۱۷ سال پیش که نامزد بودم همسرم سرباز بود .اومد دنبالم منو ببره بیرون همیشه هم از سر بی مکانی و فرار از حرف میرفتیم پارک که حداقل بتونیم بدون دردسر حداقل دست همو بگیریم😥
شب دیر وقت رسیدیم خونه همه خواب بودن😁 دیگه منتظر اومدن همسرمم نبودن چون دیر وقت بود همسرم رفت یواشکی رختخواب اورد پیش هم بخوابیم
جارو انداخت تو اتاق رفتیم تو جا و شیطنت های نامزدی 🤣 ما هم لخت🤦♀️
همونجور که مشغول بودیم یهو در باز شد لامپ حیاط چون روشن بود اتاق کاملا روشن بود 😉
یهو پدرشوهرم وارد اتاق شد
منم هول شدم پتو رو از رو همسرم کشیدم رو خودم 😁😂
یهو همسرم موند لخت لخت
پدر شوهر با دیدن این صحنه
گفت: بسم الله الرحمن الرحیم
خخخخخ
وای چقدر خندیدیم ولی خیلیم خجالت کشیدیم🤣 فرداش من موندمو با کلی خجالت 😁
خودم هر وقت اون صحنه ی شوهرم یادم میفته خندم میگیره دراز به دراز لخخخخخت 😂😂😂😂