"چالش شعر"
دوستان عیب کنندم ک چرا دل ب تو دادم
ک چنین مستم و ویران بر درِ میخانه هر شب
تو سرم همش میپیچه اون صدایِ دلنشینت
سرکِشَم بغضِ خودم را با غمِ پیمانه هرشب
بگو باز باهام میمونی تو نگو سخن ز رفتن
اگه از اینجا بری تو میشه بیکَس این دلِ من
ول نکن دستایِ سردم چون رها کنی میمیرم
همدمم چشمایِ اشکی ک کُنَد خون ب دلِ من
تو برام نموندی اخر هر چی التماس کردم
بویی از "وفا" نبردی من چرا دل ب تو بستم
برای رهایی از من منتظر نشسته بودی
دیگه التماس نمیکنم من... آخه از زندگی خستم
"mahsa"