2777
2789
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 17318 بازدید | 119 پست



وقتی موقع کادو دادن شد من براش ی شال خیلی قشنگ خریده بودم و بهاره هم لاک و رژ لب خریده بود وقتی همه کادوهاشونو دادن مهسا ی پلاک و گردنی نقره ی الله در اورد و گفت اینم امین برام خریده خیلی قشنگ و شیک بود....و حسامم براش ی حلقه ی نقره خریده بود و گفته بود دیگه من و تو مال همیم ک چقد مهسا و مامانش بابت اون حلقهه ذوق داشتن(البته امینم درجریان دوستی حسام و مهسا بود بعدها خودش بهم گفت ولی بروشون نمیاورد.آشغال بی غیرت بلایی ک سر دخترای مردم میاورد سر خواهرش دراورده شده بود...)



مهمونی تموم شد و مهمونا ک اکثرا دخترای دوست و همسن بودن رفتنو بهاره هم زودتر رفت منم میخاستم صورتمو بشورم و برم خونه چون مامانم زنگ زده بود و گفته بود بگید سما زودتر بیاد خونه(بمیرم برا دل مامانم چقد استرس منو داشت دیده بود تو کوچه دخترای مهمون یکی یکی دارن میرن خونه هاشون)ک مهسا صدام کرد تو اتاق منم لباس پوشیده بودم و فقط میخاستم ارایشمو پاک کنم برم.وقتی رفتم تو اتاق دیدم امین اونجاس خیلی شوکه شدم و خجالت کشیدم ک مهسا خندید و دستمو کشید گفت بیا داداشم کارت داره ب مِن مِن افتاده بودم ک مهسا مارو تو اتاق تنها گذاشت(خانوادشون جالب نبود زیاد اینچیزارو بد نمیدونستن عار نمیدونستن منه خر اونموقع نفهمیدم و ب کسی گوش ندادم بعدنا این افتصاحاتو درک کردم.بچه بودم عقلم نمیرسید ب کسی هم گوش نمیدادم سرتق و لجباز بودم)



من حسابی هول کرده بودم و ترسیده بودم ک امین یکم بهم نزدیک شد و تو صورتم نگاه کرد اصن نمیدونستم چکار کنم صورتشو اورد نزدیک ک دستمو گداشتم رو سینش و هولش دادم خیره نگام میکرد ی حالت خاصی داشت من گوشه دیوار بودم و نمیتونستم حرکتی کنم فقط دستامو جلوی سینش نگه داشته بودم محکم دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد و گفت چقد نازشدی و یدفعه لبامو بوسید انقد خجالت کشیدم و ترسیدم ک گریم گرفت تا دید میخوام گریه کنم ی بسته ی کوچیک رو هول هولی گذاشت تو دستم و منم زود از اتاق طدم بیرون و سرسری با مهسا و مادرش خداحافطی کردم(فکر کن چقد خانوادگی ازاد و راحت بودنا ک برا پسرشون دختر جور میکردن بعدها فهمیدم بخاطر مخالفتهای امین با مهسا و حسام و بخاطر اذیتاش تو خونه میخاستن از سر بازش کنن و بندازنش سر منه احمق😤😤😤😤) و با همون ارایش رفتم خونه .اصن ی حال بدی داشتم تارسیدم خونه مامانمو دیدم ک تو کوچه با زن همسایه حرف میزد

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

لبم تندتند میزد اصلا ی حال بدی داشتم ترسیده بودم ته دلم یجوری بود تندتند لباسامو دراودم و دوش ابو باز کردم .صدای مامانم پشت دره حموم اومد ک وا دختر دیوونه شدی مگه صبح دوش نگرفتی منم گفتم ک نه موهامو تافت زدم اذیتم میکنه(موهام فر و بلند بود مشکیه مشکی)



بعد ک یکم زیر دوش وایسادم ارومتر شدم همش احساس عذاب وجدان داشتم ولی ی حس خوبم ته دلم بود



از حموم اومدم بیرون مامانم با شک نگاهم میکرد شروع کرد ب غر زدن ک قبل همه رفتی بعد همه درومدی کم برو پیش این دختره اینا خانوادشون خوب نیست اصن حوصلشو نداشتم حالمم خوب نبود جوابشو ندادم گفتم ولشکن بیخیالش



یکم ک اروم شدم یاد بستهه افتادم رفتم تو کیفم درش اوردم بازش کردم دیدم ی پلاک و زنجیر نقره جفت مال مهساس.ی پلاک الله با زنجیر و ی کاغذ کوچیکه تاشده ک توش نوشته بود برای سمای عزیزم تا ابد دوستت دارم امین



نمیدونم چرا ولی با اینکه اون بوسه خیلی خلاف اعتقادات خودم بود ولی اصلا حسم ب امین بد نبود و فکر میکردم هرکی هرچی میگه از خودش میگه و امین اصلا پسر بدی نیست...



تا چند روز طرف مهسا نرفتم خجالت میکشیدم چند بارم ک زنگ زد مریضی و بی حوصلگی رو بهونه کردم و نرفتم مامانم حسابی شک کرده بود همش تو فکر و غرق رویا بودم ....



بعد از ۳ روز سرظهر دیدم دره خونه رو میزنن من تو حیاط بودم درو ک باز کردم داداش کوچیک مهسا(میلاد متولد ۷۰ بود اونوقتا۱۱ _۱۰سالش بود) رو دیدم ک بهم گفت ابجیم میگه بگو سما زود بیاد خونمون .منم برگشتم تو خونه ی مانتو پوشیدم رو لباسام با ی شال و ب مامانم گفتم مهسا کارم داره ک باز غر غراش شروع شد ک مهسا اگه کارتداره خودش بیاد تو سرظهر میری کجا مرداشون خونن ک من گوش ندادم و بدو رفتم وقتی رسیدم خونشون دیدم امین وسط پذیرایی بالش گذاشته بیحال افتاده و فریبا خانم و مهسا بالای سرش نشستن انگار ک ناراحت بودن.پرسیدم چیشده ک گفتن بخاطر تو قرص خورده چون تو محلش نمیدی و با ما قهرکردی(کاش انقد خر و احمق نبودم ک فیلمشو باور کنم کاش همونوقت میمرد ....) منم یکم احساس عذاب وجدان کردم و خجالتم کشیدم ولی ته دلم غنج رفت ک انقد دوستم داره

فت ک انقد دوستم داره



روزها میگذشت و من هر روز بیشتر فریب امینو میخوردم رابطمون تابلو شده بود و تا حدودی مامانم و خواهرام شک کرده بودن مامانم بشدت باهام بحث میکرد و ب همه چیزم گیر میداد تنها چیزی ک باعث شده بود لو تریم همکاری مهسا و فریبا خانوم باهامون بود(چقددددد احمق بودم فکر میکردم دوستم دارن ن بگو اونا فقط میخان امینو از سر باز کنن و من بشم ی سپر برا مهسا ک راحت با حسام بیاد و بره .... و امین نتونه حرفی بزنه) ازونورم من همه ی درد دلامو پیش مبینا میکردم و اونم راهنماییم میکرد  بهاره هم در جریان رابطه ما بود رابطه من و امین فقط در حد نامه و پیغام و دیدار های کوتاه بود با سختگیری ها و جنگ اعصابای مامانم دیگه نمیتونستم برم خونشونم.....



بسرعت برق و باد ۶ ماه تموم شد و ما برگشتیم خونمون روز اثاث کشی امین کلا از رو پشت بوم نگاهمون میکرد منم ی چشمم اشک بود یکیش خون .... البته محله ی قبلیمون نزدیک این محل بود و پیاده ۵ دقیقه بود ولی دلکندن از امین برام سخت بود



اونموقع ها درک درستی از بد بودن ی مرد نداشتم و چون از طرف خانوادم کمبود محبت داشتم امین با حرف گولم میزد و ااز من ده سال بزرگتر بود و تجربشم بیشتر بود بعد ی مدت چشامو باز کردم دیدم کامل عاشق امین شدم فقط اونو میخاستم تو این دنیا در مقابل همه جبهه میگرفتم بخاطرش

 رفتیم محله ی جدید خونمونو ساخته بودیم و ی طبقه بالای خونمون برا مبینا و سهیل ساخته بودیم و قرار بود بریم خاستگاری و این دوتا عاشق رو بهم برسونیم همه هم راضی بودن مامان و خالمم از خداشون بود فصل مدارس بود و من مدرسه میرفتم دبیرستانی بودم و ۱۶ سالم بود هرروز ک میرفتم مدرسه امین میومد سر راه مدرسه وایمیساد و تا دره مدرسه دنبالم میومد و راه برگشتم همینجور اگه میشد و گشت نبود تو ی کوچه چند دقیقه همدیگه رو میدیدیم و باهم چند کلام حرف میزدیم دیگه مادرم فهمیده بود باهم در ارتباطیم(چند بار امین زنگ زده بود تلفن خونمون و من جواب داده بودم امین حرفزده بود صداش پیچیده بود فهمیده بودن اقاس) و بشدت حواسش بهم بود بیرون نمیتونستم برم فقط تو راه مدرسه ده دقیقه ازاد بودم ولی همون ده دقیقه امین چنان قلبمو تصاحب کرده بود ک دیگه کور شده بودم و فقط امینو میدیدم گاهی برام هدیه یا نامه میاورد اون روزاهم حال و هوای خودشو  داشت


تنها کسی ک اونروزا درکم میکرد مبینا بود ک همیشه محرم اسرارم بود .ی شب تو پاییز قرار گذاشتیم و رفتیم خاستگاری مبینا برا سهیل همه چی خیلی زود جور شد و مبینا و سهیل عقد کردن و روابط من و مبینا هم بهتر شد مبینا از نطر قیافه ی دختره گندمی روشن قد کوتاه و تپلو بود و قیافشم قشنگ بود من برعکس مبینا لاعر و قد بلند و سفید رو بودم و طاهرم ب گفته دیگران جذاب بود


جشن عقد مبینا و سهیل یکی از بهترین روزای عمرم بود رفتم ارایشگا موهامو پیچیدم و ی رژ و خط چشمم زدم ی لباس خیلی قشنگم خریده بودم پوشیدم چند تا عکس گرفتم برای امینم ک کاش انقد خریت نمیکردم و بهش اعتماد نمیکردم ک عکس بهش بدم....


جشن عقد تو خونه ی خالم ک ویلایی بود مفصل برگزار شد با حصور عاقد و سفره عقدو و ارکستر مختلط و حسابی زدیم و رقصیدیم مبینا هم تازه ابروهای پرپشتشو برداشته بود و ارایش کرده بود حسابی خوشگل شده بود


خالم و مامانمم خیلی شاد بودن و اینجوری روابط خوبشون بهترم شده بود


قرار بود مبینا و سهیل دوسال عقد بمونن تا مبینا ۱۸ سالش شه بعد ازدواج کنن

من و امینم تو راه مدرسه باهم در ارتباط بودیم گاهی ساعتهای اخر ک ی دبیر نمیومد از مدرسه جیم میشدم از تلفن عمومی زنگ میزدم خونشون امین میومد دنبالم میرفتیم با موتور بیرون .و هرروز بیشتر عاشق هم میشدیم اصلا چشمام عیوب امین رو نمیدید فقط اونو میخاستم تو اون سال اخر دبیرستان ک همه دخترا درگیره کنکور و رشته های برتر بودن منه احمق درگیر امین و عاشقی بودم و کل ایندمو نابود کردم درصورتی ک درسم عالی بود و خواهرام همه خودشون ایندشونو با درس ساختن.تو اونروزای پر استرس فقط مبینارو داشتم ک از وقتی زنداداشم شده بود رفت و امدش بیشتر شده بود و منم مثل ی گزارشکر کل کارامون و حرفامونو بهش گزارش میدادم  و اونم مشتاقانه بحرفام گوش میداد و راهنماییم میکرد و من فکر میکردم مبینا از همه ی خواهرام بهتره و چقد خوب درکم میکنه(زهی خیال باطل😭😭ـ


ب سرعت برق و باد دو سال گدشت و من ۱۸ سالم شده بود و دیپلم گرفتم همون سال ک همه ی دوستا و همکلاسی هام بکوب برا کنکور میخوندن من درگیری های ذهنی زیادی داشتم و مامانم و خواهرام سره امین باهم میجنگیدن و این جنگ باعث شده بود بیشتر امینو محکمتر نگه دارم و حالت لجبازی شده بود همون سال تابستان سال ۸۳ سهیل و مبینا ازدواج کردن ی عروسی مفصل باغ گرفتیم و من بازم بعد از ارایشگاه و تیپ زدن برا امین عکس گرفتم (اعتماد بیجا حماقته محض) دو شب تمام بزن و برقص و باغ و ارکستر و جشن و ...... و اینجوری شد ک مبینا برا زندگی اومد طبقه ی بالای خونه ی ما و شد همدم دل تنهام .۳ ماه بعدشم خواهره بزرگم استخدام رسمی شد و با همکار خودش ک فوق العاده پسر خوب و سنگینی بود ازدواج کرد و هردو ساکن ی شهر دیگه شدن و اونام زندگی مشترکشونو شروع کردن(تو اون شرایط بخاطر مخالفتای خواهرام و مادرم با امین اونارو دشمن خودم میدونستم مادرمم ابرو داری کرده بود و پیش پدرم حرفی نزده بود در واقع قضیه رو بچگونه دونسته بود و اصلا فکر نمیکرد جدی شه .... همین رفتارا باعث شده بود من بیشتر با مبینا صمیمی شم) اونسال ک مبینا برا زندگی اومد خونه ی ما من پیش دانشگاهی میرفتم.مبینا تو خونه ی پدری چون پدرش بشدت بددل بود چادری بود و اصلا نمیزاشتن تنها جایی بره وقتی اومد خونه ی ما سهیل ک اتفاقا خیلیم مبینا رو دوست داشت و جانشو براش میداد بهش گفت ک چادر نپوشه و مث ماها با مانتو بگرده و حسابی بهش پرو بال داد همزمان چند تا کلاس ثبت نام کرد و روز بروز رفتارش بیشتر عوض میشد ولی همچنان نماز میخوند و روزه هم میگرفت این در حالی بود ک تو خونه ی ما فقط مامانم و خواهر بزرگم نماز میخوندن و روزه میگرفتن ..

ملکه68
مدیر استارتر
عضویت: 1398/12/13
تعداد پست: 12262

اونسال ک دیپلم میگرفتم ب علت استرسها و دعواهام با خانوادم امتحانای نهاییمو خراب کردم و معدلم بشدت افت پیدا کرد جوری ک برا پیش دانشگاهی مجبور شدم برم مدرسه بزرگسالان(اونموقع ها هرکی معدلش کم میشد باید میرفت پیش دانشگاهی بزرگسالان ک اکثرا عقد کرده بودن و متاهل بودن و شیفتشونم دائم بعدطهر بود و برا دو ترم باید شهریه میدادی شاید بعصی از دوستان یادشون باشه)



منم رفتم پیش دانشگاهی بزرگسالان ک از مسیر خونمون دو مسیر میخورد و این ب نفع من و امین بود چون بیشتر باهم بودیم و امین شد مسئول بردن و اوردنم با موتور میبرد و میاوردم ... هرروز برام خوراکی میخرید (امین بشدت بددل و تعصبی بود و حسابی رو من غیرتی بود حتا نمیزاشت با خیلی از دوستام بگردم یا تولد و دور همی و بیرون برم با دوستام همین باعث شده بود تنها کسم بشه امین  ) مث ی عروسک خیمه شب بازی شده بودم تو دست امین و هرجور اون میخاست رفتار میکردم رابطه ی خاصی جز دست همو گرفتن نداشتیم گاهی هم تولد یا عیدا صورتمو میبوسید ...ـ



تمام عصرای تاریک و سرد پاییزی امین میومد دنبالم و با موتور میومدیم خونه و تو راه میرفتیم ی ساندویچی دنج باهم فلافل میخوردیم اصن درس نمیخوندم فقط ب عشق با امین بودن پیش دانشگاهی میرفتم همه در حال برنامه ریزی برا کنکور بودن من فقط تو فکر عشق و رسیدن ب امین حسابی قاپمو دزدیده بود عصرا تا میرسیدم خونه بدو میرفتم پیش مبینا و براش اتفاقات اونروزو تعریف میکردم(ک چقدددد حماقت بود ادم از جایی ک فکر نمیکنه صربه میخوره) مامانم و خواهرامم دیگه دقیق میدونستن چ خبره ولی نمیتونستن جلومو بگیرن کی بود ک گوش بده


امین تونسته بود ی شغل کاذب برا خودش جور کنه و تاعصر میرفت سر کار و تونسته بود ی خط ثابت و ی گوشی موبایل ساده برا من بخره بصورت قسطی ک قرار بود بعد از اتمام اقساطش خطو بنامش بزنن و من گوشیو تو لباسام قایم میکردم ک تو خونه بتونم باهاش حرف بزنم اونم از خونه بهم زنگ میزد گاهی ک کار واجب داشت هرچی مامانم محدودترم میکرد ما زرنگتر میشدیم مبینا از وجود گوشی خبر داشت و هروقت گوشی تو لباسم زنگ میخورد(رو ویبره بود اکثرا گوشی نوکیاهای قدیمی این قابلیت رو داشتن ک بتونی ویبرشونو صعیف و کم کنی و یجور ویبره داشت ک ی تک ویبره میزد بقیش سایلنت بود 

ب محصی ک تو لباس زیرم گوشیم تک ویبره میزد میدویدم بالا پیش مبینا و اونجا راحت با امین حرف میزدم گوشی هم چند روز یبار پیش مبینا شارژ میکردم حدودا سال ۸۴ -۸۵ بود انقد گوشی موبایل کم بود ک اگه تو خیابون ی بچه مدرسه ای مث من گوشی دست میگرفت همه فکر میکردن الکیه و گوشی نیست ولی امین برا راحتی من با هزینه ی بالا برام گوشی و خط خریده بود.همون سال تولدم امین میخاست برام تو ی مکان تفریحی تو سفره خونه دوستش تولدبگیره ولی من اصلا نمیتونستم برم نشستیم با مبینا نقشه کشیدیم ک بگیم میریم استخر(خدا از سر تقصیراتمون بگذره) اونوقتا ب پدرم بخاطر شغلش بلیط رایگان میدادن ماهم دوتا بلیط ازش گرفتیم و راه افتادیم سمت استخر (ب بهونه استخر با مبینا و امین و مهسا و بهاره با ی ماشین دربست ک امین گرفته بود رفتیم سفره خونه و تولد گرفتیم(اینجا برای اولین بار امین و مبینا باهم اشنا شدن قبلا دورادور همو دیده بودن ولی ن در حد صحبت و اشنایی) امین برام عروسک و ادکلن و انگشتر نقره خریده بود با کیک و ی تولد حسابی گرفتیم(مبینا ی اخلاق خیلی بد داشت بشدت حسود و مودی بود اونشب انقد بمن حسادت کرد ک علنا گفت خوشبحالت با این دوست پسرت این در حالی بود ک سهیل واقعا عاشقش بود و براش صد برابر اون کاری ک امین برا من رو کرد انجام میداد) ازونورم رفتیم تو دسشویی سفره خونه حسابی موها و مایوهامونو حوله هامونو خیس کردیم ک یعنی ما استخر بودیم) یادش بخیر زمستان بود (تولدم زمستونه) چقد لرزیدیم و  ترسیدیم نفهمن و چقد شاد بودم ک مبینا هوامو داره(لعنت بهش خدا نبخشدش هیچوقت

بعد پیش دانشگاهی کنکور دادم و واقعا گند زدم اصلا مجاز ب انتخاب رشته نشدم همین شد بهونه برا فشار بیشتر مادرم رومن(خانوادم بخصوص پدرم رو درس خوندن خیلی حساسن و کل خانوادمون تحصیلکرده و کارمندن بجز من ک خودم گل گرفتم سر خودم) دیگه من و امین طاقت نداشتیم و باوجود داشتن دوتا خواهره بزرگتر از خودم امین میخاست خانوادشو بفرسته خاستگاری ...



یروز خواهر دومیش ک متاهل بود و ی پسر داشت زنگ زد خونمون ک ب اصطلاح اجازه بگیره برا خاستگاری مادرم بشدت مخالفت کرد و گفت سما سنی نداره برا ازدواج بعدم داداش شما چیزی نداره ک دختر بهش بدیم سما دوتا خواهره بزرگتر داره و فعلا هم قصد درس خوندن داره (ما رسم نداشتیم تا دختر بزرگ خونس دختر کوچیکو شوهر بدیم) در کل مامانم بهش بی احترامی نکرد ولی با زبان تند و تیزم جوابشون کرد همین شد آغاز دعواهای شدید من و خانوادم لجبازی قهر طولانی من غذا نخوردنم دیگه حتا پدرمم فهمیده بود ی خبرایی هست این وسط مبینای خیر ندیده(بعدا دلیل نفرتمو میفهمید ) هم مینشست پیش خواهرا و مادرم و ازشون حرف میکشید و میومد پیش من فضولی و چندتام میزاشت روش و حسابی اتیش دعوارو بیشتر میکرد



دیگه شرایط خیلی بد شده بود امین چند بار رفته بود سراغ پدرم و علنا گفته بود دخترتو میخام بابامم مخالف بود میگف این پسره هیچی نداره خانوادش درست نیستن من تورو ب چیه این شوهر بدم قیدشو بزن هرروزم اشک و دعوا بود اصلا دیگه نمیزاشتن جایی برم مدرسه هم نداشتم دیگه بیکار خونه بودم فقط دلخوشیم موبایل و همدمم مبینا بود هرچی اونا بیشتر فشار میاوردن من هارتر میشدم و جری تر.یروز با امین حسابی بحثم شد و گفت ب پدرت میگم دخترت با من عکس داره و عکساش دست منه(تو تولدم و چند بار بیرون بودیم باهم عکس گرفته بودیم عکس کاغذی ک با دوربین میگرفتن)من هنگ کردم و واقعا باورم نمیشد یروی دیگه ی امینو دارم میبینم


ی چیز ک برام خیلی عجیب بود این بود ک امین بشدت از خانوادم بدش میومد و انگار هراتفاقی خونه ی ما میفتاد امین یجورایی خبر داشت مثلا یبار سره امین با خواهرم ثنا دعوامون شد خواهرم ک تا حدودی از روابط مهسا و حسام خبر داشت گفت این خانواده انقد اشغال و بی بند و بارن دخترشون با مادرشون پسر مردمو دیوونه کردن پسرشونم دختر مردمو هوایی کرده منم جوابشو دادم ولی چند روز بعدش با امین ک حرف میزدم یجور حرف میزد ک مشخص بود از ثنا خیلی بدش میاد....


تو همون روزا یروز مهسا بهم زنگزد و با شادیه زیاد گفت ک خانواده عموش علی الخصوص زن عموش ک بشدت با مهسا مخالف بودن راصی شدن و قراره حسام بیاد خاستگاریش و  نامزد کنن.امین بنا ب دلایلی ک خودش براش مشخص بود با حسام بشدت مخالف بود و حتا شب خاستگاری مهسا بعد ی دعوای حسابی با خانواده از خونه زده بود بیرون با وجود مخالفت امین مهسا و حسام نامزد کردن و روابطشون ازادتر شد.چون تو خونه ی امین اینا زن سالاری بود و مادرش بشدددددت زرنگ و باسیاست بود حسام  بعد نامزدی راحت خونشون رفت و امد میکرد و امین کلا بی محلش میکرد همین باعث شده بود رابطه ی من و مهسا و فریبا خانم هم خراب شه و اونا هم ب تلافی رفتار امین با حسام بی دلیل منو بی محل میکردن و این هم باعث دعوا بین من و امین بود


هرروز دعواهامون شدیدتر میشد یروز قرار بود مهسا جشن نامزدی بگیره منو دعوت کرده بود ک با هزار بدبختی مامانمو پیچوندم (ی همکلاسیم ک مامانم خیلی قبولش داشت اومد دنبالم و گفت قراره بریم کتابخونه ثبت نام کنیم برا کنکور سال دیگه) مامانمم اسم درس خوندن اومد یکم اروم شد و اجازه داد برم منم با امین صحبت کردم و راصیش کردم با مهسا کاری نداشته باشه امین بظاهر قبول کرد ولی زهی خیال باطل ک امین کینه ای و عقده ای تر ازین حرفاس ...

تو جشن نامزدی مهسا ک هول هولکی رفتم و لباسم همکلاسیم الهام برام اورد همه منو ب چشم نامزد امین میدیدن و این خیلی برام لذت بخش بود کلی زدیم و رقصیدیم و با دوربین امین کلی عکس یادگاری گرفتیم(اعتماد ب ادم های کثیف و حماقت) ....



اخرای مراسم خواهره حسام ک اسمش بهناز بود تو جمع دخترخاله های امین(ک خیلی قرتی و قر و فر دار بودن)بهم گفت شما واقعا نامزد امینی ؟؟پس چرا ما خبر دار نشدیم ک من نتونستم جوابشو بدم(اونوقتا خیلی ساده بودم😭😭😭😭)اونم وقتی هول شدن و دستپاچه شدن منو دید گفت اها نامزد غیر رسمیشی ..... همین حرف شد باعث بغض و ناراحتی من .امین با ماشین کرایه ای اومد دنبالم چون باید زود برمیگشتم و نمیتونستم تا اخر جشن بمونم.تو راه امین علت ناراحتیمو پرسید منم عصبی شدم گفتم بهناز آبرومو برده پیش دخترخاله هات و قضیه نامزد عیر رسمی رو گفتم همین حرف شد کبریت ب انبار باروت امین و باعث شد اونشب ی دعوای حسابی تو خونشون درست شه ظاهرا مهسا پشت بهنازو گرفته بود و امینم پشت منو و مهسا گفته بوده سما شوخی حالیش نیست و ازین حرفا ..... بازم روابط امین و مهسا شکرآب شد و پی بندش حسامم بی محل میشد از طرف امین ...


روزها ادامه داشت و منو امین بازم باهم در ارتباط بودیم مبینا هم دراین بین حسابی برا خودش ادم شده بود و راحت سهیله عاشقه احمقو تو مشتش گرفته بود و برا خودش چند جور کلاس مختلف میگرفت و چون وضع مالیشون بد نبود(خونه و ماشین و حقوق خوب اوایل زندگی داشتن) حسابی برا خودش طلا و لباسای شیک میخرید و سهیل بهش خیلی ازادی میداد اصن ظاهرش نسبت ب مجردیش خیلی عوض شده بود کسی ک مجردی حتا موهای دستشو نمیزد(خیلی موآلو بود) و شبا با روسری میخابید حالا حسابی راه افتاده بود موی مش کرده آرایش غلیظ لباسای رنگی کوتاه(از حسادت من سهیلو مجبور کرد براش گوشی بخره


من کماکان گوشیم پنهان بود.سال ۸۵ بود) و ازادی مطلق مادرمم و خواهرامم کلا کاری باهاشون نداشتن چون خالم روابطش باهامون خوب بود و نمیخاستیم کدورتی پیش بیاد ....


یروز مهسارو با مامانش تو بازار هفتگی دیدیم و منو مبینا و خالمو بی محل کردن و اصلا سلام ندادن منم سره همین با امین حرفم شد ک خانواده تو فرهنگ ندارن و ابرومو پیش مبینا و خالم بردن اونم رفته بود خونه با اونا دعوا و نمیدونم چطو پرش کرده بودن ک اومد با من حسابی دعواش شد ک گفتم دیگه نمیخامت .... ۴ روز جواب زنگشو ندادم ک دیدم با گوشی مبینا بهم پیام داده(نامزدش براش خریده بود) ک اگه جوابمو ندی عکساتو میدم ب بابات.منم جواب دادم هرکاری دلت میخاد بکن ک گفت یساعت دیگه دره خونتونم و واقعا هم بلند شد اومد تو کوچمون .... (همون روزم متاسفانه ی بحث بدی با مامانم داشتم)

وقتی اومد و من از پنجره دیدمش انقد ترسیدم ک دوتا بسته قرص خواب قوی خوردم(چون همیشه تو خونه دعوامون بود کلونازپام قوی داشتم شبی یک چهارم میخوردم و خوابم ببره.از قرصای مادربزرگم کش رفته بودم) ....


(وقتی میگم اونسالا حرف ۱۳ سال پیشه ن سی سال پیش ولی اونوقتا عکس ی تهدید بود برا دخترا مث الان نبود ک .بعدم تو این ۱۳ سال انقد با وجود گوشی های لمسی و برنامه های مجازی و ماهواره و .... نسل دخترا تغییر کردن ک بین دهه ی ۶۰ و ۷۰ تا دهه ی ۸۰ ... ی تفاوت واقعا فاحش هست.نسل یدفعه تغییر اساسی کردن وگرنه نسل چهل و سی و پنجاه تو ی حدود بودن)....


قرص خوردن همانا و حدودا نیم ساعت بعد بیهوش شدن همانا فقط از ترسم  قبل اینکه حالم خیلی بد شه موضوعو ب مبینا گفتم و گوشیمو بهش دادم ک نیفته دست خانوادم


مبینام زود ب خانوادم گفته بود ک بخاطر امین اینکارو کرده و اونام دم عصری رسوندنم بیمارستان ک سریع معدمو شست و شو دادن و یشب و یروز بیمارستان بودم ...


خیلی حالم بد شده بود و اگه دیرتر میرسوندنم مرگم حتمی بود این قضیه ی خودکشی باعث ترس زیاده خانوادم شد و باعث شد زیاد سربسرم نزارن امینم هی فشارشو برا ازدواج و خاستگاری بیشتر میکرد ....

اوایل اردیبهشت ۸۵ بود عروسی عموی من مقارن شده بود با عروسیه خواهرشوهر خواهر وسطی امین (ی عید مدهبی یادم نیست چ عیدی عروسی هردوتاشون تو ی شب بود) از چند وقت قبلش میدونستم ک مهسا و حسام بشدت سر عقد کردن اختلاف پیدا کردن مهسا و مادرش اجبار و اصرار داشتن  ک حسام زودتر اقدام کنه برای عقد و عروسی (داداشاش هی با مهسا میجنگیدن ک یا زودتر عقد کن یا جداشو چیه الکی پسره میبره میارتت مامانه هم مث کوه پشت مهسا بوده)حسامم چون شغل درست حسابی نداشت و پولی نداشت نمیتونست اقدام کنه برا عقد و ازدواج(امین قسم میخورد ک خبر داشته ک مادرش خرج حسامو میده و ب حساب خودش برا مهسا لباس و طلا میخریده میگفته از طرف نامزدشه.وضعشون خوب بود) از یطرف حسام یا از لج امین و خانوادش ک مخالف ازدواجش با مهسا بودن یا از عشق مهسا بهیچ وجه نمیخاست مهسارو از دست بده شب قبل عروسی مونا(خواهرشوهر خواهر وسطی امین)گویا مهسا و حسام سره عروسی رفتن بشدت دعواشون میشه و مهسا هم ب تحریک مادرش ب حسام میگه یا دیگه اسممو نمیاری و انگشتر و کادوهاتو پس میفرستم یا توهفته اینده باید عقدم کنی(اینارو امین برامن گفت) حسامم گفته بوده فردا شب تکلیفت معلومه.ما رفتیم عروسی عموم اونا هم رفتن عروسی مونا ....



دوروز درگیر عروسی و بزن و برقص و خوشگذرونی بودیم خواهرمم از شهرستان امده بود و اتفاقا باردار بود(خاله شدن قشنگترین حس دنیاست😍)...



جمعه شب عروسی تمام شد اومدیم خونه دلم خیلی شور میزد ظهرش تو ی موقعیت مناسب تو دستشویی خونه ی مادربزرگم با امین حرف زده بودم ولی بعدش دیگه از امین خبری نبود....



خسته و کوفته اومدیم خابیدیم فرداش بیدار شدم دیدم امین ۲۳ بار زنگزده خیلی هول کردم چون امین میدونست تا لنگ ظهر میخابم و اصلا زنگ نمیزد دلمم شور میزد نمیتونستم برم طبقه بالا هم چون مبینا و سهیل خاب بودن همش دنبال ی راه بودم ک بهش بزنگم ک تلفن خونه صداش درومد با استرس خودمو ب تلفن رسوندم شک نداشتم امینه

خواهرم و شوهرش تو پذیرایی صبحونه میخوردن تلفن رو برداشتم و گفتم الو صدای امین پیچید تو گوشی ک با حرص و عصبانیت گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی تا اومدم جواب بدم  گفت حسام خودکشی کرده دیشب😭😭😭😭😭😭😭😭وای اصلا نمیتونم حال اون لحظمو توصیف کنم انقددد حالم بد شد ک میخاستم پس بیفتم فقط گفتم باشه و قطع کردم شوهر خواهرم با دقت نگاهم میکرد(خیلی تیز و زرنگه ) گفت سما چ خبری بهت دادن ترسیدی سعی کردم عادی باشم با لبخند گفتم هیچی دوستم بود گفت داداش یکی از دوستام فوت شده (البته ک باور نکرد بعدا ب خواهره بزرگم سیما گفته بود ک سما معلوم بوده دروع گفته اصن حالش خیلی بد شده)....



بزور خودمو رسوندم تو جام و افتادم تو رخت خابم و حالت شوکه بهم دست داده بود ...


بله حسام واقعا با کشتن خودش تکلیف مهسارو مشخص کرده بود چون ن میتونست پسش بده و نامزدیو بهم بزنه ن میتونست ادامه بده بعد از حسام مهسا داغون شد و ی حالت نفرت و عقده ای بهش دست داد و یجورایی از امین متنفر بود و همیشه ب رابطه ی مادونفر حسادت میکرد(حقم داشت طفلک) بماند ک با چ استرسی و فیلمی تونستم از خونه جیم شم و هفتم حسام برم خونه ی امین اینا ب مهسا و فریبا خانم تسلیت بگم.ک البته بعدش مامانم فهمید و غشقرقی بپا کرد ک بیا و ببین ک سر و صاحب نداری و ویلانی و سر خود رفتی خونشون ک چی بشه .خدا بدونه مادر و دختر چ خونی ب جیگره حسام بدبخت کردن ک خودشو کشت(اینو حق با مادرم بود بعدا بهم ثابت شد ) ...


بعد از حدود ۵ ماه از مرگ حسام امین باز اقدام کرد برا خاستگاری دقیقا تو مهر سال ۸۵ انقد من با خانوادم جنگیدم و قهر کردم و غذا نخوردم و امین هی راه براه میرفت سراغ بابام  و خانوادش ب مامانم زنگ میزدن(با توجه ب مرگ حسام و خودکشی نافرجام من مامانم حسابی ازینکه خانواده امین منو تحریک کنن منم خودکشی کنم یا با امین فرار کنم میترسید).ک اخرش ذله شدن و رضایت دادن خانواده امین بیان خاستگاری(خیلی جنگیدیم تا راضی شدن من خیلی خلاصه گفتمش)

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792