خاستگاری با سردی تمام برگذار شد فقط من و خانواده امین و مبینا شاد بودیم بقیه عزا گرفته بودن.اخرشب وقتی مهمونا رفتن مامانم بهم گفت اخر کاره خودتو کردی ولی امیدوارم خودت با گوشت و پوست و استخوانت بفهمی این پسر چقد لاشی و خرابه ک من این حرفش بهم خیلی برخورد....
فرداش رفتیم برا ازمایش کسی همراهیم نکرد😓😓 و قرار شد ۱۴ آذر عقد کنیم(آذرماه ک میشه حالم خیلی بد میشه همه ی خاطرات بدم مال آذره)
همه چی خیلی زود جور شد خانوادم اصن حس و حالی ک سره ازدواج سیما و سهیل داشتن رو نداشتن همه غمزده بودن روز ۱۴ آذر برا عقدم هرکاری کردم هیچکس همراهم نیومد😭😭😭😭😭فقط پدرم اومد و امین هم با پدرش اومد (فریبا خانم و مهسا تلافیه رفتارای بد و بی محلی هایه امین ک با حسامه خدابیامرز داشت رو درمیاوردن )
حتا من با ی روسری و مانتو مشکی رفتم انقد بچه بودم عقلم نمیرسید ک سفید بپوشم مادرمم لج کرده بود ن باهام اومد ن نظری داد در مورد لباسام رفتیم ی محضر ک اشنای پدرم بود و در عرض نیم ساعت من و امین ب عقد هم درومدیم شیرینی برای کسایی ک تو محضر بودن گرفتم برداشتن ۴ تا شاهدم از تو محضر جور کردیم (بهمین سادگی زن و شوهر شدیم)وقتی بله رو دادم خاستم با پدرم روبوسی کنم با دست پسم زد و با حرص دستمو گرفت و با چشای پر از خشم بهم گفت اول بدبختیته روز طلاق و چ کنم چ کنمتم میبینم(کاش کاش کاش ب حرفاشون گوش میدادم) من اصن اون روز حرف کسی برام مهم نبود خودمو تو اوج خوشبختی با امین میدیدم
امین ک خیلی شاد بود و محکم دستمو گرفته بود و تند تند بوس میکرد .پدرم امین رو کشید ی گوشه و یکم باهاش حرف زد و تو محضر ولمون کرد و رفت وقتی رفت ب امین گفتم چی میگف اونم خندید گفت ولشکن بهش فکر نکن هی گفتم خب بگو گفت هیچی بهم گفته امان ازینکه بفهمم رفتارت با دخترم بد بوده خودم برات میگم در ضمن حق نداری دخترمو ببری و بیاری سریع هم برید سر زندگیتون....
یکم ناراحت شدم ولی ذوقه رسیدن ب امین خیلی بیشتر ازین حرفا بود جوان بودم و سرم پر بود و هیچی حالیم نبود با امین برگشتیم خونه ی ما خانوادم خیلی سرد و خیلی اجباری بهم تبریک گفتن و هیچکس شیرینی نخورد.قرار شد ۳ روز دیگه یعنی ۱۷ آذر جشن عقد بگیریم ❤❤❤❤