لابـلای دفتـرم افسانـه را گـم کرده ام
شمعِ سوزانم ولی، پـروانه را گم کرده ام
جایگاهِ اصلی ام میخانـه های شهر بـود
من در این میخانه ها پیمانه را گم کرده ام
من دراین صحرای ناآرامِ بی لیلای خود
آرزوهـای دلِ دیـوانـه را، گـم کـرده ام
مرغکِ بی آشیـانم ، می نشینم در حَرم
تـرس از صیـاد دارم لانـه را گم کرده ام
خواستم برگردم از راهی که بیجا رفته ام
یک نشانی هم ندارم خانه را گم کرده ام
شـاهبـازِ عشـق بـودم در ورای آسمـان
چندروزی هست آب و دانه را گم کرده ام