببازیهاشو خراب میکنه و ما باید ماهی یک بار یه کیسه اسباببازی خراب دور بریزیم و در عوض اسباببازی جدید بخریم..." دوستم همین طور داشت پشت سر هم میگفت و میگفت. طاقتم تمام شد و پریدم وسط حرفش: "خب براش نخرید!" سری تکان داد و گفت: "مگه میشه نخرید؟ توی خیابون خودشو به زمین و آسمون میزنه و تا به خواستهش نرسه دست بردار نیست!"
مشغول همین صحبتها بودیم که من متوجه شدم یگانه از بستنیای که دوستم برای پذیرایی آورده بود، میخورد. چون چند روزی بود که کمی تب و گلودرد داشت، رو به دخترم گفتم :"مامان بستنی نخور، برات خوب نیست." یگانه هم سریع قبول کرد و ظرف را روی میز گذاشت. دوستم کمی با تعجب من و یگانه را نگاه کرد بعد دوباره مشغول گلایه از کوهیار شد.
خلاصه بچهها را با هم فرستادیم که کارتون تماشا کنند و ما هم مشغول گپ و گفت شدیم. موقع خداحافظی یگانه را صدا زدم و گفتم "مامان حاضر شو، باید زود بریم." دخترم سریع از پای تلویزیون بلند شد و پالتویش را پوشید. دوستم که رفتار یگانه را دید با افسوس گفت: "خوش به حالت که دختر داری، دخترا حرف گوش کن هستن ولی پسرا..."
راستش از این قضاوتش ناراحت شدم، چون به نظر من این مسایل ربطی به جنسیت ندارد. هم دخترهای لجباز وجود دارند، هم پسرهای مودب. همه بچهها در بدو تولد معصوم و پاک هستند و این نوع رفتار ماست که شخصیت آنها را شکل میدهد. دوباره نشستم و گفتم: "عزیزم این حرفگوشکنی و نظم یگانه آسون به دست نیومده!" سعی کردم با مثالهایی برایش روشن کنم که من برای رفتار امروز یگانه زحمت کشیدهام.
از وقتی دخترم 2 ساله بود من شروع کردم به یاد دادن نظم و رفتار درست. مثلا وقتی ما با هم برای خرید به فروشگاه میرفتیم، یگانه میدانست که موقع خرید فقط میتواند یک مورد را انتخاب کند که اگر مناسب بود، برایش میخریدم. این طوری در کل طول خرید خیال هردوی ما راحت بود! خیال من راحت بود که لازم نیست سر هر چیزی با او بحث کنم و دروغهای مصطلح بقیه پدرومادرها مثل اینکه "پول ندارم، فروشی نیست و ..." را بگویم و او هم خیالش راحت بود که حق انتخاب با خودش است و اگر خوراکی یا جنسی که مناسبش باشد را انتخاب میکرد، برایش میخریدیم. البته کلید موفقیت این روش قاطعیت بود. یک بار شروع کرد به اصرار که برایش هم شکلات بخریم و هم پفک؛ جیغ زد، گریه کرد و زمین و آسمان را یکی کرد و اصلا به تهدید ما که گفتیم از فروشگاه خارج میشویم اهمیت نداد. من و همسرم هم تمام خریدها را گذاشتیم، دست و پای یگانه را گرفتیم و از فروشگاه بیرون آمدیم!
دوستم با چشمان گرد شده نگاهم کرد و پرسید: «واقعا این کارو کردی؟» جواب دادم: «معلومه که کردم! تازه یگانه اون موقع فهمید که با گریه و جیغ همون یه انتخابش رو هم از دست داده. یه بار توی ماشین نشسته بودیم که شروع کرد به گریه و بهونهگیری که من فلان اسباب بازی رو میخوام و اسباب بازی خودمو دوست ندارم. منم اول براش خیلی منطقی توضیح دادم که تو خودت اسباب بازی داری و با همین باید بازی کنی. اما به خرجش نرفت، همین جور گریه میکرد. منم گفتم اگه به جیغ و گریه ادامه بدی اسباب بازیت رو از پنجره ماشین بیرون میندازم. حرفم رو جدی نگرفت و بازم جیغ زد! منم اسباب بازی رو انداختم بیرون!"
دوستم ناگهان گفت: "چه سنگدل!" از این حرفش یکه خوردم. برایش توضیح دادم که من قاطع بودم و اگر نمیخواستم این کار را انجام دهم اصلا نباید آن را بیان میکردم. البته یگانه بالاخره کوتاه آمد و ما هم برگشتیم و اسباب بازی را برداشتیم.
دوستم گفت: "به خدا منم لوسش نکردم، اینقدر میزنمش، دعواش میکنم ولی اصلا حساب نمیبره." راست میگفت، حتی جلوی من بچه را تهدید کرده بود که میکشمت! به دوستم گفتم: خب چه فایده این همه دعوا و کتک... وقتی بهش گفتی میام میکشمت اگه به کارش ادامه میداد واقعا میتونستی اونو بکشی؟! پس چرا این حرف رو زدی؟ فقط باعث شدی که پسرت نتیجه بگیره که روی حرفت حساب باز نکنه!"
شاید من در کل 5 سال عمر دخترم 4-5 بار این طور قاطع و به قول دوستم سنگدلانه با یگانه برخورد کرده بودم. اما همین قاطعیتم باعث شده بود هر روز دعوا و جنگ اعصاب و تنش و بدتر از همه کتک زدن نداشته باشیم. من حتی به دخترم «تو» هم نمیگویم چه برسد به تنبیه بدنی! ما کاملا آرام و منطقی با هم صحبت میکنیم و آن برخوردها فقط 4-5 بار بوده ولی کاملا قاطع. دختر من میداند که با گریه هیچ کاری در خانه ما انجام نمیشود پس دلیلی نمیبیند بیخود خودش را آزار دهد.
کلید ماجرا این است که تهدید یا تشویقی را بیان کنی که بتوانی آن را اجرا کنی. چون کودکان امروز بسیار باهوشند و خیلی زود متوجه میشوند که تا چه حد روی حرفمان حساب باز کنند. ضمنا محبت من به دخترم بسیار زیاد است طوری که در همان لحظه برخورد قاطع هم دائما به او یادآور میشوم که "هروقت گریهات تمام شد بیا بغلم!" وقتی هم گریهاش را تمام میکرد و به آغوشم میآمد، دیگر از کار بدی که کرده بود چیزی نمیگفتم و فقط بابت حرف گوش کن بودن تشویقش میکردم.
مامان یگانه
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین