2777
2789
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 17321 بازدید | 119 پست

ازونورم تو هول و هوش خاستگاری و نامزدی مهسا و علی بودیم ..... مهسا خیلی زود عقد کرد و کلا دوران عقد رفت موند خونه نامزدش(میعادشون رفیق باز بود علی بدش میومد مهسا خونه باشه میعاد دوست خونه بیاره بهش گفته بود بیا بمون خونه ما تا موقع عروسی)بعد رفتن مهسا بدتر مادرشوهرم اعصابش قاطی کرد هی با من لج میکرد هی امینو پر میکرد(توضیح نمیدم سرتون درد بیاد خودتون نمونه هاشو دیدید و دارید) بعد انقددددد مادرشوهرم ناجنس بود فهمیده بود مبینا و امین باهم رابطه دارن و من رو هردوتاشون حساسم میرفت بازار هفتگی مبینارو میدید بعد تا شب ک بامن تنها بود حرفی نمیزد شب ک با امین میرفتیم پایین میگفت وای مبینارو دیدم چ خانمیه چادرپوشیده بود ادم حظ میکرد چ سلام علیکی کرده باهام صد بار گفته فریبا خانوم تنهایی بیا خونه ما(من لجبازم با امین دعوام میداد بی محلش میکردم تنها بود نمیرفتم پیشش)وای میگفتو من اتیش میگرفتم عوضی نقطه ضعف گرفته بود مثلا ی فیلم کره ای ماهواره میداد ی شخصیت زنشو نشون میداد میگف وای ببین امین چقد قشنگه این زنه شکل مبیناس(حالا اصلا تشابهی نداشتنا.کلا کرم داشت میخاست منو عذاب بده)....


ی روز امین گفت دوستم یاسر تو ی پاساژ معروف شلوار فروشی زده بیا بریم برات بخرم گفتم بعدا میریم حالا بزار جنساشو بچینه خلاصه کلی تعریف کرد ک رفتم دیدم جنساش عالی بودن و ....


فردا عصرش امین زودتر اومد خونه منم گوشیشو برداشتم داشتم همینجور نگا میکردم دیدم ی پیام از مبینا اومد ک


سلام عزیز ساعت ۴ بیا مغازه یاسر شلواره تنگه عوضش کنیم(شاید بعضیا یادشون باشه ترافیک اسمسی بود گاهی ی پیام بعد دو ساعت میرسید دست طرف.نگو کاره خدا اینجوری شده حالا ساعت ۵ عصر بود.کلمه عزیز هم تازه مد شده بود عاشقا بهم میگفتن) وااای من این پیامو دیدم گگگگگگگر گرفتم اصن نمیدونستم چکار کنم خیلی ازوم گوشیو برداشتم رفتم بالا لباس بپوشم برم سراغ مبینا نگو امینه ناجنس فهمیده من هول شدم رنگم پریده(الانم اینجورم ب محض ترسیدن حالتام عوض میشه)سریع دنبالم اومد بالا گفت گوشیمو بده گفتم نمیدم میخام ببینم این ج.نده با تو چکار داره دعوامون شد سر گوشی هی کشیدش ندادم محکم کوبید تو صورتم خون از دماغم بازشد از سر و صدای ما پدرو مادرش و میعاد  اومدن بالا  منم با گریه گفتم چیشده(دیگه همه فهمیده بودن تف سربالا مستقیم تو صورتم بود چیزی برا پنهان کردن نداشتم) پدرشم برگشت بهش گفت تف بروت دست بکش ازین ج نده چرا دختر مردمو میزنی .

مادرشوهرم چیزی نمیگفت ولی میعادم کلی داد و بیدادو تهدید کرد(یکم لات بود و سابقه زندان داشت.بعد ازدواج ما افتاد زندان ولی با معرفت بودا)همین حرفا باعث شد بدتر بگیرتم زیر مشت و لگد بزور از زیر دست و پاش دراوردنم زد همهی ظرفارو شکست(الکی شلوغش میکرد من بترسم) مادرشوهرم منو با لباس پاره ک سینه ام مشخص بود ی چادر داد و بردم پایین امینم تا صب بین شیشه خرده ها خابید منم پایین غمبرک زدم ساعت ۵ صب میعاد میخاست بره بیرون دید ۴ زانو چادرو پیچیدم ب خودم تکیه دادم خابیدم گفت خاک برسرت پدر و خانواده خوب داری برو خودتو نجات بده(مادرشوهرم قرص خاب میخورد میفتاد پدرشوهرمم خابش سنگین بود)من ب دو دلیل نمیرفتم یکی انتخاب خودم بود نمیخاستم کم بیارم یکی اینکه امینو دوست داشتم.....


صب ک هوا روشن شد بلند شدم تو اینه خودمو دیدم هنگ کردم لب باد کرده صورت کبود رفتم بالا دیدم امین رفته همه شیشه هارو جمع کردم جارو برقی زدم لباس پوشیدم رفتم خونه مادرم.کلید داشتم مستقیم رفتم طبقه بالا سراغ مبینا دیدم خانم تو خابه نازه داد زدم سرش خجالت بکش چی از زندگیم میخوای چرا نمیزاری زندگیمو کنم هاچ و واج نگام کرد ک چیشده گفتم خر خودتی پیام دیشبتو دیدم هی قسم میخورد برا دوستم لیلا بوده اشتباه فرستادم گفتم اصن تو شماره امینو برا چیته شروع کرد ب قسم و قران ک اشتباه میکنی(بعدها متوجه شدیم اصلا اعتقادی ب قران نداشته حتا رو قرانم زده بوده برا سهیل و دروغ گفته بوده).....منم گفتم دیگه شمارتو تو گوشی امین نبینم و اومدم خونه .... خانوادمم اصلا نفهمیدن

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

روز بروز شکم ب امین بیشتر میشد ... همیشه کلید کشوشو ازم قایم میکرد همیشع موبایلشو قایم میکرد دیگه پیش همه تابلو شده بود ... خانواده شوهرمم همش باهام درگیر بودن تا هر دعوایی هم میشد مادرش شوهرم زود میگف ب ما چ زنداداشت تو زندگیته اونو از زندگیت بیرون کن(درک کنید دیگه من چ سرکوفتا و حرفایی میشنیدما).....



اولین سال عید تو خونه ی خودم کل خانوادمو دعوت کردم برای شام.خواهر بزرگم نبود قرار شد بعد ک اومدن خونه پدرم دعوتش کنم(خونه مادرشوهرش بود) بعدظهرش داشتم تو اشپزخانع سالاد درست میکرد یدفعه سرمو بلند کردم دیدم مبینا بالا سرمه همینجور موندم گفتم چطو اومدی گفت پیش خودم گفتم سما سال اولشه نمیتونه تنهایی برم کمکش(حالا جالب اونجاس خودش وقتی مهمون داشت خالم غذاشو درست میکرد هرکدوم از ما خواهرام یکارو میکرد یکی سفره یکی ظرف یکی پذیرایی خودشم انقد اخم و تخم میکرد مهمونه شامو میخورد در میرفت) بعدم با امین نقشه کشیده بودن اگه بمن بگن من میگم نمیخاد بیای پس یهویی حاضر شده بود اومده بود امینم درو براش باز کرده بود ... منم دیگه چی میتونستم بگم بهرحال هرچی بود مهمون بود یکم الکی سالاد درست کردو در حین کار کردنمونم امین مث مرغی ک بخاد تخم بزاره هی میومد و میرفت و این بیشتر عصبیم میکرد.طاقت نگاها و رفتاراشونو نداشتم...منم گفتم بزار زنگ بزنم یدفعه خالمم دعوت کنم یدفعه اونم بیاد ز زدم هرکار کردم قبول نکرد بیاد (طفلک از خجالتش بود خدا لعنت کنه این دخترو ک خالمو نابود و خار کرد.انشالله هیچکس اولاد ناخلف نصیبش نشه) مهمونا اومدن شامو خوردن این وسط مبینا چنان با پاچه خواری کار میکرد ک (الان شاید خیلی هاتون بگید چ دختره بدجنسیه اون بدبخت کلی کار کرده بهش اینجوری میگه ولی ب ولله وقتی خودش مهمون داشت ک اونم عید ب عید بود همه کاراشو خودمون میکردیم هروقتم خونه مامانم بودیم ک تو هفته شاید ۵ بارم میرفتیم اصلا و ابدا کمک نمیکرد فقط گاهی تو چیدن سفره)شب ک همه میخاستن برن امین دراورد ب خواهرای من عیدی داد ب مبینام داد با خنده و عشوه گفت وا امین اقا من ک دیگه بچه نیستم......


موند تا خواهرم اینا ۸ ام عید اومدن و من خاستم اونارو با زن عموم دعوت کنم داشتم مرغ درست میکردم ک امین اومد و گفت زنگ زدم ب سهیل اینام گفتم شماهم بیاین خیلیییییییی زورم گرفت چون میدونستم بخاطر مبیناس منم گفتم خیلی بیخود کردی بدون هماهنگی من بعدم مبینا خیلی مارو دعوت میکنه ک ما تندتند دعوتش کنیم همین شد ی دعوا و بحثی ک بیا و ببین وسط بحث محکم کوبید تو صورتم منم گریه کنان رفتم خونه پدرم و جریانو گفتم(ب تنگ اومده بودم همش مبینا امینو تحریک میکرد احمق سهیلم غیرت نداشت و همش چشمش ب دهن زنش بود) هرچی زنگ زد جواب ندادم تا عصر سیزده بدر جالب اونجاس مبینام راحت میومد میرفت و هی در حال خبر جمع کردن و امار دادن بود ماهم پیش اون اصلاااا حرف نمیزدیم.عصر ۱۳ بدر اومد دنبالم با موتور ک بیا بریم بگردیم گفتم نمیام رفت داماد و پدرشوهرمو فرستاد یکم با مامان بابام حرف زدن و (نمیشد مستقیم موضوع مبینارو گف پیش دامادشون تف سر بالا بود تو صورت خودمون) مثلا بابام گفت تو کاره زنا دخالت میکنه و .... خلاصه دامادشون ریش گرو گذاشت و منو برگردوندن منم از در رفتم خونم کلا بی محلش کردم با اون مهمون دعوت کردنمون پیش شوهر خواهرم ابرومونو برد .

هرروز رابطه من و امین بدتر میشد و امین و مبینا بهتر .... من از دو طرف زیر فشار بودم یطرف خواهر وسطی و مادر ناجنسش ک کلا در حال دخالت بودن و دعوا درست کردن یطرفم مبینا ک دهنمو بسته بود شده بود سر کوفتم



یروز اواسط تابستان بابا اومدخونه گفت بهم پلاژ ساحلی دادن گفتن با هرچند نفر خانواده ک دوستدارید برید تفریح ماهم همه خوشحال حاضر میشدیم ک بریم مبینا و امینم ک تو کو...شون عروسی بود روز حرکت رسید ب امین گفتم بیا من و تو بریم ماشین بابام اینا سپهر و ثنا و سحر برن ماشین سهیل(ما ماشین نداشتیم) پررو پرو رفت نشست جلوی ماشین سهیل اینا منم مجبور شدم برم ماشین اونا بمونه ک تو راه چقدددددد حرص خوردم و چ حرکاتی ازینا دیدم سهیلم ک قربانش برم کوه غیرت تو عوالم خودش بود مثلا سهیل اهنگ شاد میزاشت مبینا عقب ماشین ب حالت عشوه اومدن و قر دادن باهاش میرقصید اصن حالم بهم میخورد از حرکاتش امینم اشتهاش باز شده بود یا میوه میخاست یا چای ک مبینا تند تند ازش پذیرایی میکرد(من لجبازم اینجور مواقع بد لج میکنم) مثلا تو راه میگفت چی میخاید براتون بخرم من ک میگفتم هیچی (کلا تو ماشین حالت تهوع میگیرم) مبینا زود میگف چیپس و چی و چی ... اونم ی ب چشششششم کشدار میگفت و میخرید ...



کل راه بجای خوش گذشتن برام شد جنگ اعصاب و دعوا ... تا رسیدیم مقصد تو ی شهرک ویلایی کلی ویلای تکی بود ویلاها حالت دوبلکس داشت پایین اشپزخانه حمام دسشویی و ی پذیرایی بزرگ ک توش ۴ تا تخت بود بالا دوتا اتاق خاب بزرگ با حمام و دسشویی و تخت و ... اتاقها هم بالکن داشت



قرار شد خانم ها برن بالا اقایون پایین ..

هردفعه ما برا شام و نهار رفتیم رستوران(داخل خود شهرک ویلایی بود) چون میزا ۴ نفره بود (فقط دوتا اتاق بزرگ بود تخت سنتی داشت ک همیشه پر بود) امین و مبینا سریع میرفتن سر ی میز چند بار بهش گفتم بریم پیش خواهرام یا پدر مادرم گوش نمیداد دیگه فکر کنید هردفعه اون غذاهای عالی و خوشمزه کوفت من میشد چون باید شاهد اداهای این دوتا اشغال بودم براش نوشابه و دوغ میریخت ...مثلا غذاشون میموند بهم تعارف میکردن



یروز صبح زود(حدودا ۶ صبح) ک شی قبل خیلی باران باریده بود تو خاب و بیداری دیدم مبینا بلند شد اهسته زد بیرون(من و مبینا و ثنا و سحر تو ی اتاق خواب بودیم خواهرم و پسرش ک شب تا صب نق میزد و نحسی میکرد و چند بار بیدار میشد تو ی اتاق خاب ) منم اهسته بلند شدم رفتم دیدم امینم نیست تو تختش خیلی اتیش گرفتم رفتم بیرون دیدم نزدیکای ته شهرک دارن قدم میزنن و حرف میزنن منو ک دیدن اصلا بروی مبارکشون نیاوردن و گفتن ا توم بیخاب شدی بیا ببین گلا چ عطری دارن (انقدددد پرروبودن انگار ن انگار بخدا من بودم تو اون شرایط خودم خودمو لو میدادما)منم گفتم امین تو ک میخاستی قدم بزنی و از عطر گلا لذت ببری با زنت قدم میزدی ک پیش مبینا وایساد دعوا ک دست از سرم بردار هی دنبالمی چی میخای از جان من مبینا هم ک دید دعوا رو درست کرده ی پوزخند زد و گفت اوکی من دخالت نمیکنم من بای ..... ب محضی ک مبینا رفت امینم دنبالش راه گرفت(اصن این زن امینو جادو کرده بود بخدا)


تا شبش با امین قهر بودم برا خوردن شام و نهارم نرفتم سر دردو بهونه کردم سهم غذامو اوردن (بعدها ثنا قسم میخورد مبینا خوشحالتر بوده تو نبودی و با سهیل و امین سر ی میز نشستن) شبش تو بالکن نشسته بودم ک دیدم امین زیر بالکن داره قدم میزنه و یطرفو نگا میکنه و انگار اشاره میزنه(منو نمیدید بالکن حالت جلو اومده بود) اهسته بلند شدم رفتم از پنجره اونور نگا کردم دیدم مبینا نشسته رو ی صندلی جلو دره ویلا و با امین اشاره میزنه.منم طاقت نیاوردم اومدم تو بالکن اتاق خودمون از بالا ب امین گفتا حقا ک تف بروت بی حیایه بی همه چیز(کلا بی ادب نیستم ولی روانیم کرده بودن) اصن منو دید شوکه شد فرصت ندادم جواب بده از ویلا زدم بیرون اصن مبینا غیب شد فک کنم فهمیده بود من دیدم زود برگشته بود تو ویلا تو تاریکی بین درختا راه میرفتم(شهرک حالت ساحلی داشت با نگهبانی) دیدم دنبالم داره میا .هی اومد دستمو بگیره نزاشتم (من خیلی لجبازم حقیقتا خیلیم اذیتم کرده بودن و مسافرت شده بود زهرم)اخر بزور دستمو گرفت گفت بگو ببینم تو چته منم گفتم دست از سرم بردار دیگه ازت متنفر شدم من همون سمام همون ک بخاطرم انقدددددد خودتو ب اب و اتیش زدی چرا اینکارارو میکنی مبینا تورو جادو کرده ک وایساد صحبت و حرف ک تو اشتباه میکنی و حساس شدی و کلی بغلم کرد و پیشانیمو بوسید و ....(تا حدودی ارومم کرد) برگشتیم ویلا اصلا از مبینا خبری نبود(بعد ثنا قسم میخورد ک تو بالکن نشسته بودیم دیده تو و امین رو دیده ک دست همو گرفتید و پیشانیتو بوسیده یدفعه زده زیر گریه و رفته تو ) انگار من با شوهره اون بودم🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄ـ


وقتی میرفتیم دریا برای شنا بیشتر سمت امین میرفت و هی کرم میریخت تو بازار بودیم حتما کنار امین راه میرفت(نگید داداشت کجا بود اکثرا یا همراهیمون نمیکرد یا کلا بیخیال بود زنش دهنشو حسابی بسته بود) انقدددددد اون ۵ روز عذاب روحیم داد ک خدا خدا میکردم زودتر تموم شه برگردیم موقع برگشتم هرکار کردم امین از ماشین اونا پیاده نشد رفت نشست ماشین اونا منم انقد عصبی شدم ک حالت تهوع بهم دست داد و حالم خیلی بد شد بردنم ی درمانگاه سرراه بهم سرم  و ارامبخش زدن کل راه تو حالت نیمه بیهوشی بودم و کلا امین و مبینا در حال بگو بخند.بین راه ک برا نهار پیاده شده بودن  خواهرم خوب بهش گفته بود ک مبینا یکمم با ما بخند چقد تو خوش اخلاق شدی تازگیا ک کلا زورش گرفته بود و اخماش تو هم بود(سیما ک کلا زندگیش شهر دیگه بود .سحر کلا ساکته و اهل تیکه انداختن نیست مامانمم ک بخاطر خواهرش ک اخر خوب حقشو گذاشت کف دستش خیلی م اعات میکرد پدرم کلا در جریان نبود چ خبره سپهر خیلی بچه بود.ولی ثنا گاهی خوب میچزاندش همین باعث شده بود امین بشدن از ثنا بدش بیاد ثنا هم ازش متنفر بود ) با بدبختی و دل پر غصه برگشتیم خونه شب خیلی دیر رسیدیم خسته بودیم اثر ارامبخش هنوز تو تنم بوذ بدون دوش گرفتن لباسامو عوض کردم خابیدم صبح زود دیدم امین دوش گرفته اصلاح کرده و ی ساک دستی مشکی دستشه من هنوز تو جا بودم ازش پرسیدم کجا میری گفت برا دختره اکبر دوستم سوغاتی اوردم میرم بدم بهش(حس کردم دروغ میگه اخه دوش گرفته بود اصلاح کرده بود و ادکلن و ..... اکبرم انقد باهاش صمیمی نبود ک باهاش اینجور باشه )رفت و منم تو خونه بودم... حدودا ۳یا ۴روز بعدش داشتم میرفتم سوپری ک زن اکبر و دخترش رو دیدم دختر نازی داشت کلی بوسش کردم و سلام و احوالپرسی ک خانمش پرسید کجا بودید مسافرت خوش گذشت منم گفتم ب خوشی شما گفت حالا سوغاتی چی اوردید منم هنگ کرده نگاش کردم گفتم مگه امین برا نادیا(دخترشون بود) سوغات نیاورده با خنده گفت تورو خدا با روح و روان ما بازی نکنید خسیسا ی کلام بگید نیاوردید چرا الکی جو سازی میکنید منم با وجودی ک اتیش گرفته بودم خودمو جمع و جور کردمو گفتم اهان یادش رفته میگم براش بیارتش ک خندید و گفت ن مرسی سلامتیتون مهمه.اصن خریدم یادم رفت بهت زده برگشتم خونه امین تو خونه فیلم نگا میکرد بهش گفتم راستی امین سوغاتی نادیارو دادی گف ا اره دادم بهش گفتم حالا چی بود گفت خب معلومه عروسک.... منم خیلی زورم گرفت خر فرضم کرده بود گفتم اتفاقا الان زنشو دیدم تشکر کرد و گفت نادیا خیلی از عروسکه خوشش اومده اینو ک گفتم اتیش گرفت شروع کرد داد زدن.



تا شبش با امین قهر بودم برا خوردن شام و نهارم نرفتم سر دردو بهونه کردم سهم غذامو اوردن (بعدها ثنا قسم میخورد مبینا خوشحالتر بوده تو نبودی و با سهیل و امین سر ی میز نشستن) شبش تو بالکن نشسته بودم ک دیدم امین زیر بالکن داره قدم میزنه و یطرفو نگا میکنه و انگار اشاره میزنه(منو نمیدید بالکن حالت جلو اومده بود) اهسته بلند شدم رفتم از پنجره اونور نگا کردم دیدم مبینا نشسته رو ی صندلی جلو دره ویلا و با امین اشاره میزنه.منم طاقت نیاوردم اومدم تو بالکن اتاق خودمون از بالا ب امین گفتا حقا ک تف بروت بی حیایه بی همه چیز(کلا بی ادب نیستم ولی روانیم کرده بودن) اصن منو دید شوکه شد فرصت ندادم جواب بده از ویلا زدم بیرون اصن مبینا غیب شد فک کنم فهمیده بود من دیدم زود برگشته بود تو ویلا تو تاریکی بین درختا راه میرفتم(شهرک حالت ساحلی داشت با نگهبانی) دیدم دنبالم داره میا .هی اومد دستمو بگیره نزاشتم (من خیلی لجبازم حقیقتا خیلیم اذیتم کرده بودن و مسافرت شده بود زهرم)اخر بزور دستمو گرفت گفت بگو ببینم تو چته منم گفتم دست از سرم بردار دیگه ازت متنفر شدم من همون سمام همون ک بخاطرم انقدددددد خودتو ب اب و اتیش زدی چرا اینکارارو میکنی مبینا تورو جادو کرده ک وایساد صحبت و حرف ک تو اشتباه میکنی و حساس شدی و کلی بغلم کرد و پیشانیمو بوسید و ....(تا حدودی ارومم کرد) برگشتیم ویلا اصلا از مبینا خبری نبود(بعد ثنا قسم میخورد ک تو بالکن نشسته بودیم دیده تو و امین رو دیده ک دست همو گرفتید و پیشانیتو بوسیده یدفعه زده زیر گریه و رفته  خسیسا ی کلام بگید نیاوردید چرا الکی جو سازی میکنید منم با وجودی ک اتیش گرفته بودم خودمو جمع و جور کردمو گفتم اهان یادش رفته میگم براش بیارتش ک خندید و گفت ن مرسی سلامتیتون مهمه.اصن خریدم یادم رفت بهت زده برگشتم خونه امین تو خونه فیلم نگا میکرد بهش گفتم راستی امین سوغاتی نادیارو دادی گف ا اره دادم بهش گفتم حالا چی بود گفت خب معلومه عروسک.... منم خیلی زورم گرفت خر فرضم کرده بود گفتم اتفاقا الان زنشو دیدم تشکر کرد و گفت نادیا خیلی از عروسکه خوشش اومده اینو ک گفتم اتیش گرفت شروع کرد داد و بیداد ک تو مگه مرض داری چرا سر بسرم میزاری(همیشه وقتی مچشو میگرفتم داد و بیداد میکرد)....همیشه تو ذهنم موند ک اون پلاستیکه چی بوده و برا کی بردتش.فک کنم برا مبینا بود ....


هرروز دعوا هرروز جنگ اعصاب دخالت مادرشوهر و خواهرشوهر وسطیم یطرف شغل کاذب امین یطرف مبینا یطرف.جرات طلاقم نداشتم چون خودم انتخاب کرده بودم چند بار ب دلایل مختلف رفتم قهر هربارم خانوادم اصرار داشتن حتما طلاق بگیر....



ی مدت مادرشوهرم گیر داده بود دکور اشپزخانشو عوض کنه و کابینتاشو ام دی اف کنه قرار شد ی هفته بیاین بمونن طبقه بالا (بماند ک ی هفته شد ۳ ماه و مادرشوهرم دقیقا ۳ ماه بین من و امین خابید )هرروز ی جنگ اعصاب مطلقا شده بودم کلفتشون تو همون روزا بود ک مادربزرگ پدری مبینا مرد .اونروز ک فوت شد من خونه بودم مامانم زنگ زد گفت نمیای خاکسپاری گفتم اینا خونن نمیتونم بیام مسجد میام سرظهر یدفعه امین با لباس کار اومد خونه(جوشکار بود خیر سرش تررررکار) ک اومدم نهار بخورم.کلا نهارشو میبرد با خودش بعد سر سفره یدفعه گفت کاش زنگ بزنی حال بی بی خانمو(مادربزرگ مبینا)رو بپرسی سریع شصتم خبردار شد ک مبینا بهش اطلاع داده ک مادربزرگم مرده تازه خانم ناراحتم شده بود ک سما احترام نگذاشته بیاد اخه چطو میرفتم چندنفر تو خونم سرم بودن.منم ب مسخره و کنایه گفتم حالا چطو یکاره و بیکاره کارتو ولکردی اومدی میگی بی بی چطوره اگه خبری هست بمنم بگو (خدایی زورم میومد خر فرضم میکرد جوابشو میدادم)همین حرفم  اتیشش زد و دعوا شروع شد بلاخره ب هر زوری بود راضیم کرد رفتیم سر سلامتی دادن بماند ک اون چند روز امین چقدددددد تو مسجد و خونشون کار کرد انگار داماد اوناس(رسم داشتن مسجد غذا میدادن )بخدا جوری کار میکرد ک دیگه همه صداشون درومده بود ک چ پسر خوبیه و چ کاریه و ......



بعد چند وقتم برا از عزا دراوردن مبینا هی بمن گفت یچیز بخر برو من نرفتم خودش رفت ی روسری خرید اورد داد بهم گفت برو از عزا درش بیار مامانمم ولم نمیکرد هی میگفت خوب نیست بخاطر سهیل ک رفتم خونه مادرم و تو راه پله روسری بهش دادم انگار امین باهاش هماهنگ کرده بود گرفتشو و تشکر کرد و کلا هروقت میدیدمش اون روسریو سر میکرد درصورتی ک دقیقا ۷ تا روسری برای از عزا در اوردنش اورده بودن از لج من و برا خر کردن امین اینکارو میکرد .

همونروزا ک خانواده شوهرم خونه ما بودن ی شب پدرشوهرم حالش خراب شد تا رسوندنش بیمارستان گفتن سکته کرده شدیدم بود شب اول امین موند بیمارستان پیشش صبح قرار بود داداش بزرگش حمید بره بیمارستان چون با امین قهر بود بمن زنگ زد گفت بهش بگو ساعت ۹ بیاد پایین من برم بالا جاش(تعویض همراه) من از ۷ و نیم خرچی زنگ زدم امین جواب نداد خب خابم نبود ک بگم خابه چون تو بیمارستان ۷ صبح همه رو بیدار میکنن.اخرش مجبور شدم زنگ زدم پرستاری پرسیدم گفتن همراه اقای فلانی نیست تو اتاق کاره واجب باهاش دارم پرستاره گفت ۵ دقیقه دیگه زنگ بزن تا جوابتو بدم بعد ۵ دقیقه گفت والا خانم تو اتاق نیستن همراهای دیگه گفتن حدودا نیم ساعتی هست اتاقو ترک کردن .منم ب حمید زنگ زدم موضوعو گفتم اونم گفت ولش کن خودم میرم اونجا.حمید رفت و وقتی برا ساعت ده امین اومد خونه پرسیدم انقد زنگ زدم کجا بودی گفت گوشیم رو سایلنت بوده و دستشویی بودم بعدم حمید اومده تو بازار کار داشتم .دمه عصری بود حمید اومد خونه ما ک بجاش میلاد بره(زن حمید تو عقد حامله شده بود انقد خانواده شوهرم سر این موضوع اذیتش کرده بودن کلا با اینا کنتاک بود و بهیچ وجه اجازه نمیداد حمید شب بمونه اونجا) دیدم حمید مادرشوهرمو کشید تو راه پله و کلی باهاش حرف زد فقط چند تا کلمشو شنیدم ک میگفت بگو خجالت بکشه این موضوعات ازش خون درمیاد و ...وقتی مادرشوهرم اومد بالا ازش پرسیدم گفت هیچی در مورد امین بوده ک چرا بامن قهره و ....(مادرشوهرم بشدت اخلاق دروغگویی و دو رویی داشت) (بعدها مهسا برام تعریف کرده بود ک حمید رفته دیده مبینا  داره میره سمت بیمارستان با ی پلاستیک دستش حمید هم ک کم و بیش موضوعو میدونست دنبالش رفته دیده تو محوطه ی خلوت ته بیمارستان ک جلوی دید نبوده با امین نشستن رو نیمکت صبحونه خوردن😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓خاسته ب امین بگه من یادت بودم) برادر شوهرمم از قصد خودشو بهشون نشون داده ک مبینا زود بلند شده و خودشو گم و گور کرده .امینم بخاطر اون تو اتاق نبوده و دیر اومده و وقتی حمید موضوعو ب مادرشوهرم گفته چون مادرشوهرم ترسیده ما دعوامون شه بمن نگفته بوده(برادرشوهرم خیلی بدش اومده بود چون خودش ب شدت وفاداره)..... بعد ازینکه پدرشوهرم بهتر شد اوردنش خونه سهیل با مبینا و داداش مبینا اومدن سر زدن.خواهرشوهر بزرگم پروانه بعد از رفتنشون میگفت مبینا جوری ارایش کرده ک انگار اومده عروسی(پروانه بشدت مذهبی بود منم خیلی دوستداشت و از مبینا بخاطر کاراش و خراب کردن زندگی من متنفر بود).....



انقد از بودن خانواده شوهرم تو خونمون معذب بودم ک اخرش ب بهانه مسافرت رفتم خونه خواهرم شهر دیگه و پیغام فرستادم اخر هفته میام جهیزیمو میبرم شمام برا خودتون بشینید بالا(خونه ای ک با پول وام ازدواج من و طلاهای من ساخته بودن) اونام ک دیدن تهدید نیست و جدی میگم جمع کردن رفتن خونه خودشون از قصد ساخت و سازو طول میدادن وگرنه ی اشپزخانه ۶ متری ۳ ماه کار نداشت اونم فقط کابینت بود

نزدیک عروسی مهسا و علی بود همه در تکاپوی لباس و ارایشگاه.روز عروسی من و مهستی رفتیم ارایشگاه(بی تعریف ب شدت خوشگل شده بودم) هرچی ب امین زنگ زدیم بیا دنبالمون نیومد برگشتیم خونه دیدیم مبینا و سهیلا اومدن خونه مادرشوهرم(بعد از طهر بود قرار بود رخت داماد ببریم اصن اونا شب دعوت داشتن ن بعدظهر) نگو امین رفته دنبالشون اوردتشون😪😪😪😪😪دنبال ما نمیومد رفته بود دنبال اونا



رخت دامادو ک بردیم مبینا کلی با امین و من رقصید هی میومد وسط ما دوتا شبم برا تالار کلا اومد تو ماشین ما و بماند ک چقددددد کرم ریخت اونشبو کوفتمون کرد منعش نمیکردی فردا پاتختی هم میومد شانس اوردیم خونه همسایه پاتختی گرفته بودن فقط افراد نزدیکو دعوت کرده بودن (مهسا هم رفت سر زندگیش با ی پسر عالی.مهسا واقعا دختر خوبی بود هرجا هست سر بلند باشه خبر دارم ی دختر ناز کوچولو هم داره) بعد عروسی مهسا مادر شوهرم مریصیش عود کرده بود پدرشوهرمم بعد از سکته یطرف بدنش بیحس شده بود کلا خونه بود هی دعواشون بود یا من هی باید میرفتم کاراشونو میکردم......ـ



خیلی اذیت میشدم از طرف خانواده شوهر تصمیم گرفتیم با خانوادم ی سفر بریم شهر زیارتی(خواهر بزرگم تو ی شهر زیارتیه) امین یدفعه گفت من نمیام ازونورم مبینا بهونه میاورد ک من نمیام.من خیلی شک کردم ب این دوتا از دره خونه مادرم اینا ک حاضر شدیم بریم امین نشسته بود دره خونه نمیرفت سهیلم گیر داده بود ب مبینا ک حاضر شو ببرمت خونه مامانم میگف شما برید خودم میرم نمازم مونده ظرفام مونده میخام برم روضه خونه همسایه(ایام محرم بود) سهیلم ک یکمکی شک کرده بود تازگیا با زور مجبور کرد بیاد بردیم گداشتیمش خونه مامانش تو راه انقد اتیش گرفته بود اصلا باهامون حرف نزد موقع پیاده شدنم درو کوبید بی خدافظی رفت خدا بدونه با امین چ نقشه ای داشتن.ک بعدا خودش با خنده تعریف کرد ک فردا صبحش کار داشتم برگشتم خونه.....(کار خاصی نداشت ما برا دو روز رفته بودیم اونم هرچی لازم داشت با خودش برده بود خونه مادرش خدا فقط عالمه چ نیتی داشت ک صب زود برگشته بود البته خودش ب ما نگفتا سپهر با ما نیومده بود مونده بود خونه سپهر برا ما گفت اونم مجبوری با خنده تعریف کرد ک کار داشتم برگشتم خونه....‌) دیگه همه حتا خاله و پدرمم فهمیده بودن ی خبرای هس فقط سهیل عشق کورش کرده بود و زیر بار نمیرفت..

تو مرداد ماه بود خواهرم ثنا تازه استخدام بانک شده بود ی خاستگار خوب داشت ک اومدن و بعد از مراسمات معمول عقد کردن(الانم ک الانه خواهرم میگه از فیلم عقدم متنفرم چون تو فیلم کلا پر از اشاره و نگاهای پر از شرارت امین و مبینا ب همدیگس) هرچیم ما هردفعه ب سهیل میگفتیم ک زنتو جمع کن داد و بیداد میکرد ک خجالت بکشید زن من نماز میخونه قران میخونه تهمت نزنید (کلا مظلوم نما بود و خیلی هم ادای مدهبی هارو درمیاورد)(لطفا سوءتفاهم نشه مادر خودمم نماز خوانه واقعیه با اعتقادات قوی)



بعد از عقد ثنا یروز تصمیم گرفتیم برا خرید جهیزیه ثنا بریم بانه خرید کنیم دوتا ماشین شدیم ۳ تا خواهرام با شوهر دوتاشون تو ی ماشین طبق معمول امینم پرید تو ماشین سهیل اینا😡😡😡😡😡😓😓😓😓😓😓😓😓بچه ی خواهرمم کوچیک بود برا اینکه اذیت نشه گذاشتیمش پیش مادرم .... شب ساعت ۱۲ راه افتادیم انقد از امین و مبینا بدم میومد کل راه چشامو بستم و عن محلشون کردم ۷ صب رسیدیم رفتیم خرید کردیم همه جا تو بازار امین دره ک.ون مبینا بود بجای ک دنبال من ک زنش بودم باشه خلاصه هرچی من خریدم مبینا هم خرید ننهارو بیرون خوردیم عصر ک راه افتادیم نزدیک دهگلان ماشین ما خراب شد خواهرم اینا بخاطر بچش ک شیر خواهره بود و کلا اونا جلوترم بودن مجبور شدن رفتن نموندن کاری هم از دستشون بر نمیومد هوا تاریک شده بود ک بزور خودمونو رسوندیم ی تعمیرگاه بین راه خسته کوفته گرسنه نیاز ب دستشویی.از تعمیر کاره بابت دسشویی پرسیدیم ک گفت خونم پشت مغازش دره حیاط بازه دسشویی تو حیاطه برید.خانمم رفته عروسی نیست.سهیل موند پیش ماشین من و امین و مبینا رفتیم(حالت دهات مانند بود) اول مبینا رفت دسشویی بعد امین اخرم من(باور کنید جرات نمیکردم تنهاشون بزارم ) کارم ک تموم شد از دستشویی درومدم دیدم خیلی نزدیک بهم دارن حرف میزنن تا منو دیدن هول شدن جدا شدن منم اخم کردم راهمو گرفتم برگشتم.سهیل گیر داده بود ب تعمیر کاره ک اینا گرسنشونه جایی نیس استراحت کنن ک رفت از خونه نون و پنیر اورد .منم قسم خوردم ب هیچ وجه با امین و مبینا تو ی اتاق نمیرم (چون دورشونو خلوت دیده بودن کلا از سهیلم بخاری بلند نمیشد منم ناتوان بودم و زورم ب وقاحتشون نمیرسید خیلی دریده و پررو شده بودن)من رفتم تو ماشین خابیدم امین و مبینام اومدن امین هی ب بهونه پتو رو ما کشیدن دست ب رانای مبینا میزد و من کلافه و عصبی شده بودم تصمیممو گرفتم قسم خوردم برسم خونه پدرم طلاق بگیرم.کلا دیگه زدم بی خیالی ...اون شب سخت تموم شد ماشین در حدی درست شد ک مارو برسونه ب ی تعمیرگاه خوب تو دهگلان.صبح زود رفتیم سمت دهگلان تو ی پارک دسشویی و دست شستن و امینم رفت نان و مربا وکره خرید فلاکسمونم پر کرد اورد جلو چشم خودم ۴ تا چای ریخت گذاشت جلوی مبینا

سهیل زودی ی لقمه خورد رفت ماشینو ببره ی تعمیر گاهه خوب )تند تند لقمه میگرفت میداد مبینا از لج من اینجور میکرد منم دیگه زدم سیم اخر بلند شدم تو پارک داد و بیداد ک خجالت بکشید تف بروی حرامزادتون ازتون متنفرم(واقعا ابرو رو خورده بودن حیا رو قی کرده بودن)چند تا خانواده اونجا با تعجب نگاه میکردن امین بلند شد ی کشیده ابدار بهم زد مبینام مثلا سعی میکرد جدامون کنه. امین برگشت بهم گفت اصلا میدونی چیه من عاشق مبینام از تو متنفرم اینو ک گفت اتیش گرفتم گوشیو در اوردم زنگ زدم ب ثنا ک بابارو بفرست بیاد دنبالمون وگرنه الان خودم راه میگیرم میام.کلا ازشون جدا شدم رو ی نیم کت اونورتر نشستم گریه کردن سهیلم کلا نبود رفته بود دنبال کار ماشین میدونستم بهش زنگ بزنم بدتر خودم محکوم میشم و میگه باز داری تهمت میزنی(اصلاااا قبول نمیکرد زنش اینجوریه اعتقادشم این بود زن من نماز میخونه)



دیگه پرده ی حیا بینمون برداشته شده بود دیگه غرورم له شده بود چیزی برا باختن نداشتم تصمیممو گرفته بودم.همینجور ک رو نیم کت بودم و گریه میکردم ی زن با لباس کوردی ک شاهد دعوامون بود امد دستمو گرفت بردم بهم اب قند داد



امین و مبینام اونور سرگرم بگو بخند بودن.



امین ک دید این خانمه با چند تا خانم دیگه و چند تا مرد دور من جمع شدن امد شروع کرد ب فحاشی ک حق نداری تو کار ما دخالت کنید خجالت بکشید و ی دعوام اونجا درست کرد برا نهارم هرچی بهم گفت بیا بریم نهار بخوریم نرفتم خودش و مبینا رفتن جیگر خریده بودن اوردن نشستن خوردن(خاطرات مثل اب جوش ریخت تو مغزم ک چقد جیگر دوست داشتم و امین برام میخرید و.... اشک امانم نمیداد) ...



اون روز سخت و طولانی گذشت پدرم و دامادمون ساعت ۴ رسیدن پدرم(نفهمید چیشده فک کرده بود من خسته و کلافه شدم گریه کردم) با سهیل موند پیش ماشین تو دهگلان و من و امین و مبینا با دامادمون با ماشین اونا برگشتیم.تو راه ی جا نخود تازه کاشته بودن بعد دامادمون ماشینو زد کنار گفت سما برات نخود بچینم دوستداری و رفت چید و اورد امینم پیاده شد ی بوته بزرگ برا مبینا چید

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

💔😔چرااا

honye_ella | 6 ساعت پیش
داغ ترین های تاپیک های امروز