2777

به #

برای هشتگ "به" 328 مورد یافت شد.

زن ها به جنگ نمی روند، فقط موقع خداحافظی، با نگاه شان به مردها میگویند زنده بمانید و برگردید...

خانه ایی برای آرام گرفتن، قلبی برای دوست داشتن و امیدی برای بزرگ شدن، در انتظار شماست...

و همه مردها برای برگشتن به خانه است که می جنگند

حالا یا با خستگی های شان، یا با دشمن ...

لطیف هلمت


نه-به-جنگ#  

"آژیر قرمز می دانست که موقتی است. میدانست که وقتی برود آژیر سفید می آید. آژیر سفید یعنی دیگر خطری نیست. فعلا بروید ببینید کجا را زده اند. کدام بچه بی مادر شده. کدام مادر بی فرزند. کدام دوست بی همکلاسی. بعد دوباره آژیر قرمز. بعد دوباره مادرهای ما که وقتی صبح به مدرسه می رفتیم مطمئن نبودند که ظهر برمی گردیم. وقتی صبح بابا سرکار می رفت، معلوم نبود عصر برگردد. 

آژیر قرمز نمی دانست که محل کار بابا خطرناک است. نمی دانست صدام مجتمع فولاد خوزستان را بارها بمباران کرده. آژیر قرمز از دل بچه ها خبر نداشت. آژیر قرمز نمی دانست که بچه فقط ترسش را می فهمد. دیگر هیچ چیز نمی فهمد. آژیر قرمز نمی دانست که من در هشت سالگی نمی فهمیدم چرا باید کسی ما را بکشد، هنوز هم نمی فهمم."


یادداشتی از مهری رحیم زاده چاپ شده در هفته نامه داستان 

نه-به-جنگ#  

#به#‍ یاد#تو


#قسمت_دوازدهم


ببینم چکار کردی بعدم بریم نهار بخوریم.

به نقشه ها نگاه کرد ابرو هاش تو هم رفت.

-چیزی شده.

-تونابغه ای دختر هیراد گفت مغزت خیلی کار میکنه فکر کردم داره الکی بخاطر مساله دیگه ای میگه.

-کدوم مساله.

-ولش کن بیا بریم پایین نهار.

-باشه

کیفمو برداشتم ساعت ۲ بود.

همون موقع سعید آمد تو اتاق.

چه خبر مهندسای محترم.

-خبرای خوب

-مهندس نگفته بودید همکار جدید کارش عالیه.

-نیازی به تعریف نبود وقتی تو شرکت به این مهمی ازش دعوت به کار شده معلومه که کارش عالیه.

حالا بیاید بریم اتاق جلسه که قرار رئیس براتون سخنرانی کنه همه ی مهندسای بخشایی دیگه هم هستند.

-الان.تازه میخواستیم

بریم نهار.

-حالا بیاید تا دیر نشده بریم میشناسیدش که ،ممکنه راهمون ندن.

همه به طرف اتاق جلسه رفتیم.

حدودا ۱۰-۱۵ نفر از مهندسا بودن.

که تو قسمتای مختلف کار میکردن. همه به هم سلام کردیم ونشستیم.

-معلوم نیست خودشون کجان یک ساعت معطل کردن.

دارم از گشنگی میمیرم.

-بهت نمیاد شکمو باشی.

در باز شد.  

هیراد آمد تو.

رفت نشست روبرومون

.-خوب خیلی خوشحالم که قراره باهم همکاری کنیم

بیشتر شما قبلا با پدرم کار کردید ولی حالا تو این شرکت با منو شریکم کار میکنید الان.خودشون تشریف میارن

راستش ایشون تازه از خارج برگشتن وبیشتر سهام این شرکت مال ایشونه.

همون طور که بعضی ها دیدنشون ایشون تو کار خیلی جدی هستند پس خواهش میکنم.

به کارتون توجه کنید که هیچ اشتباهی رو نمی بخشن.

همون موقع در باز شد.

همه به طرف در برگشتیم.

-ریس شرکت و شریک بنده آقای کیان سالاری.

خون تو بدنم خشک شد.

چشمامو چند بار بازو بسته کردم شاید کابوس زندگیم دست از سرم بر داره.

همه بلند شدن ولی من سر جام خشک شده بودم.

وای تو این همه شرکت تو این شهر بزرگ لعنتی باید دقیقا این رییس من باشه.

خدا چرا این کارو با من میکنی.

زندگیم شده فیلم هندی.

مانتو مو تو دستم چنگ زدم. رنگم پریده بود لعنت به این زندگی.  

بیتا حالت خوبه.

-اره خوبم.

-رنگت پریده.میخوای بریم بیرون.

نه خوبم.

کیان رفت رو صندلیش نشست مثل همیشه جدی بود.یک کت پاییزه خاکستری تنش بود با بلیز خاکستریه

روشن.

مثل همیشه خوش لباس و مرتب بود.

هنوز به من توجه نکرده بود .شایدم من اینجوری فکر میکردم

-حتما مهندس زمانی درباره ی کار باهاتون صحبت کرده فقط من دوباره تکرار میکنم که هیچ گونه اشتباهی رو

نمی پذیرم.

مانتومو اینقدر موچاله کرده بودم که فکر کنم چیز سالمی ازش نمونده بود.

باید از شرکت میرفتم.

به هیراد چی میگفتم تا ضایع نشم.تو فکر فرو رفته بودم. که سارا زد به پهلوم.

-مهندس تو رو صدا میزنه.

کیان با پوزخند معروفش گفت:خانم محترم مثل اینکه حواستون جای دیگست به عرایض بنده گوش نمیدید.

بله.

دارم برای شما حرف میزنم.

فکر نمی کنید یکم صحبتاتون طولانی شده الان ساعت پنجه.

ما از ساعت سه اینجاییم.باتوجه به حجم کاریی که ما داریم الان بجای حرف زدن درباره ی اینکه شما از انضباط

خوشتون میاد واز بی نظمی بدتون میاد همه سر کارشون بودن.الان کلی کارا جلو افتاده بود.

همه با تعجب نگام کردن سارا با ارنجش زد تو پهلوم.

یواش گفت:دیونه شدی الان اخراجت میکنه.

(بهتر من همینو میخوام)

-اقای مهندس زمانی مثل اینکه کسایی که استخدام کردید توانایی های زیادی دارن.

-مهندس جان خانم رضایی منظوری نداشتن ایشون از بهترین نیرو هامونن.

-اتفاقا درست میگن فکر کنم به کار علاقه ی زیادی دارن..پس بهتره همه برن سر کاراشون.

همه به من نگاه میکردن.

-بفرمایید چرا ایستادید.

همه بلند شدن از اتاق بیرون رفتن.  

-خانم رضایی شما بمونید.

سارا با ترس بهم نگاه کرد منم چشمامو اروم روی هم گذاشتم یعنی خیالش راحت باشه.

فقط من موندمو کیان و هیراد.

کیان رو صندلیش لم داده بود.

-اقای مهندس شما هم بفر مایید.

-کیان گفتم خانم رضایی منظوری نداشت.

هیراد جان من باهاشون کاری ندارم چرا نگرانی.فقط باهاشون صحبت دارم. شما بفرمایید

هیراد با تردید از اتاق بیرون رفت.

کیان گوشی رو برداشت .

-خانم تقی زاده لطفا قرار داد خانم رضایی رو بیارید.

(بزار اخراجم کنه بهتر منم همینو میخواستم).

ساکت بود منم هیچی نگفتم.

منشی امد تو قراردادو گذاشت روی میز.باعشوه به کیان نگاه کرد .

-امر دیگه ای ندارید

-نخیر بفرمایید.

-خوب خانم رضایی میدونید من از کساییکه زبونشون زیادی بلنده خوشم نمیاد.

-فکر نمیکنم من باید بخاطر خوشامد شما کاری کنم.

-جالبه هنوزم دست بردار نیستید.میبینم تو این چند سال خوب رو رفتارت تجدید نظر کردید.

ناخونامو تو دستم فرو کردم.

ازش نترس بیتا به خودت مسلط باش.

-گذشت زمان چیز خوبیه ادما از اشتبا هاشون درس میگیرن.




#به#‍ یاد#تو


#قسمت_دهم


دخترم اگه من چیزی میگم بخاطر خودته نمیخوام بیشتر از این عذاب بکشی.

-ممنونم مامان که درکم میکنی.

مامان دیگه حرفی نزد.

منم صبحانه مو خوردم رفتم بالا لباسامو عوض کردم.

مانتو پاییزه باشلوار مشکی پوشیدم با شال مشکی

یک خط چشم نازک زدم با یکم ریمل یک رژ کم رنگم زدم.میخواستم روز اول یکم رسمی تر باشم آخه

نمیدونستم محیطش چطوریه.

از مامان خداحافظی کردم سوار ماشین شدم

به آدرسی که برام اس زده بود نگاه کردم.

بالا شهر بود راه افتادم بعد ۲ ساعت تو ترافیک موندن و اشتباه رفتن پیداش کردم.

-اوه عجب جایی شرکت زده معلومه وعضشون خیلی خوبه.

به برج روبروم خیره شدم یعنی من میخواستم اینجا کار کنم.

تو آیینه ماشین خودمو چک کردم که همه چی مرتب باشه.

رفتم سمت ورودی.

نگهبان که دید دارم به اطراف نگاه میکنم صدام کرد.

-خانم با کدوم شرکت کار دارید.

-با شرکته اطلس کاردارم.

-برید طبقه ی ۹.

-ممنونم.  

وارد اسانسور شدم. نفس عمیقی کشیدم.

اسانسور تو طبقه ی 9 واستاد.وارد راهرو شدم .به در مربوط به شرکت رسیدم در زدم.

یک مرد میان سالی درو باز کرد.رفتم تو.

تو دفتر شلوغ بود انگار خیلی ها برای استخدام امده بودن.

رفتم سمت منشی.

-سلام من با اقای زمانی کار دارم.

منشی سرشو بالا اورد .اینقدر ارایش کرده بود که نفس نمی تونست بکشه.

-اینا همه با اقای زمانی کار دارن اگه ثبت نام کردید بشینید تو صف.

ولی خودشون به من گفتن بیام.

-ببین خانم وقت منو نگیر.اینا همه سفارش شدن وگرنه شرکت ما اینقدر معتبره که کسی رو که همین جوری

ثبت نام نمیکنه بشینید تا نوبتتون بشه.

انگار داره ازمایشات اتمی انجام میده میگه وقتمو نگیر.

رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم.

چند ساعت بود که اینجا بودم. همه می رفتن تو اتاقو بعد چند دقیقه میامدن بیرون.

به ساعت نگاه کردم.تقریبا ساعت 1 بود از جام بلند شدم.دیگه حوصلم سر رفته بود.

به طرف منشی رفتم.

-ببخشید خانم کی نوبت من میشه.

- هر وقت صداتون کردم.

-لیستو نگاه کنید ببینید کی نوبت من میشه.

با اکراه به لیست جلوش نگاه کرد.

-فامیلتون.

- رضایی.

- اسمتون تو لیست نیست.

- یعنی چه مگه من مسخرتونم.4 ساعته اینجا نشستم.

- به من چه خانم حتما قبلا ثبت نام نکردید.

-من که بهتون گفتم خود اقای زمانی گفتن بیام.

-من نمی دونم من طبق لیست میفرستم تو.

-همین حالا باید اقای زمانی رو ببینم .

-نمیشه.

-خوب گوشاتو باز کن همین الان اون گوشی رو بردار بگو من اومدم وگرنه ممکنه پشیمون بشی.

یکم با دلهره نگام کرد منم که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.  

گوشی رو برداشت زنگ زد .

-ببخشید مهندس خانم رضایی امدن.

بله حتما.

رو به من کرد وگفت:بفرمایید خانم.

بهش چپ چپ نگاه کردم سمت اتاق مدیریت رفتم .هنوز از عصبانیت داشتم میتر کیدم.

در زدم رفتم تو یک نفر از همون مراجعه کننده ها داشت باهاش صحبت میکرد.سلام کردم.

-سلام خانم رضایی لطفا بشینید الان کارم تموم میشه.

-روی مبل نشستم.چند دقیقه بعد کارش تموم شد اون اقا هم از اتاق بیرون رفت.

-خوب خوش امدید زودتر منتظرتون بودم گفتم حتما نمیاید.

-من الان 4 ساعته اون بیرون نشستم اگه به منشی تون اطلاع میدادین بد نبود.

-من واقعا شرمندم .نباید این اتفاق میافتاد مطمعن باشید تو بیخ میشه.

ولی فکر کنم شما مقصرید که بهش نگفتید .

من بازم معذرت میخوام .

خودتون که میبینید که سرم چقدر شلوغه کارای شرکت از یک طرف استخدامی هاهم

ازیک طرف باز خوبه شریکم امده کارای ساختمونا رو داره انجام میده از طرف پروژه ی جدید ی که پدرم بهمون

واگذار کرده خیلی تحت فشاریم باید نقشه ها رو زود تر اماده کنیم.

شرایط حقوقم تو قراردادتون امده میدونم خیلی زیاد نیست ولی موقتیه

اشکالی نداره میشه درباره ی شرایط کاری صحبت کنید.

بله راستش ساعت کاریه اینجا شامل شما نمیشه بخاطر دانشگاتون ساعتا رو بعدا هماهنگ میکنیم از لحاظ

لیا قتتون بیشتره ولی فعلا همینه.

به قرارداد نگاه کردم.

حقوقش کم که نبود زیادم بود برای منی که سابقه کاری نداشتم خیلی خوب بود.

-خوب اگه امضا کنم کی باید کارو شروع کنم.

-اگه نظر من بود همین الان ولی چون خیلی بیرون معطل شدید فردا صبح زود.

گفتم که کارا خیلی عقبه.حتی اقای احمدی و خانم ارین هم از امروز مشغول شدن.

امروز باهاشون اشنا بشید از فردا صبح بیاید سر کار.

قراردادو امضا کردم.

از جام بلند شدم.

-اگه دیگه کاری ندارید من برم.

- خواهش میکنم .خیلی خوشحالم که همکاری با ما رو قبول کردید.وبازم بخاطر اینکه معطل شدید عذر میخوام.

خواهش میکنم با اجازه.

از اتاق بیرون امدم.اقای احمدی دم در بود.  

-سلام

-سلام بیتا خانم خوبید.قراردادو امضا کردید.

-بله امضا کردم فرشته خوبه.




#به#‍یاد#تو


#قسمت_هشتم


نه یاد ندادن... نکنه عقده ی اینو داری همه جلوت خم و راست بشن.

نه مثل اینکه تو این چند سال زبونت درازم شده

فکر کنم همه ی وزنت رفته تو زبونت.

داشت دوباره منو مسخره میکرد.

آدم زبونش دراز باشه بهتراز آینه که به مردم زخم زبون بزنه.

با سرعت سمت داخل رفتم.

همه داشتن صحبت میکردن. رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم.

تو اتاق نشسته بودم که آرزو آمد تو.

-اینجا چکار میکنی بیا بیرون دیگه.

-ارزو حالم خوب نیست میخوام استراحت کنم.

-باشه تو استراحت کن برای نهار صدات میکنم.

روی تخت دراز کشیدم.

خوابم نمی برد نمیدونم چقدر تو اتاق بودم.از پنجره به بیرون نگاه کردم

همه تو حیاط بودن آتیش روشن کرده بودن.

اونو آرزو داشتن باهم صحبت میکردن آرزو داشت میخندید .انگار که رو آرزو هم اثر گذاشته بود.

بالخره یک روزی عاشق آرزو بود شایدم میخواد بهش برگرده.

آرزو که خیلی خوشحال به نظر میرسید.

چشمامو میبندم تا فراموش کنم تو این سالها چی کشیدم.

لعنت به قلبی که بی موقع عاشق بشه.

از اتاق بیرون رفتم یک پتو دورم پیچیدم.

رفتم بیرون به سمت پشت باغ رفتم نمیخواستم جلوی اونا ظاهر بشم.

به طرف انتهای باغ رفتم روی سکویی که همیشه با آرزو مینشستیم نشستم.

چقدر اون موقع ها خوب بود کاش هیچ وقت بهش نمیگفتم که دوستش دارم کاش اون نامه رو نمی نوشتم.

کاش اونجا نمیرفتم.

زندگیم همیشه پر از کاش ها بود.

هیچ وقت نتونستم بدون اونا زندگی کنم.

دستامو دورم پیچیدم.

- تنهایی رو مثل اینکه خیلی دوست داری.

دستامو زیر پتو مشت کردم.

قلبم داشت میلرزید.

لعنت به تو ...

-شما با من مشکلی داری.

-نه .چرا باید مشکل داشته باشم.

-اخه احساس کردم همش دارید از من فرار میکنید.

-چرا باید ازت فرار کنم فکر کنم احساس میکنی خیلی مهمی.

-یعنی میخوای بگی برات اهمیت ندارم.

-معلومه که اهمیت نداری.

-فکر کنم قبلا نظر دیگه ای داشتی.

بهش نگاه کردم با پوزخند بهم نگاه کرد نباید اجازه میدادم که دوباره منو بشکنه.

-خودت میگی قبلا .فکر نکنم باید رو حرف یک دختر ۱۷ ساله حساب باز کرد.

-یک دختر ۲۵ ساله چی؟!؛

-منظورتو نمیفهمم. چرا اصرار داری گذشته رویادم بیاری.

رفتم نزدیکش .

خوب گوشاتو باز کن آقای ساالری اگه فکر کردی کاری که قبال تو گذشته باهام کردی رو میتونی دوباره تکرار

کنی کور خوندی اون بیتای احمق ۱۷ ساله که یک روز لهش کردی مرده حالا این بیتا جلوته فکر نکن میتونی با

حرفات دوباره تحقیرم کنی . چون بهت اجازه نمیدم.

با تعجب نگام میکرد پلک نمیزد.

از کنارش رد شدم.

دستمو گرفت.

خون تو تنم یخ زد.

اگه یک روز باعث. ناراحتیت شدم منو ببخش نمیخواستم اینجوری بشه.

- بعضی زخما با گذر زمان خوب میشه ولی جاش همیشه باقی میمونه فکر کنم برای عذر خواهی ۸سال یکم دیر

باشه.

دستمو از دستش بیرون کشیدم.

بار آخرت باشه بهم دست میزنی

دستام میلرزید خودمم همین طور به طرف ویلا دویدم رفتم تو اتاق درو فقل کردم پشت در نشستم اشک از

گوشه ی چشمام چکید.

فکر کرده با یک معذرت خواهی میتونه اون شبو از ذهنم پاک کنه.

موقع نهار هر چی ارزو صدام کرد نرفتم بیرون.

بعد از ظهرم به بهانه مریضی بابا رو مجبور کردم برگردیم.

ازشون خدا حافظی کردیم دیگه بهش حتی نگاهم

نکردم اونم دیگه نزدیکم نشد

رفتیم خونه سریع رفتم تو اتاقم درو هم فقل کردم دوتا قرص آرام بخش خوردم از همونایی که دکتر بهم داده بود

که وقتی کابوس میدیم بخورم چشمامو بستم.

صورت مغرورش با چشمای نافذش جلوی چشمام بود زیاد تغییر نکرده بود فقط موهای کنار شقیقش یکم سفید

شده بود بیشتر جذاب ترش کرده بود.

-بیتا خفه شو یادت رفته چجوری تحقیرت کرد

-داری چکار میکنی نباید بهش حتی فکر کنی.

۸سال زجر کشیدی کابوس دیدی بازم داری بهش فکر میکنی.

نه بهش فکر نمیکنم اون عاشق آرزو بود من حقی ندارم.اصلا نباید داشته باشم اگرم آرزو نبود اون منو نابود ...

چشمامو فشار دادم تا خوابم ببره قرصا داشت روم اثر میکرد

دیگه نفهمیدم چی شد.  

-بیتا بیا بریم دیگه.

-مامانم اگه بفهمه منو میکشه.

-مامانت از کجا میفهمه.اونا که رفتن پیش عمت.

-من میترسم.

-ترس نداره ..جون من بریم افشین منتظره.

-تو باهاش برو دیگه.

-نمیشه باید تو هم باهام بیای... یک مهمونیه زود میایم.

-اخه.

نترس زود برمیگردیم.

-باشه بریم

باترس از خونمون آمدیم بیرون آرزو بخاطر اینکه مامان اینا نبودن آمده بود خونه ی ما من تنها نباشم.

افشین دم در منتظر بود.

-چرا دیر کردید!؟؟

-بیتا میتر سید بیاد.

-بیتا با این هیکلت میترسی پسرا باید ازت بترسن.

-برو بابا حالا نیست خودت خیلی لاغری .

به دم باغ رسیدیم صدای موسیقی میامد رفتیم تو همه جا شلوغ بود .