من توی مهمانی مامان لزرگم نشسته بودم همه بون من 3 تا از پسر خاله هام کنار هم نشسته بودن مامانبزرگم گفت لطفا چای بریز و ببر من چایی بردم رسیدم به پسر خاله اجتماعی ولی پسر درستی که یک سال از من. بزرگ تره مثل داداش برام من کل خانواده نیستم که پیش هم راحت باشه ولی گاردم نمی گیرم چایی بردم. تعرف کردم گفت دستت درنکنه عزیزم ممنون خوشگل خانم حالا این حرفش جدا پیش بقیه پسر خاله هام اب شدم 😅😅😅
دوستم نامزد کرده بودن و شبها پیش بودن شوهرش شب قبل شیفت بوده خسته وخواب آلود دوستم داشته براے شوهرش از عشق و محبت و دوست داشتن حرف میزده شوهرش تو چرت زدن دوستم شاکے میشه از شوهرش میپرسه اگر گفتے بهترین داروے محبت چیه شوهرش خواب آلود میگه واجبی😳 دوست من عصبے میشه حسابے شوهرشو بیدار میکنه وقتے میگه چرا گفتے واجبے شوهرش گفته خواب میدیدم تو حموم هستے ازم براے تمیزکارے میپرسے 😂😂
یه روز صبح که میخواستم برم سرکار ، وقتی سوار تاکسی شدم جلو نشستم ، سه نفر هم عقب بودن، تو این فکر بودم که نرسیده به شرکت که یه مغازست پیاده بشم و یه ساقه طلایی بخرم داشتم پیش خودم میگفتم نزدیک چراغ راهنما میگم به راننده که پیاده شم برم ساقه طلایی بخرم
خلاصه وقتی نزدیک شدم پول دراوردم بلند به راننده گفتم آقا یه ساقه طلایی بدی
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود... تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود...
یه بار سوار ماشین شدم ماشین پر بود فقط یه نفر جا داشت که من نشستم وسط راه یه دختر سر پاساژ اندیشه میخواست پیاده بشه اول باید من پیاده میشدم که وقتی اومدم بیرون که دختره پیاده بشه موقع نشستن دوباره گفتم سلام هههههههههه
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود... تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود...
یه بار مامانم از خونمون تا پست محل که فاصلش زیاد بود و پیاده میره اونم تو تابستون اونجا که میرسه اینقدر خسته بوده پست و نمیبینه رد میکنه میره مغازه ی بغلیش که سوپر بوده ب فروشنده میگه این پست که بغلتون بود جمع شده؟ نیست!
فروشنده میگه نه ما که صبح اومدیم سر جاش بود
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود... تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود...