2777
2789
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 17321 بازدید | 119 پست

دهم آذرماه سال ۸۵ خانواده امین اومدن خاستگاری



خواهرم و شوهرش از شهرستان اومدن



ی جو بدی بودا



هیچکس راضی نبود خواهرم باردار بود و حساس همش گریه میکرد تا منصرفم کنه همش میگف بدبخت میشی این پسر هیچی نداره ب خانواده شوهرم بگم خواهرم انقد هول ازدواج بود دوتا خواهره دیگمو جا گذاشت بابام اخم کرده بود نمیشد از ی متریش رد شد.سهیل مهربون بی طرف بود و کلا میگف هرچی پدرمون بگه داداش کوچیکم سپهر اونموقع خیلی بچه بود و دخالتی نداشت(بابام نظامیه زمان شاهه خیلی قلدر و اخموا همینجوری تو خونه ازش بشدت حساب میبریم فکر کنید اونموقع چی وایساده بودا)اصن خونمون اونروز عزا خونه بود و هیچکس هیچ تدارکی براشب نمیدید



فقط مبینا اومد کمکم راه پله رو تمیز کردیم خونه رو مرتب کردیم و میوه و شیرینی هارو چیدیم تو دیس (مامانم خیلی تمیز و وسواسیه ولی اون تایم از دست اذیت و ازار من عاصی و مریص شده بود خدا از سر تقصیرات من بگذره😭😭😭😭😭😭چقد اذیتشون کردم بخاطر ی ادم لاشی) خلاصه همه ی حقارتارو بجون خریدم تا شب شد و خانواده امین اومدن.ما رسم داریم خاستگاری بزرگای فامیلمون بیان ولی خانوادم انقد عصبی بودن و ب خانواده داماد ب چشم حقارت و نفرت نگاه میکردن و ارزشی براشون قائل نبودن کسیو نگفتن و  فقط مامانم بدون اجازه پدرم و با ترس دایی بزرگمو ک معلمه با خانمش دعوت کرد.



وقتی خانواده امین اومدن ن داماد بزرگشون اومده بود ن داماد کوچیکشون فقط خوده خانوادش با خواهر وسطیش بدون شوهرش(بعدها فهمیدم داماداشون گفته بودن امین ۲۹ سالشه بیکار بی عاره بریم دره خونه دختر مردم برا خودمون فحش و لعنت بخریم قشنگ معلومه امین دختره رو گول زده)


اونشب پدرم اصلا نزاشت اونا حرف بزنن مهریه رو ۳۰۰ تا تعیین کرد و خیلی با اخم و بیمحلی باهاشون برخورد کرد اونا هم چون میدونستن بزور خانوادم راضی شدن اصلا حرفی نزدن و قراردادو نوشتن وقتی خاستم چای ببرم چای ک برا پدرم بردم با اخم گفت نمیخورم اون نگاه و اخم اونشبشو هیچوقت یادم نمیره(ته نگاه پدر مقتدرم ی مرد شکسته بود😭😭😭😭😭)ولی من اینارو نمیدیدم فقط چشام امینو میدید ک برام ی دسته گل بزرگ گل مریم ک خیلی دوستدارم اورده بود

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

خاستگاری با سردی تمام برگذار شد فقط من و خانواده امین و مبینا شاد بودیم بقیه عزا گرفته بودن.اخرشب وقتی مهمونا رفتن مامانم بهم گفت اخر کاره خودتو کردی ولی امیدوارم خودت با گوشت و پوست و استخوانت بفهمی این پسر چقد لاشی و خرابه ک من این حرفش بهم خیلی برخورد....


فرداش رفتیم برا ازمایش کسی همراهیم نکرد😓😓 و قرار شد ۱۴ آذر عقد کنیم(آذرماه ک میشه حالم خیلی بد میشه همه ی خاطرات بدم مال آذره)


همه چی خیلی زود جور شد خانوادم اصن حس و حالی ک سره ازدواج سیما و سهیل داشتن رو نداشتن همه غمزده بودن روز ۱۴ آذر برا عقدم هرکاری کردم هیچکس همراهم نیومد😭😭😭😭😭فقط پدرم اومد و امین هم با پدرش اومد (فریبا خانم و مهسا تلافیه رفتارای بد و بی محلی هایه امین ک با حسامه خدابیامرز داشت رو درمیاوردن )


حتا من با ی روسری و مانتو مشکی رفتم انقد بچه بودم عقلم نمیرسید ک سفید بپوشم مادرمم لج کرده بود ن باهام اومد ن نظری داد در مورد لباسام رفتیم ی محضر ک اشنای پدرم بود و در عرض نیم ساعت من و امین ب عقد هم درومدیم شیرینی برای کسایی ک تو محضر بودن گرفتم برداشتن ۴ تا شاهدم از تو محضر جور کردیم (بهمین سادگی زن و شوهر شدیم)وقتی بله رو دادم خاستم با پدرم روبوسی کنم با دست پسم زد و با حرص دستمو گرفت و با چشای پر از خشم بهم گفت اول بدبختیته روز طلاق و چ کنم چ کنمتم میبینم(کاش کاش کاش ب حرفاشون گوش میدادم) من اصن اون روز حرف کسی برام مهم نبود خودمو تو اوج خوشبختی با امین میدیدم


امین ک خیلی شاد بود و محکم دستمو گرفته بود و تند تند بوس میکرد .پدرم امین رو کشید ی گوشه و یکم باهاش حرف زد و تو محضر ولمون کرد و رفت وقتی رفت ب امین گفتم چی میگف اونم خندید گفت ولشکن بهش فکر نکن هی گفتم خب بگو گفت هیچی بهم گفته امان ازینکه بفهمم رفتارت با دخترم بد بوده خودم برات میگم در ضمن حق نداری دخترمو ببری و بیاری سریع هم برید سر زندگیتون....


یکم ناراحت شدم ولی ذوقه رسیدن ب امین خیلی بیشتر ازین حرفا بود جوان بودم و سرم پر بود و هیچی حالیم نبود با امین برگشتیم خونه ی ما خانوادم خیلی سرد و خیلی اجباری بهم تبریک گفتن و هیچکس شیرینی نخورد.قرار شد ۳ روز دیگه یعنی ۱۷ آذر جشن عقد بگیریم ❤❤❤❤

یکم طولانیه خانومی ولی وااقعا سرگذشت جالبیه تاهر جا رسیدم میزارم بقیه شو فردا تگت میکنم حتما

فردا چرا اخه؟ من این همه دارم میخونم از اول هی بروز رسانی میکنم لطفا برای کسی ک میخونه ارزش قائل شید و همشو بذارید

جمعه ۱۷ آذر خونه ما جشن عقد گرفتیم(تو اون ۳ روز با خانواده شوهرم خرید کردم از طرف ما با اصرار زیاده من ثنا و مبینا اومدن ولی اونا دوتا خواهرش و مامانش اومدن) صبحش با مهسان رفتم ارایشگاه ابروهامو برداشت وقتی تو آینه خودمو دیدم خیلی ذوق کردم نهار رفتیم خونه امئن اینا ک امین بخاطر من کوبیده ک خیلی دوستدارم با ریحان و سنگک از بیرون گرفت قرار بود ساعت ۱۲ باز بریم ارایشگاه برا ارایش عروس.از طرف ما کسی باهام نیومد  من با مهسا رفتم ارایشگاه(مهسا از نظر روحی اروم شده بود خب خاک سرد میکنه ولی خیلی بهم حسادت میکرد مشخص بود)



ارایشگر موهای فر و بلندمو بیگودی پیچید و سرمو کرد داخل سشوار ایستاده و مهسارو اماده کرد بعد اول صورت منو ارایش کرد بعد  موهامو درست کرد وقتی کارش تموم شد هم خودش هم مهسا کلی با حیرت نگام کردن واقعا خوشگل شده بودم(بی تعریف میگم قیافم خوب بود) وقتی خودم بلند شدم تو آینه خودمو دیدم خیلی تعجب کردم اون دختری ک تو آینه نگاهم میکرد یکی دیگه بود .خلاصه لباس پوشیدمو اماده منتظر امین بودیم ک با دامادشون اومد دنبالمون (انقد بی عرضه بود حتا ی ماشین جور نکرده بود ک روز عقدمون دو نفری سوار شیم با مهسا و داماد وسطیشون سوار شدیم) اول رفتیم خونه مادرشوهرم ک امین اماده شه .وقتی دیدنم کلی ذوق کردن و برام اسفند دود کردن(خواهرشوهره بزرگم کلا هیچ مراسم ما نیومده بود شوهرش ازینا متنفر بود و زنشم مطیع همسرش بود خدایی هم زندگی عالی براشون درست کرده بود شوهره) امین دستمو گرفت و بردم تو اتاق درو بست محکم بغلم کرد و چند بار دقیق و با حیرت نگام کرد و قربون صدقم رفت هی میگفت سمای من چ نازشدی ک من گفتم دیر میشه و بریم



با امین و دومادشون رفتیم سمت خونه ی ما .از در ک رفتم همه طبقه ی بالا نهار میخوردن تنهایی رفتم پایین بعد یکی یکی خانوادم و مهمونا اومدن مبینا و ثنا و سیما و سحر(دومین خواهرم) بوسیدنم ولی مادرم باز بوسم نکرد(حقداشت من دختره بدی بودم دلشو شکسته بودم) کم کم مهمونا و همکلاسی هام ک دعوتشون کرده بودم اومدن .بعد حدودا ی ساعت خانواده داماد قرار بود بیان ک اومدن تو کوچه جلوی در حدودا یرب معطل شدن هی دلشوره داشتم و از همه میپرسیدم چرا نمیان داخل ک کسی دلیلشو نمیگفت و هرکی ی حرفی میزد (بعدا فهمیدم قندی ک برای شکست اورده بودن از دست مهسا حالا ب عمد یا واقعا ندونسته خدا بدونه افتاده شکسته و رفتن دوباره از سر خیابون قند گرفتن) طایفه داماد اومدن تو و بزن و برقص شروع شد


کل خانواده من ناراحت بودن ولی اونا شاد بودن و حسابی ترکاندن (هرچی نگاه میکردم مراسمم اصن شبیه مراسم سهیل و سیما نبود) بابام ک اخمو و ناراحت بود



از طرف ما فقط مبینا و دوستام رقصیدن موقع رقص دونفره ی ماهم مامانم بزور خواهرام شاباش داد بهمون .اصن رو ابرا بودم فکر میکردم خوشبخت ترین و عاشق ترین زن دنیام(فقط احمق ترین دختر دنیا بودم.....) بمونه ک تو مجلس چقد عمه هام و زن عموهام بهم تیکه انداختن ک هول بودی زدی جلوی خواهرات و ازین حرفا جشن عقد تمام شد و مهمونا کم کم رفتن.دوست امین ک عکاس بود اومد ازمون کلی عکس گرفت.مبینا هم اومد کمک تو اتاق برا گرفتن عکسا.خانواده امین نشسته بودن و منتظر شام بودن(رسمه خانواده عروس شام بدن برا عقد) ولی خانوادم از لج من حتا تدارکی برا شام ندیده بودن(وضع مالیمون خوبه متوسطه رو ب بالاس .خسیسم نیستن خدایی از ناراحتی و از لج من و خانواده امین ک بنطرشون ریاکار بودن شام ندادن) اونام ک دیدن از شام خبری نیست بلند شدن رفتن منم شاباشامو از امین گرفتم.سرعقد خواهر بزرگم و برادرم و پدرم بهم سکه دادن خانواده امین فقط ی النگو نازک دادن.داداشش ده هزار تومان داد خواهرشم دوتا پونصد تومنی کهنه بهمون شاباش داد🤯🤯🤯🤯🤯🤯🙄🙄🙄🙄🙄برا من اصلا قابل هضم نبود انقد منو تو فامیل تحقیر کردن ....بخصوص پیش عمه هام و دختر عمه هام ک برا ترک دیوارم حرف درمیارن.بخاطر امین سکوت کردم و حرف نزدم.شب انقد خانوادم ب امین اخم و بیمحلی کردن بلند شد رفت

همون شب بابام اخر شب ک رفتم دوش گرفتم اومدم انگار ک دلش برام سوخته بود با ی حالت مهربانانه گفت لباس گرم بپوش این تی شرته چیه پوشیدی مریض میشی و تقریبا با این حرف باهام اشتی کرد.....



فرداش امین صبح بهم زنگ زد ک دختر خاله هاش نهار خونشونن و  بیاد دنبالم بریم خونشون دور هم باشیم تا ب مامانم گفتم مثل بمب منفجر شد(از دیروزش بغض داشت همش منتظر بهونه بود) ک حالا بزار مهر عقدتون خشک بشه چ خبره و چی و چی .منم ب امین گفتم نمیام حوصله و جرات بحث با مامانمو نداشتم.... امینم ناراحت شد اومد دره خونه ب بابام گفت ک اونم با اخم و غر زدن گفته بود ببرش ولی حق نداره تو دوران عقد خونتون بمونه شبا و تا قبل ده شب هم خونه باشه



از ترس مامانم ن جرات کردم ارایش کنم ن لباس انچنانی بپوشم.بخدا یدست لباس الکی برداشتم و مانتو و شلوار و شال ساده پوشیدمو رفتیم تو راه خیلی از همسایه ها ک باهم میدیدنمون با تعجب نگامون میکردن اخه از عقدمون خبر نداشتن(هم محله ای بودیم)



مهسا تا منو دید اخم کرد و گفت وا چ ساده اومدی و رفتیم داخل و سلام علیک و روبوسی کردیم ب بهانه تعویض لباس رفتیم تو اتاق مهسا ک مهسا اومد تو و سریع با لوازم ارایش خودش یکم ارایشم کرد پوستم خوبه کلا کرم نمیزنم ی خط چشم و یکم رژ و ریمل زدم کلی عوض شدم رفتیم تو پذیرایی ک آرزو دختر خالش با صدای بلند و خنده گفت مهسا جان خواهشا سما رو مث خودت پررو و وقیح نکن بخدا بی ارایشم خوب بود(دختر خاله هاش کلا پر رو و تیکه بنداز بودن بشدتم دنبال قر و مد بودن) منم ی لبخند زدم و چیزی نگفتم



مادرشوهرم نهار قرمه سبزیو مرغ درست کرده بود نهارو ک خوردیم همه ی ظرفارو من شستم(شروع حمالی هام برا خانواده شوهرم بود مامانم بجای لجبازیو قهر باهام باید اینچیزارو یادم میداد ک نداد متاسفانه و منم ساده بودم و باعث شد حسابی سوارم شن) کلی ظرف بود بخدا دستام درد گرفته بود اخه اصلاااا خونه خودمون کار نکرده بودم بعد نهار همه بالش گذاشتن و دراز کشیدن امین دستمو گرفت و ب ی بهونه بردم تو اتاق  بالشت گذاشت و بهم گفت بیا دراز بکش پیشم هم خجالت میکشیدم هم معذب بودم و میلرزیدم درسته امین رو خیلی وقت بود میشناختم ولی هیچوقت تو شرایط انقد نزدیک بهم نبودیم...(صدای خنده ی موذیانه مهسا و دختر خاله هاش میومد برا اونا اینچیزا عادی بود برا  خانواده تعصبی و سنتی من بد بود) خلاصه با ترس و لرز دراز کشیدم ک امین بغلم کرد  و شروع ب شیطنت کرد......


حدودا ی ساعت اون تو بودیم ک برا من با عشقم خیلی زود گذشت بعد مهسا صدامون کرد چای و میوه بخوریم وقتی رفتیم بیرون لیلا دختر اونیکی خالش بلند داد زد وا پسر خاله لبتو پاک کن .... من انگار اب سرد ریختن روم یخ کردم بغص کردم برگشتم ب امین نگاه کردم یکم گوشه ی لبش رژی شده بود و با خنده و شوخی داشت پاکش میکرد یدفعه همه زدن زیر خنده و من از خجالت مردم (برا اونا عادی بود اینچیزا...تفاوت فرهنگیمون بالا بود .) بعد چای و میوه باز من ظرفای عصرونه رو شستم و کسی نگفت من میشورم



عصر دلهره داشتم وهی ب امین گفتم برم گردونه ک قبول نکرد و وقتی اصرار منو دید گفت تو دیگه زن منی و اگه نزارم بری هم کسی حق نداره دخالت کنه ..... خلاصه اونروز خفه و پر استرس تو شوخی ها و تیکه های دختر خاله های امین گذشت و حدود ساعت ۹ با التماس و اصرار من امین برم گردوند (تو راه کلی دعوام کرد و عصبی شد ک مثل بچه ها بهونه ی خونتونو میگیری و ....) وقتی اومدم خونه باز بیمحلی و اخم خانوادم بود و من مشتاق ی دنیا تعریف رفتم پیش مبینا....

وزها میگذشت و امین اصلا بفکر کاری نبود و پدرم کم کم برامن جهیزیه میخرید رفتار مامانمم باهام بهتر شده بود و یجورایی امینو پذیرفته بودن من فقط جمعه ها از صب تا ده شب میرفتم خونه امین اینا ک هم وعده ی شام هم نهار کلی ظرف میشستم (مهسا و فریبا خانوم و خواهر وسطیش مهستی ک هرروز اونجا بود با بچع و شوهرش اصلا کاری نمیکردن منم مث حمال برقی ازشون پذیرایی میکردم کلا برعکس شده بود اونا مهمون بودن من میزبان.منی ک خونه ی مادرم حتا آبم میخاستم صدا میزدم مادرم برام میاورد کسی هم نبود راهنمایم کنه ک چطو رفتار کنم)....



برا وام ازدواجمون امین نتونست ضامنی جور کنه پدرم براش جور کرد و خودشم ضامن من شد و نفری ی تومن وام گرفتیم.قرار شد منم اون ی مقدار طلامو بفروشم و ی مقدارم فریبا خانم کمک کرد و ما طبقه ی بالای خونه ی پدر شوهرمو ساختیم (کاااااش هیچوقت نمیساختیم)



تو هول و حوش خانه سازی امین ی کار شبانه پیدا کرد و شبا از ۷ شب تا ۷ صب سرکار بود و ۸ صب با سرویس میومد خونه میخابید تا شب و مبینا هم پیش ی دکتر سر خیابان خودمون دوره ی تزریقات یاد میگرفت و منشی شده بود(ب پولش نیاز نداشتن این دختر عاشق خودنمایی بود و چون با سیکل وارد ی خانواده تحصیلکرده شده بود میخاست با کلاسای مختلف و .... اون خلا خودشو پر کنه.برای ما مهم نبود خودش حسود بود  سهیلم کلا ب حرفش بود انقد ک عاشقش بود.مبینا هم ظاهرا عاشقش بود  ...)



ی مدت بود رفتار امین خیلی باهام بد شده بود هرحرفی خونه ی ما میشد یجورایی حس مکردم امین خبردار میشه مثلا ی نمونش من ی دختر عمو داشتم ی مقدار از من پول قرض کرده بود امین خبر نداشت وقتی خاست پسش بده باهام یجایی قرار گذاشت(امین بددل بود نمیزاشت جایی تنهایی برم) منم صب بود با امین تلفنی حرفزدم و گفت ک میخاد بخابه منم ک مطمئن شدم امین خابه رفتم پولو از دختر عموم بگیرم(طفلک وضع مالیشون خوب نبود عابر بانک نداشت برام منتقل کنه سال ۸۵ ام زیاد کارت ب کارت کردن رواج نداشت)رفتم پولو گرفتم برگشتم خونه دیدم خواهرم گف امین چند بار زنگ زده ماهم گفتیم رفته حموم .منم از ترسم رفتم حموم و موهامو خیس کردم ک امین اومد دره خونمون و بعد بهم گفت قسم بخور حموم بودی ...(انقد عوضی بود  داخله کفشامو با دست لمس میکرد ببینه گرمه یا نه) منم مجبوری کلا انکار کردم بیرون بودم ک با حالت تهدید گفت وای بحالت پاتو کج بزاری و رفت.اتفاقا اونروزم مبینا خونه بود و بعد رفتن امین گفت وای خداروشکر ک نفهمید و خدا بهت رحم کرد

منم فقط برا مبینا درددل میکردم اونچه این وسط برام عجیب بود رفتارای مبینا بود ک هی درمورد رابطمون ک در چ حده سوال میکنه و مشتاقانه ب حرفام گوش میداد ....



اکثرا امین پنج شنبه ها میبردم بیرون ی شب خیلی بد بحثمون شد و فرداش پنج شنبه بود تصمیم گرفتم بیمحلش کنم تا رفتارشو درست کنه چون خیلی کلافه شده بودم از دستش.... فرداش صب زنگ زد گفت ک سرویسشون خراب شده و فعلا نمیاد خونه و احتمالا بجای ۸ صبح برای ده خونس(فاصله محل کارش تا خونه با سرویس یرب بود).من اماده باشم ده میاد دنبالم منم باز دلم لرزید و قبول کردم(خیلی دوسش داشتم نامردو نمیتونستم قهر بمونم)بعد ازینکه قطع کرد از خونشون بهم زنگ زدن ک مادرشوهرم بود ک بهم گفت سرما خورده حالش خوب نیست ب  مبینا بگم از مطب بره براش امپول بزنه(برف اومده بود سنگین مادرشوهرمم خیلی چاق بود میترسید بره بیرون سر بخوره بیفته دست و پاش بشکنه اخه یبار لگنش شکسته بود و خیلی مصیبت کشیده بود) و خودمم نهار برم خونشون آش رشته ک من دوستدارم درست کرده منم حاضر شدم اول خاستم ب مبینا زنگ بزنم دوباره گفتم چ کاریه خب یدفعه از سر راه میرم دنبالش باهم میریم خونه مادرشوهرم‌.بدون اینکه ب مبینا اطلاع بدم داشتم میرفتم مطب سراغش اونم ساعت ۸ و ربع این حدودا بود ک اوجه خلوتی مطب و خیابون بود(ی روز برفی و سرد بود)



رسیدم دره مطب از پله ها رفتم بالا  دره سالنو ک باز کردم دیدم امین پشت ب بخاری وایساده پیش مبینا و مبینا هم صندلیشو گذاشته کنار امین و غرق خنده و تعریفن.... یدفعه با دیدن من هردوشون شوکه شدن و ترسیدن و با استرس و هول  نگام کردن منم ک خیلی تعجب کرده بودم ب امین گفتم اینجا چکار میکنی مگه نگفتی سرویسمون خرابشده امین با تته پته گفت والا خاستم تورو سورپرایز کنم و الکی گفتم.بعد منم ب مبینا گفتم ک بیاد برا مادر شوهرم امپول بزنه(اونوقت زیاد شک نکردم فقط خیلی ترس و استرسشون و هول شدنشون برام عجیب بود) اونم گفت باشه شما برید دکتر ساعت ۹ میاد منم تا دکتر بیاد میام امپول رو میزنم.اونجا متوجه شدم ک امین اصلا اطلاع نداشته ک مادرش ازم خاسته بیام دنبال مبینا برای امپول زنی ک مثلا بهونه درکنه بگه اومدم دنبال مبینا بیارمش برامامانم  امپول بزنه ... خیلی حالم بد شده بود ی حس بدی داشتم سریع تو ذهنم جرقه زد ک چرا رفتار امین بد شده و هر اتفاقی خونه ی ما میفته خبر دار میشه .... نکنه مبینا براش خبر چینی میکنه باز ذهنم نهیب میزد خجالت بکش مبینا بهترین دوستته و زنداداشته نمازش قضا نمیشه چرا فکر الکی میکنی و ..... تا خونه کلی فکر اومد ذهنم حتا اگه امینم راست میگفت ک میخاد سورپرایزم کنه چرا تو مطب پیش مبینا در حال بگو بخند بود باید میومد تو خونشون و هزار تا فکر تو سرم بود ... امین کلا تو راه تند تند حرف میزد مثل بچه ای ک کار خطایی کرده  و میخاد  با حرف ذهن مادرشو نسبت ب خودش و کارش عوص کنه ولی من کلا هیچی تو ذهنم نبود فقط صداشو میشنیدم و چیزی نمیفهمیدم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792