تازه ازدواج کرده بودم یروز بعدازظهر تو پذیرایی خواب بودم صدای در شنیدم فکر کردم همسرم اومده تا چشممو باز کردم دیدم آقا دزده وسط پذیرایی ایستاده تا دید من بیدارشدم از پنجره پاگرد فرار کرد
چیزی نمیگم چون دلم خیلی از این دنیا پره...میخوام ازت هر چی بگم بغضم گلومو میبره...آدم یوقتا از خودش بی حرف باید بگذره...این روزهای آخرو ساکت بمونم بهتره...
شکر ....بابت تمام زندگیم اگر مادرم زود رفت اگر پدرم مرا رها کرد اگه فرزند ارشدم نیومده ترکم کرد اما به جاش دختری دارم که نفس مامانشه همسر ی دارم که جونم براش در میره و قراره مادر یه نی نی دیگه بشم چی از این بهتر که تنمون هم سالمه همینا بسه
چیزی نمیگم چون دلم خیلی از این دنیا پره...میخوام ازت هر چی بگم بغضم گلومو میبره...آدم یوقتا از خودش بی حرف باید بگذره...این روزهای آخرو ساکت بمونم بهتره...
تو روستا بودیم. قبلا درخت کامل اطراف خونه پوشیده مث ی خونه وسط جنگل، درختای گردو و سیب و گلابی، همه جا تاریک بود من و دوتا از خواهرام پیش هم خوابیده بودیم اون وقتا مجرد بودیم، دلم گرفته بود پنجره رو باز کردم زیر نور ماه دوتا آدم زیر درخت گردو وایساده بودن دقیق رنگ لباسشون هم معلوم بود، خواهرم نذاشت بابام بیدار کنیم، از ترس پنجره رو بستیم و خوابیدیم فرداش ک تعریفش کردیم بابام ناراحت شد ک چرا خبر ندادین
طول عمر آدمی نیم نگاهی بیش نیست، وای از این بی حرمتی با جان انسان میکنند، در دنیایی ک هیچ کس بی عیب نیست چه کسی میتواند تو را مقصر بداند، در قضاوت همه حق را ب تو دادند ولی، نکته اینجاست ک من راز نگه دار ترم