2777
2789
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 17321 بازدید | 119 پست

یدفعه مبینا گفت اه اه من نمیخورم اینا حرامن (در صورتی ک شرع میگه اگه از باعی رد شدی در حد خوراکت میتونی بچینی ولی برای بردن نه) منم اتیش گرفتم خعلی زورم گرفت خدایی این دیگه خیلی رودار بود گفتم ن عزیزم حرام اونه الکی چادر بندازی سرت روبروی خدا وایسی زندگی ی زن و شوهرو خراب کنی و صدتا فسق و فجور از زیر کنی اصلااااا انتظار این حرفو از من نداشت انقد ک همیشه لال و مطلوم بودم امین کم نیاورد گفت حالا تو ک مسلمان واقعی ای بخور برات چیده منم گفتم ن مسلمان مبیناست و تو.دامادمون با دهن باز نگامون میکرد (بعد ها ب سیما گفته بود تا دیدمشون فهمیده بودم بینشون ی چیزی شده) تو راه پیاده شدیم بنزین بزنیم ما هم رفتیم دسشویی نگو دامادمون بعد از بنزین زدن ماشینو جابجا کرده تو خروجی پمپ بنزین پارک کرده امین و مبینا زودتر درومدن رفتن پشت دستشویی (فکر کرده بودن دامادمون دید نداره نمیدونستن جای پارک ماشینو عوض کرده) دست همو گرفتن وایسادن حرف زدن(دامادمون بعدا ب خواهرم گفته بود اون لحطه اتیش گرفتم خیلی عصبی شدم و دلیل عصبی بودن سمارو فهمیدم بقران اگه تو شهر خودمون بود جفتشونو خورد میکردم.)(دامادمون ازون لرهای باغیرته.اونجا فهمیده بود ک ای دل غافل پس اینا باهمن.ب خواهرم گفته بود قبلنم شک داشتم ولی وقتی با چشم خودم دیدم مطمئن شدم )..... خلاصه بهر زجری بود رسیدیم خونه مادرم.امین زود وسایلارو جدا کرد و گفت بیا بریم خونه بهش گفتم من جایی نمیام.فک کرد مث همیشس چند روز قهر کنم و بعد خودم نرم شم گفت نمیای ب درک و خودش تنها رفت خونه ...



منم اومدم خونه و با گریه همه چیو برای مادر و خواهرام گفتم مبینام زود رفت طبقه بالا ...



مامانم و ثنا زورشون گرفت گفتن اینجور ک نمیشه مبینارو صدا کردن پایین مامانم گفت این چ وضعشه مبینا وایساد داد و بیداد ک خجالت بکشید چند نفری تهمت میزنید دخترتون روانیه عصبیه و .....



صدتام بهمون گفت و رفت بالا منم قهر موندم خونه مادرم.نصف شب با تکانای شدید ی نفر بیدار شدم دیدم سیماست دستشو ب علامت هیس گداشت رو بینیش و بهم اشاره زد ک دنبالش برم



چون همه خاب بودن رفتیم تو راه پله برام موضوع پمپ بنزینو گفت(من خبر نداشتما شوهرش براش گفته بود) و گفت علی (شوهرش)گفته سیما بخدا این دوتا باهمن ب سما بگو طلاق بگیره و خودشو نجات بده بعدم کلی نصیحتم کرد ک این مرد ن خانواده درست داره ن پول زنبازه هم هست با زنداداشته سهیلم ک بی عرضس طلاق بگیر خودتو نجات بده(تو راه پله ک بودیم ی اتفاق خنده دار افتاد.ی مستاجر داشتن مامانم اینا ک سپاهی بود فوق العاده مرد سنگین و ناموس پرستی بود من اون موقع موهام بلند تا رو باستنم و فر بود دو روزم بود حموم نکرده بودم حسابی ژولیده و بهم ریخته بود رو پله ها نشسته بودیم حرف میزدیم این مستاجرمون درو باز کرد بره 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

دسشویی(توالتشون تو راه پله بود) یدفعه من و خواهرم بلند شدیم بدویم بالا با دیدن ما بخصوص من با اون موهای ژولیده ترسیده بود چشاش خاب بوده فک کرده بود از مابهترونه جوری فریاد زد همه از خاب پریدن🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 ماهم فرار کردیم فردا ب زنش گفتیم بگو ببخشه ما داشتیم صحبت میکردیم گفت عیب نداره محمد گفته چشام خاب بوده چیزی ندیدم)



فرداش داماد بزرگمون منو با ماشین برد بیرون کلی برام حرف زد ک خر نباش اینا باهمن طلاقتو بگیر اینجور مردی اصلا حامی خوبی نیست برات و .....

تصمیممو گرفته بودم طلاق میخاستم.سهیل و پدرم ک برگشتن مامانم موصوعو ب پدرم گفت حتا نگفت بخاطر رابطه امین و مبیناس گفت هی باهم میجنگن(ببین مادره من بی تعریف چ مادرشوهره خوبی بود اون هر مادرشوهره دیگه ای ک بود لنگ عروسه رو جر میداد از خونه بیرونش میکرد ...) پدرمم بنده خدا چیزی نگفت گفت هرجور خودش میدونه ما ک از اول گفتیم این پسر بدردش نمیخوره اصلاااا از امینم خبری نبود حدودا دو ماهی از قهرم میگذشت اصلا خبری از امین نبود منم فعلا اقدامی نکرده بودم سهیل و مبینام حالت کنتاک بودن(مبینا جوری برا سهیل جا انداخته بود ک سما با من دعواش شده و همه رو علیه من شورانده هرچیم ماماتم بهش گفته بود زنت اینجوره میگف شما تهمت میزنید اون نماز میخونه و بدتر باما قهر کرده بود و طرف زنشو گرفته بود)(کاش کاش کاش اونوقتا عقلم میرسید پرینتشونو میگرفتم البته خدا خوب حال مبینارو جا اورد قربان خدای خوبم)



ی شب جوجه کباب درست کرده بودیم سهیل اومد ی لقمه درست کرد برد بالا(مامانم هرچی درست میکرد بهشون میداد ولی بعد از قهر من دیگه براشون چیزی نفرستاد) ی لحظه گفتم مامان نکنه مبینا حاملس.... مامانمم گفت ن بابا فک نکنم (نگو خانم دیده اوضاع خرابه و ممکنه من طلاق بگیرم و اونم شرایطش بد شه زود گذاشته بود حامله شده بود اونم بعد از ۷ سال ک عالم و ادم بهش گفتن بچه بیار نیاورد زود تو اون شرایط حامله شده بود)



یروز یکی از همسایه هامون مامانمو دیده بود گفته بود پسرت اومده از ما مبلمان خریده(مبلمان فروشی داشتن) مامانمم تعجب کرده بود ک برا چیشونه طبقه بالا ک کوچیکه



نگو زرنگ خانم دیده اوضاع خرابه و احتمال قوی من طلاق بگیرم ب سهیل گفته شرط بارداری من اینه ازین خونه بریم



خلاصه خونه گرفتن و رفتن (تازه موقع اثاث کشی سحر و سپهرم رفتن کمکشون)



منم ۳ ماهی بود قهر بودم و امینم چند بار با مادرش رفته بودن سراغ بابام ک برگرده و درست میشم(راستش خودمم نمیدونم چم شده بود دلم برا امین تنگ شده بود حس میکردم با رفتن مبینا ازون خونه دیگه همه چی درست میشه )


خلاصه با رفت و امد های امین(احساس میکنم دعا گرفته بودن اصن ازین رو ب اون رو شدم مامانش زیاد اهل دعا جادو بود) منم با تعهد کتبی ک بابام گرفت برگشتم ب زندگیه داغونم در صورتی ک ثنا و سیما باهام قهر کردن و گفتن اگه شخصیت داشتی طلاق میگرفتی (امینم کلا هی میگف تو عصبیم کردی ک اونجور گفتم و .... خرم میکرد .)


نزدیک عید سال ۹۰ بود مبینا و سهیل همچنان قهر بودن(بابام فوق العاده سهیلو دوستداره اصن مریض شده بودن مامان بابام) ی روز من خونه مامانم بودم ک دیدم در میزنن درو باز کردم دیدم خالمه تا پریدم بوسش کردم و دعوتش کردم بیاد تو پشت سرش مبینا هم با شکم گنده اومد تو حدودا ۴ ماهش بود.من هنگ کردم خاستم بی محلش کنم خالم دستمو گرفت دستمونو انداخت گردن من گفت هرچی بوده تموم شده مبینا هم اورد بالا اشتی داد و باز پاش باز شد ......


منه خر فکر میکردم اینا از هم جداشدن نگو با مستقل شدن مبینا بدترم شدن.خونه ای ک مبینا اینا گرفته بودن روبروی ی اموزشگاه ارایشگری معروف بود من ی دوست داشتم از زمان مدرسه دوست بودیم الانم هستیم ب اسم الهام ک اونجا کار میکرد یروز بیرون دیدمش گفت چ خبر نی نی نداری گفتم نه بابا چ خبره گفت اتفاقا امینو زیاد دره اموزشگا میبینم اونجا کار میکنن(کارش جوشکاری بود) انگار زدن تو سرم گفتم اره اونجاها ی کار گرفتن و خدافطی کردم و اومدم تو راه ک خوب فکر کردم متوجه شدم امین هنوز با مبیناس و بخاطر دیدن مبینا میره اون سمت باز روانم بهم ریخت اییییییی خدا این چ بختی بود من داشتم امین باز گوشی و کلید کمدشو قایم میکرد یبار ک اتفاقی کلید کمدشو جا گداشته بود کمدشو باز کردم دیدم ی ساعت مچی تو قاب(تابلو بود هدیس من ک نداده بودم) ی جا سوئیچی چرم ب اسم امین ک ب لاتین نوشته بود و ی m کوچیک کنارش و دوتا چنگاک و کارد یبار مصرف با دستمال کاغذی تو ی پلاستیک ک اسم ی رستوران معروف رو دستمالا بود(معلوم بود نهار رفته بودن بیرون) منم از لجم کارد و چنگال و دستمالارو انداختم سطل زباله بعدا هرچی گفت تو ب کمدم دست زدی گفتم خبر ندارم نه من دست نزدم.ساعت مچی هم برداشتم بعدا سر ی فرصت مناسب دادمش ب ی پیرمرد فقیری ک ی جاش مشخص مینشست و تسبیح اینا میفروخت(نفروختم بهش ها از لجم اینکارو کردم ک چقدم بدبخت ذوق کردو دعام کرد خخخخخخ.).جا سوئیچی هم انداختم تو جوی اب خخخخخخ(کلا ریدم ب خاطرات عاشقانه ی کثیفشون) هرچی امین گف تو کمدمو تو دست زدی گفتم نه اخه مگه چیزی گم شده اونم جرات نداشت بگه و صد البته فهمید کار منه😂😂😂😂😂😂😂فقط کاری از دستش نمیومد هی میگف انگار تو خونه دزد اومده منم گفتم خب غیر ما و خانوادت کسی کلید نداره ک

عید سال ۹۰ خانوادم رفتن قصر شیرین مبینا بخاطر بارداریش نرفت سهیل با خانوادم رفت



خانواده شوهره منم رفته بودن مسافرت امین هرکار کرد منم با خانوادم برم نرفتم چون خونه خالی بود و .....



خلاصه موندم خونه یروز صب ب امین گفتم بیا با ماشین میعاد ک خونه بود بریم برا خودمون ی شهر نزدیک گفت باشه رفت بیرون ک روغن ماشینو بریزه ازونورم من بالا حاضر میشدم ک دیدم زهرا(عروس همسایمون ک قبلا حرفشو زدم و تقریبا موضوع امین و مبینارو میدونست شوهره خودشم اینکاره بود البته اون با غریبه ها)زنگ زد گوشیمو گف سما نمیدونم امین پشت پنجره ما با کی حرف میزنه هی میگه نمیتونم بیام بخدا سما خونس میفهمه و بزار یوقت دیگه و .... میگف احتمالا زن باشه از صحبتاش فهمیده بود



منم حاضر شدم رفتم پایین یدفعه دیدم امین اخماشو ریخته گفت من نمیام گفتم باع چرا چیشد گفت حوصله ندارم سرم درد میکنه میخام ب کفترام برسم.منم شصتم خبردار شد با مبینا دعواش شده زورم گرفت ولی چیزی نگفتم.



خانوادم ک از مسافرت برگشتن خالم دعتمون کرد رفتیم خونشون(خواهشا نگید قطع رابطه میکردی بخدا چندین بار قطع رابطه کردم نمیشد تو فامیلی اونم فامیل نزدیک نمیشه‌.بعدم خالم واقعا فرشتس)بعد شام تو اتاق جمع بودیم ک یدفعه خالم گفت اونروز مبینا یکم حالش بد بوده خاسته بیاد سمت خودتون درمانگاه(تو خانه بهداشت سمت خودمون پرونده داشت)گفتم تنها نمیتونی بری دادم یوسف(داداش بزرگش) اوردتش



اونجا بود ک فهمیدم ای دل غافل این کسالتو بهونه کرده ک بزاد با امین بره بگرده یا شایدمبرنامه ای داشتن ک نشده و داداشش همراهش اومده.....


اواخر اردیبهشت بود ی روز عصر امین رنگ پریده و با استرس اومد خونه گفتم چته گفت سرم درد میکنه براش شربت گلاب درست کردم دراز کشیدیم جلو تلویزیون فیلم مارهای اناکوندا رو میداد  دیدم گوشیش رو سایلنته هی زنگ میزنه اینم رد داد و خاموش کرد گفتم ا چرا خاموش کردی گفت یکی از دوستامه حوصلشو ندارمیدفعه تلفن خونه زنگ خورد هوا رو ب تاریکی میزد تا امین پرید تلفنو برداره من زودتر تلفنو برداشتم از تلفن عمومی بیرون بود دیدم مبیناس صدای منو شنید یکم هول شد و گفت ا خاستم بپرسم اینجاها موبایل سازی نداره(شوهرش چون راننده ی شرکت معروف بود هر چند ماه یکی دو شب میرفتن اصفهان اموزش داشتن.خانمم حامله بود حدودا ۷ ماهش بود اومده بود مونده بود خونه مامان من)منم چون میدونستم اینا بهونس گفتم این وقت شب چ عجله ای داری برا گوشی.بعدم تو خیابون ؟؟؟؟تو ک بلدی برو فلان جا من والا نمیدونم اینجاها موبایل سازی داره یا نه و قطع کرد(جوری جوابشو دادمک خر خودشه)بعدم بلند بلند گفتم مبینا فک کرده منم مث خودش احمقم خر خودشه و .....(بعدها امین تو اعترافاتش بهم گفت اونروز مبینا بهش گیر داده باهم برن بیرون امین قبول نمیکرده اونم دیده آمین گوشیشو خاموش کرده تهدید کرده زنگ میزنم خونتون ب سما میگم و .... ک تا صدای منو شنید لال شد (خدایی نمیگم امین مقصر نبود امین عاشق من بود ولی خب مردا ب سگ ماده هم رحم نمیکنن بقول ننه بزرگم )هرچی امین پسش میزده و میخاسته ول کنه مبینا ولش نمیکرده امینم خب انسان بوده و ی مرد سست ک سابقه جالبی هم نداشته سست بوده وسوسه میشده)

تو تیرماه سال ۹۰ با خواهرم و شوهرش و مامانم و سحر رفته بودیم مشهر زیارت ک زنگ زدن بیاین مبینا زایمان کرده(موعدش دو هفته مونده بود بند ناف پیچیده بود دور گلوی نینی (دور از جونش کاش همونوقت میکشتش نمیموند با این مادر هرزه))ما هم هول هولی برگشتیم من سوغاتی برا خواهرام و خواهرشوهرام لیوان چینی چایساز اورده بودم یکیش هم طرحش هم مدلش خیلی قشنگ بود امین زود اونو جدا کرد اینو بده مبینا این از همه قشنگتره منم زورم گرفت ک ب تو چه چی برا کی اوردم ک اونجا هم دعوامون شد خلاصه محمد امین(برادرزادم.حاضرم قسم بخورم بخاطر امین اسمشو گداشت محمد امین وگرنه داداشم ایلیا ایمان نوید مد نظرش بود...)۱۳ روز تو دستگاه بود ک اوردنش خونه با اومدن بچه دیگه مبینا جا پاش محکم شده بود براش ی جشن مفصل گرفتن.امینم هر دقه ب بهونه بچه ب من میگفت بریم خونشون (این درحالی بود ک مهستی خودشونم تازه بچه ی دومشو زایمان کرده بود و اتفاقا بچه ی شیرینی هم بود)



یروز پنج شنبه ثنا با گریه اومد خونمون ک سهیل با یکی دعواش شده زده صورت یارو کبود شده شکایت کرده براش ۸۰۰ دیه اومده(سال ۹۰ اون مقدار پولی بود برا خودش)نداره بده و یارو هم گفته پولو بده تا رضایت بدم طفلک ثنا گردنی خودشو فروخته بود الکی ب شوهرش گفته بود گمشده منم ی مقدار گذاشتم روش بزور جورش کردیم ک شنبه بدیم ب یارو رضایت بده (من اینچیزارو ب شوهرم نمیگفتم تو دعوا میزد تو روم)


این خزعبلات چیه من کلا ول کردم فقط ی نگاه سرسری ب بقیش انداختم اومدم ببینیم تهش چی میشه ولی اصلا پیشرفتی هم نمیکنه علنا بهش خیانت میشه و کتک میخوره خود مرده هم حتی اعتراف کرده دیگه، هی تصمیم داره جدا شه ولی نمیشه باز میشینن شربت گلاب میخورن! 

صد در صد تخیلی و بی محتوا 

بزرگترین دشمن زنان، زنان احمق هستند🕊️
این داستان سمای بدبخت هست خودش خبر داره گزاشتیش؟

مگه من گفتم مال خودمه؟خوبه اولش توضیح دادم دانستان سرگذشت یکی از خانمهای کاربر هست

تاپیکشو که ترکوندن یکی از کاربرا همون موقع دوباره داستانشو گزاشته آخراشم خودش خلاصه کرده.من دیروز اتفاقی تاپیک اون خانمو دیدم داستانش جالب و عبرت اموز بود گفتم دوستان دیگه هم بخونن.

کاراآگاه بازیتون تموم شد میخام بقیه شو بزارم

این خزعبلات چیه من کلا ول کردم فقط ی نگاه سرسری ب بقیش انداختم اومدم ببینیم تهش چی میشه ولی اصلا پیش ...

یکم تند داری میری عزیزم همه مثل هم نیستن بله منم واقعا حرصم میگرفت وقتی میخوندم اما وقتی خودمو جای اون خانم میزاشتم میتونستم درک کنم .ایشون بازوز و اصرار خودش و علی رغم میل باطنیش ازدواج کرده براش سخت بوده که بخاد اشتباه و خیانت شوهرشو جار بزنه

فرداش امین با اصرار گفت بیا بریم بیرون شک کردم ی خبری هست بعد از جلو خونه مبینا اینا ک رد میشدیم امین گفت کاش یسر ب نی نی بزنیم هرچی بهونه اوردم قبول نکرد(جمعه بود)خلاصه از پله ها ک رفتیم بالا امین جلوتر رفت یدفعه خم شد ی برگه رو برداشت گفت این ک ابلاغیه دادگاهه(همون لحظه فهمیدم اینا همه هماهنگی کثیف مبینا و امین بوده ک امینو خبر دار کنه ک چنین اتفاقی افتاده و من ازش پنهان کردم کثافت برگه رو گذاشته بود تو راه پله جلوی ورودی ) منم سریع از امین گرفتمش و گفتم ب تو چه بزارش سر جاش خلاصه رفتیم تو یکم مبینا پذیرایی کرد امین گفت براتون ابلاغیه اومده مبینا گفت ا کو؟؟؟ابلاغیه ی چی؟؟؟(جوری فیلم بازی میکردن دلم میخاست جفتشونو خفه کنم) منم بلند شدم گفتم پاشو بریم قراره خواهرات بیان خونه مامانت برم کمکمش غذا درست کنه و قضیه رو ختم کردم ی اخم حسابی هم ب مبینا کردم ک خر خودتی.خلاصه فردا ثنا رفته بود پولو داده بود رضایت طرفو گرفته بود.صبحش رفتم خونه مامانم مبینا اونجا بود خیلی از دستش عصبی بودم کل دیروز امین هی ب تیکه میگف خب ابلاغیهچی بوده تو خبر نداشتی منم وقتی مبینارو دیدم گفتم واقعا متاسف برات انقد جنست جلبه برگشت گفت وا برای چی گفتم فک کردی من خرم ابلاغیه رو گذاشتی سر راه شروع کرد قسم و قران(زیاد قسم الکی میخورد حتا رو قرانم زده بود الکی بعدها سهیل گفت) ک من چ میدونستم شما میاید بعدم صاحب خونه تحویل گرفته بود گذاشته بود تو راه پله ثنا هم ک خیلی زورش گرفته بود گف ببخشیدا ما خر نیستیم اولا ابلاغیه های دادگاهای کیفری ابلاغ حقیقی میشه (یعنی فقط ب خود شخص میدنش اونموقع هنوز سامانه ثنا نبود)دوما روز جمعه کسی ابلاغیه نمیاره.... ک دهنش باز موند و لال شد(والا بخدا مردم از دست خواهرشوهر ناجنس میکشن ما عروسمون شده بود بلوای زندگیمون)...


تو مرداد عروسی ثنا بود بمونه ک تو عروسی چ کرم هایی مبینا و امین ریختن و کلا تو ماشین اونا بودیم (ثنا قسم میخوره میگه الانم فیلممو میبینم قشنگ اشاره و اداهاشون مشخصه)



رفته بودیم ارایشگاه هممون امین اومد دنبالمون مادرشوهره جلبه منم از حرص هی تو تالار بمن میگفت چیه ارایشگره سیاهت کرده مبینا خوشگل شده ک لج منو دربیاره ....



تو کل عروسی بچشو داد بغل خالم یدقیقه هم ننشست(ما عروسی هامون مختلطه) امینم ب بهانه شاباش کردن کلی شاباشش کرد (سهیلم ک کوه غیرت)..... روز پاتختی هم از لج من کلا نشیته بود پیش مادرشوهرم پچه پچ میکرد و میخندیدن....





۷ روز بعد عروسی ثنا عروسی دختر داییم بود شب حنابندان تو حیاط رو بالکن فرش و مخده گذاشته بودن ک هرکی دوستداره بشینه تو حیاطم ارکستر بود برا رقص مبینا رفته بود نشسته بود بین مامانش و امین ......



اونشب و فردا شبشم موقع عروس گردانی کلی



کرم ریختن.فکر کنین ماشین بابای من خالی بود بعد همه ریخته بودیم تو ماشین سهیل هرکار میکردم امین نمیومد ماشین بابام (ثنا میگفت اخه بیاد با بابا عشق بازی کنه🤣🤣🤣🤣🤣🤣بابام سیبیلاش کلفته و ترسناکه 



عروسی ک تمام شد فرداش هی مبینا زنگ میزد ک پاتختی میای منم گفتم ن حوصله ندارم موهام خیلی بهم ریختس حوصله دوش و حمومم ندارم گفت خب پس منم میرم خونه مامانم.بلند شدم رفتم کتابخونه چند تا کتاب کرایه کنم(اونوقتا کتاب زیاد میخوندم)امین برد رسوندم بعدم گفت من با مصطفی(همین شوهره زهرا عروس همسایمون) میریم شهرستان ی کاری هست اونو ببینیم و بگیریمش ... تا شبم نمیام.منه خرم باور کردم .کتابخونه بودم ک زهرا زنگ زد ک سما کجایی بیا برامون تعریف کن عروسی چطوبوده گفتم والا کتابخونم بعد گفتم نهار میام خونتون(زیاد اتفاق میفتاد میرفتم شوهرامون باهم سرکار میرفتن)گفت نهارو شرمندم مصطفی خونس گفتم مگه با امین نرفتن شهرستان کار ببینن گفت ن بابا امین الان تو کوچه بود  رفت خونه خدا بدونه چ گندی میخاد بزنه(اینو با خنده گفت) منم سریع با ماشین برگشتم خونه کلید انداختم دیدم چفت درو از پشت انداخته (دوتا در داشتن هر کدوم تو ی کوچه)شیشه ها رفلکس بود سرمو چسبوندم دیدم از تو اینه روبرو تو راهرو امین با احتیاط خم شده نگاه میکنه ببینه کیه اشتباااااه کردم فقط عصبی شدم داد و بیداد کردم و درو کوبیدم رفتم از دره خونه مادرشوهرم برم تو ک امین تو خونه محکم گرفتم مادرشوهرم هاج و واج نگا میکرد ببینه چ خبره امین دره راهرو وسطو بست و منو محکم گرفت هرکی بود درو کشید و فرار کرد فقط لحظه ای ک امین منو گرفته بود مادرشوهرم ی لحظه دره راهرو وسطو باز کرد ی نگا کرد و برگشت ب امین گفت تف بروت(اون دقیقا دید کی بوده ولی هیچوقت بمن نگفت معلومه صد در صد پشت پسرشو بمن نمیده) وااای دیوانه شده بودم خودمو میزدم امینو میزدم اومدم طبقه بالا دیدم جامون هنوز وسط خونس فقط همینجوری زده بودش بغل دیوار صبح انقد هولم کرد ک نزاشت جمعش کنم .بماند ک چی بمن گذشت چند تا قرص خاب مال مادرشوهرمو خوردم و خابیدم ک یادم بره( بعدها زهرا قسم میخورد دیده ی زن چادری قد کوتاه دویده رو ب سمت پایین کوچه(مبینارو ندیده بود اصلا ولی نشانی های اونو میداد)) هرچی ب امین میگفتم کی بوده میگفت دوست میعاد بوده اومده در مورد میعاد صحبت کنه(میعاد زیاد سر براه نبود ولی بامعرفت و مشتی بود) میگفتم اگه اون بوده چطو لباسا و جای من تو خونه بوده چرا پشت درو انداخته بودی میگفت میخاستم میعاد یدفعه سر نرسه خلاصه ک زیر بار نرفت ک نرفت(از قدیم گفتن دزد نگرفته پادشاه)

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

💔😔چرااا

honye_ella | 6 ساعت پیش
داغ ترین های تاپیک های امروز