2777
2789
عنوان

داستان زندگی

17318 بازدید | 119 پست

سلام دوستان یه سر گذشته واقعی که خیلی خوندنیه براتون میزارم.قبلا هم تو همین نی نی سایت گزاشته شده ولی به لطف بعضی خواننده ها تاپیکش تعطیل شد

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

ذخیره کردم لطفا نترکونین ممنون❤

  نامه    زن آمریکایی به زنان مسلمان/ گول نخورید و نجیب بمانید.   زن غربی پریشان و پشیمان است اما مجبور است ادای شادبودن را درآورد  زن غربی هویتش به تاراج رفته و گرفتار ظلمی گردیده است که یارای رهایی از آن را ندارد  ظلمی که «جوانا فرانسیس» نویسنده و روزنامه نگار زن آمریکایی به صراحت به آن اذعان کرده است . این زن مسیحی چند سال پیش به زنان مسلمان لبنان که در زیر آماج بمباران اسرائیل بودند نامه می نویسد و با رشک بردن به عفت و حیا و نجابت زنان مسلمان و بر شمردن ظلم بزرگی که به زنان غربی شده است از زنان مسلمان می خواهد در دامی که غرب برای آنان گسترده است گرفتار نشوند و به جای تقلید از زن غربی ،حافظ عفت و نجابت خود باشند.  این نویسنده آمریکایی در بخشی از این نامه می گوید: « ما زنان غربی شستشوی مغزی داده شده ایم که باور کنیم شما زنان مسلمان مورد ظلم واقع شدید. اما در حقیقت این مائیم که مورد ظلم واقع شده ایم، برده مُدهایی هستیم که پستمان می کند، نسبت به وزن و انداممان عقده ای شده ایم و گدای محبت مردانی هستیم که نمی خواهند رشد فکری یابند…در اعماق وجودمان می دانیم که سرمان کلاه رفته است.»《♡@hejab_va_efaf313     https://harfeto.timefriend.net/17378773448308       

 بودم اوج شیطنت و هیجان.همه میگفتن زیبایی.قد و هیکلمم خوب بود.اونوقتا (متولد دیماه ۶۶ هستم)خیلی مثل الان رل زدن و بوی فرند و اینچیزا رو بورس نبود و همه ی دخترا هم دوست پسر نداشتن تازه ب اونای ک دوست پسر داشتن ب چشم دختر بد نگاه میکردیم بعد چ دوست پسر داشتنی مثل الان نبود ک استوری و پروفایل عاشقانه و ست.و شب شام بیرونو و پارتی و رابطه و این حرفا.... اون موقع نهایته دوست پسر داشتن این بود دوست پسرا میومدن وایمیسادن دره مدرسه یا سرکوچه دختر مورد علاقشون وقتی دختره تعطیل میشد نگاش میکردن و تا دره خونه دنبالش میرفتن .بعد همه موبایل نداشتن اونوقتا فقط پولدارا و باباها موبایل داشتن😅😅😅😅.اگه پسری میخاست با دوسدخترش حرف بزنه باید زنگ میزد تلفن خونه تا دختره برداره یکم حرف بزنن.نهایت اونای ک با خواهر و مادرشون راحت بودن گوشیو میدادن ب دختره.خلاصه اونوقتایی ک با این تدابیر امنیتی جامعه بعصی از دوستای ما پسر باز بودن ما شیطنت داشتیم و شیطون بودیم اصن ب فکر پسر و عشق و عاشقی نبودیم


من ی خاله دارم ک اونم ی دختر و دوتا پسر داره.با دخترخالم ک اسمش مبیناس روابطمون عالی بود یعنی خیلی خیلی باهم خوب بودیم.ما خودمون ۴ تا خواهریم دوتا برادر.از بچگی با این دختر خالم ک ۵ ماه از من بزرگتره خیلی خوب بودیم همه جیک و پوکمون باهم بود.اونم اون زمان دوست پسر داشت ولی خیلی خیلی محدود در حد سر راه مدرسه دیدن و نامه نگاری و اول اسمشو ب لاتین تو کتاباش نوشتن.خلاصه تو حول و هوش همون ۱۴ _۱۵ سالگیم ما بنا ب یسری شرایط مجبور شدیم برای ۶ ماه منزل خودمونو ترک کنیم و بریم ی محله ی دیگه برا زندگی.فقط برای ۶ ماه رفتیم مستاجری.همون روزای اول تو اون محل متوجه شدم یکی از دخترای هم کلاسیم ب اسم مهسا خونشون روبروی خونه ی ماست اتفاقا این مهسا هم با پسرعموی خودش دوست بود و فوق العاده دختر دهن دریده و شری بود.بعد ک تو کوچه دیدمش و سلام علیک کردیم خیلی اصرار کرد ک تورو خدا بیکاری بیا خونمون و برو منم خونه تنهام.اونا ۳ تا خواهر بودن ۴ تا برادر.دوتا از خواهراش ازدواج کرده بودن با ی داداشش و خودش و ۳ تا داداشاش تو خونه مجرد بودن.بخاطر داداشاش مامانم راصی نمیشد من زیاد خونشون برم ولی من سر خود و لجباز بودم و پر از شور نوجوانی.....خلاصه بعدظهرای بلند و گرم تابستون من و مهسا و ی دختر دیگه ی همسایه ب اسم بهاره باهم جمع میشدیم تو اتاق بالا پشت بوم مهسا اینا و خوراکی میخوردیم تعریف میکردیم.من و بهاره دوست پسر نداشتیم.مهسا از پسر عموش میگفت و ماهم گوش میدادیم.مادر مهسا ک اسمش فریبا خانوم بود خیلی زن زرنگ و با سیاستی بود ازون زنای ۷ خط و بلد.برعکس مادرای ساده و بدبخت ما.مامانش کامل از موضوع دخترش و پسر عموش خبر داشت.و مصمم بود تا علیرغم مخالفت شدیده خانواده ی عموش(اونا ذات کثیف این خانواده رو میشناختن و مخالف ازدواج حسام با مهسا بودن) این دوتا رو بهم برسونه.و خودش با دخترش میرفت سر قرار با حسام.....(چقددد منه ساده اونوقتا ب مهسا حسادت میکردم ک با مامانش خوبه ولی مامان من خیلی سختگیر بود)این مهسا ی داداش داشت ب اسم امین ک از من و مهسا اونوقتا دقیق ۱۰ سال بزرگتر بود.امین ازون دختر بازای قهار بود و تو ورطه ی زمانی ک من با این خانواده اشنا شدم امین تازه با دوستدخترش تمام کرده بود(خوشبحاله دختره خدا خیلی دوسش داشت)


خواهرای من ازین خانواده بخاطر پسرشون امین ک کفتر بازی میکرد و مدام بالا بام بود متنفر بودن و اصلا دوست نداشتن من باهاشون رفت و امد داشته باشم ولی کو گوش شنوا.البته داداشای دیگش ازین پسر بهتر بودنا ولی این دیگه خیلی بد بود.خلاصه تقریبا ی ماهی از اشنایی ما گذشته بود ک ی روز عصر تو کوچه داشتم دوچرخه سواری میکردم(من اخلاقام تو نوجوانی خیلی مث پسرا بود) ک محکم خوردم تو دیوار سیمانی و چانه ام پاره شد و خیلی خون اومد.اومدم خونه مامانم کلی داد و بیداد کرد و برام با بتادین شستش و رفتم ک برم خونه مهسا اینا ک یکم باهاش تعریف کنم خیلی در زدم تا امین درو باز کرد وقتی منو دید قبل ازینکه من بپرسم مهسا خونس خیلی راحت با دست چانه ی من رو گرفت و گفت وای صورتت چیشده منم هم خجالت کشیدم هم یکم ترسیدم خودمو کشیدم عقب و گفتم با دوچرخه رفتم تو دیوار ک پرو پرو گفت الهی قربانت برم خوبه چیزیت نشده اینم بیشتر ورمه و خوب میشه خیلییییی خجالت کشیدم بدو بدو برگشتم خونه.فرداش دیگه سمت خونه مهسا اینا نرفتم ک سرظهر زنگزد خونمون ک بیا مامانم اش رشته درست کرده ببر.من رفتم دره خونشون امین تو لونه کفتر بالا پشت بام بود اومد لب بام نگام کرد و لبخند زد ک بهش اخم کردم ی حسی بهش داشتم ... بعد رفتم پیش مهسا و براش دیروزو تعریف کردم اونم خندید گفت با حسام و مامانم بیرون بودیم و بعد گفت یچیزی هس میخام بهت بگم منم گفتم چی ک با خنده و لوندی گفت راستش امین از تو خوشش اومده و خیلی دوستداره دوستدخترش شی.منم خیلی تعجب کردم  و خجالتم کشیدم و گفتم ن من نمیتونم و نمیخوام گفت اتفاقا مامانمم دوستداره و گفته دوستدارم عروسم شه(بچه های دهه ۶۰ اکثرا با دوست پسراشون ازدواج کردن ن ک فکر کنید پسرای اون دوره باوفا بودنا ن جنس مرد همونه ک بوده بلکه چون دوستی ها خیلی محدود بود شناخت کافی بدست نمیاوردن و ارزش دختر حفظ میشد و پسره تنها راه دست یابی ب دختره مورد علاقشو ازدواج میدید.....اکثرا تن ب ازدواج میدادن.حتا خیلیها سالها تلاش میکردن تا ب ی دختر برسن)وقتی این حرفارو از مهسا شنیدم هم خیلی خجالت کشیدم هم ته دلم یجوری شد با اینکه امین اصلا ادم سالمی نبود و تو کوچه اکثرا ب مامانم میگفتن نزار دخترت زیاد بره خونه اینا خانواده جالبی نیستن ولی من نمیدونم چ مرگم شده بود شاید شور نوجوانی شاید حس تایید از سمت ی نفر (روابطم زیاد با مامانم جالب نبود مامانم خیلی تعصبی و مذهبی بود و لجباز.خواهرامم ۳ تاشون از من بزرگتر بودن و چون من خیلی شر و شور و شیطان بودم اخلاقیاتمو زیاد نمیپسندیدن و باهم زیاد خوب نبودیم.منم بشدت لجباز و پر از شور نوجوانی) همین باعث شده بود احساس کمبود محبت کنم همش درحال جر و بحث با مامانم  بودم

خواهرای من ازین خانواده بخاطر پسرشون امین ک کفتر بازی میکرد و مدام بالا بام بود متنفر بودن و اصلا دو ...

چقد جالب شد

خیلی شبیه داستان زندگی خیلی از رفقای منه

خب بقیه شو تعریف کن استارتر داره حساس میشه ماجرا😍

♡Remember!? -No+

 روزها میگذشت و امین و مهسا بیشتر رو من کار میکردن و هرروز اصرار مهسا از طرف امین بیشتر میشد ...منم خیلی میترسیدم وارد دوستی با این پسر بشم از یطرفم بدم نمیومد ک دوستم داشت.دختر خالم مبینا هم تو این هول و حوش زیاد خونمون میومد و میرفت اونم با داداش بزرگ من مچ شده بودن و همدیگه رو میخاستن ...و یجورایی از نظر خالم و شوهر خالم و از نطر خانواده من مبینا برای سهیل (برادرم) در نظر گرفته شده بود...و کسی مشکلی نداشت و همه قلبا راصی بودن ولی چون سنشون کم بود منتطر بودن تا بعدها علنیش کنن...



مهسا تولدش تو شهریور بود یروز گفت میخام تولد بگیرم و مارو تولد دعوت کرد



بعد بمن گفت تو و بهاره یکم زودتر بیاین ک باهم حاصر شیم(اونوقتا حتا ابرو برداشتنم تا ازدواج مرسوم نبود ولی مهسا اصلا براش مهم نبود و ابروهاشم برمیداشت و ارایشم میکرد )الحق نگذریم مهسا دختر خیلی جدابی بود ی دختر توپره سبزه با قد ۱۶۵ و ی اندام زیبا صورتشم خیلی بانمک و قشنگ بود و با ارایش فوق العاده جداب میشد شخصیتشم دختر مهربان و زرنگی بود من دوسش داشتم



روز تولد مهسا من و بهاره ی ساعت زودتر رفتیم ک ب اصطلاح باهم حاضر شیم (البته ک مامانم راصی نبود ک من زودتر برم اصلا ازین خانواده میترسید وبا اصرار بهاره و مهسا راصی شد)من حتا ارایش کردن بلد نبودم مهسا ساری هندی قرمز دوخته بود ک با پوست سبزش خیلی قشنگ همخونی داشت و ارایش هم کرده بود و رژلب قرمز زده بود و واقعا ناز شده بود موهاشم لخت و بلند و مشکی بود ک ازاد گداشته بود تا منو دید گفت چرا ارایش نکردی منم گفتم وای ن مامانم بدش میاد ک گفت ن بیا ارایشت کنم و بعد موقع رفتن بشور برو و من و بهاره رو ارایش کرد وقتی خودمو تو اینه دیدم خیلی تعجب کردم اخه (بی تعریف)خیلی عوص شده بودم و صورتم خیلی بنطر خودم قشنگ شده بود حالا ارایش فقط رژ و خط چشم بود انقد خودم خوشم اومد ک هی دوستداشتم تو آینه نگاه کنم ی تاب و شلوار سورمه ای هم پوشیده بودم(یادش بخیر لاغر بودم ن مثل الان😪😪😪)بعد تولد شروع شد و کیک و کادو و 




ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792