تصمیممو گرفته بودم طلاق میخاستم.سهیل و پدرم ک برگشتن مامانم موصوعو ب پدرم گفت حتا نگفت بخاطر رابطه امین و مبیناس گفت هی باهم میجنگن(ببین مادره من بی تعریف چ مادرشوهره خوبی بود اون هر مادرشوهره دیگه ای ک بود لنگ عروسه رو جر میداد از خونه بیرونش میکرد ...) پدرمم بنده خدا چیزی نگفت گفت هرجور خودش میدونه ما ک از اول گفتیم این پسر بدردش نمیخوره اصلاااا از امینم خبری نبود حدودا دو ماهی از قهرم میگذشت اصلا خبری از امین نبود منم فعلا اقدامی نکرده بودم سهیل و مبینام حالت کنتاک بودن(مبینا جوری برا سهیل جا انداخته بود ک سما با من دعواش شده و همه رو علیه من شورانده هرچیم ماماتم بهش گفته بود زنت اینجوره میگف شما تهمت میزنید اون نماز میخونه و بدتر باما قهر کرده بود و طرف زنشو گرفته بود)(کاش کاش کاش اونوقتا عقلم میرسید پرینتشونو میگرفتم البته خدا خوب حال مبینارو جا اورد قربان خدای خوبم)
ی شب جوجه کباب درست کرده بودیم سهیل اومد ی لقمه درست کرد برد بالا(مامانم هرچی درست میکرد بهشون میداد ولی بعد از قهر من دیگه براشون چیزی نفرستاد) ی لحظه گفتم مامان نکنه مبینا حاملس.... مامانمم گفت ن بابا فک نکنم (نگو خانم دیده اوضاع خرابه و ممکنه من طلاق بگیرم و اونم شرایطش بد شه زود گذاشته بود حامله شده بود اونم بعد از ۷ سال ک عالم و ادم بهش گفتن بچه بیار نیاورد زود تو اون شرایط حامله شده بود)
یروز یکی از همسایه هامون مامانمو دیده بود گفته بود پسرت اومده از ما مبلمان خریده(مبلمان فروشی داشتن) مامانمم تعجب کرده بود ک برا چیشونه طبقه بالا ک کوچیکه
نگو زرنگ خانم دیده اوضاع خرابه و احتمال قوی من طلاق بگیرم ب سهیل گفته شرط بارداری من اینه ازین خونه بریم
خلاصه خونه گرفتن و رفتن (تازه موقع اثاث کشی سحر و سپهرم رفتن کمکشون)
منم ۳ ماهی بود قهر بودم و امینم چند بار با مادرش رفته بودن سراغ بابام ک برگرده و درست میشم(راستش خودمم نمیدونم چم شده بود دلم برا امین تنگ شده بود حس میکردم با رفتن مبینا ازون خونه دیگه همه چی درست میشه )