روزها میگذشت و امین و مهسا بیشتر رو من کار میکردن و هرروز اصرار مهسا از طرف امین بیشتر میشد ...منم خیلی میترسیدم وارد دوستی با این پسر بشم از یطرفم بدم نمیومد ک دوستم داشت.دختر خالم مبینا هم تو این هول و حوش زیاد خونمون میومد و میرفت اونم با داداش بزرگ من مچ شده بودن و همدیگه رو میخاستن ...و یجورایی از نظر خالم و شوهر خالم و از نطر خانواده من مبینا برای سهیل (برادرم) در نظر گرفته شده بود...و کسی مشکلی نداشت و همه قلبا راصی بودن ولی چون سنشون کم بود منتطر بودن تا بعدها علنیش کنن...
مهسا تولدش تو شهریور بود یروز گفت میخام تولد بگیرم و مارو تولد دعوت کرد
بعد بمن گفت تو و بهاره یکم زودتر بیاین ک باهم حاصر شیم(اونوقتا حتا ابرو برداشتنم تا ازدواج مرسوم نبود ولی مهسا اصلا براش مهم نبود و ابروهاشم برمیداشت و ارایشم میکرد )الحق نگذریم مهسا دختر خیلی جدابی بود ی دختر توپره سبزه با قد ۱۶۵ و ی اندام زیبا صورتشم خیلی بانمک و قشنگ بود و با ارایش فوق العاده جداب میشد شخصیتشم دختر مهربان و زرنگی بود من دوسش داشتم
روز تولد مهسا من و بهاره ی ساعت زودتر رفتیم ک ب اصطلاح باهم حاضر شیم (البته ک مامانم راصی نبود ک من زودتر برم اصلا ازین خانواده میترسید وبا اصرار بهاره و مهسا راصی شد)من حتا ارایش کردن بلد نبودم مهسا ساری هندی قرمز دوخته بود ک با پوست سبزش خیلی قشنگ همخونی داشت و ارایش هم کرده بود و رژلب قرمز زده بود و واقعا ناز شده بود موهاشم لخت و بلند و مشکی بود ک ازاد گداشته بود تا منو دید گفت چرا ارایش نکردی منم گفتم وای ن مامانم بدش میاد ک گفت ن بیا ارایشت کنم و بعد موقع رفتن بشور برو و من و بهاره رو ارایش کرد وقتی خودمو تو اینه دیدم خیلی تعجب کردم اخه (بی تعریف)خیلی عوص شده بودم و صورتم خیلی بنطر خودم قشنگ شده بود حالا ارایش فقط رژ و خط چشم بود انقد خودم خوشم اومد ک هی دوستداشتم تو آینه نگاه کنم ی تاب و شلوار سورمه ای هم پوشیده بودم(یادش بخیر لاغر بودم ن مثل الان😪😪😪)بعد تولد شروع شد و کیک و کادو و