بچه ها ما سه تا جاری هستیم من ۲۲ سالمه آخری هستم پدر شوهرم شرکت نفتی بوده واسه همه بچه هاش خونه و ماشین خریده جاری بزرگه شوهرش شرکت نفتی وضعش خداروشکر خوبه منم شوهرم مهندسه خداروشکر راضیم فقط یه مسله ای ک وجود داره جاری دومی ک یکم وضعش نسبت به بقیه ضعیف تره من هر موقع میرفتم خونشون یه چیزی واسش میخریدم هوای بچه هاشو داشتم سعی میکردم در عین دوری و دوستی ولی احترام هارو به جا بیارم و سر بزنم ما یک ساله ازدواج کردیم و یه فرشته کوچولو داریم من همه تلاشمو کردم ک شوهرم تونست ماشینی ک دوست داره بخره
بعد من فکر میکردم جاری دومی هم مثل خودمه از پیشرفت دیگران خوشحال میشه چند روز پیش خواهر شوهرم گفت هم عروست خیلی به زندگیت حسادت میکنه گفته چرا آفرین کیک پزی بلده من بلد نیستم چرا اون یک ساله عروسی کرده ماشین گرفته بچه دار شده خواهر شوهرم گفت خیلی مواظب باش
حالا به نظر شما من چه رفتاری کنم اگر چهارتیکه طلا تو دست من ببینه از نگاهش معلومه میخواد کله منو بکنه به خدا من اینجوری نیستم اونا ماشین عوض کردن ذوق کردم حتی به شوهرم گفتم اگر تونستی کمک کن