روزا میگذشت تا تولدم شد صبحش با تبریک مامان و ثنا و سحر گذشت بعدظهرشم امین کیک و ی النگو برام خریده بود اورده بود(خدایی امین دوستم داشت زنها دوست داشتن واقعیو خوب میفهمن این مبینای هرزه مث مار خوش خط و خال گولش میزد)نشسته بودیم کیک و میوه خوردن ک در باز شد و مبینا و سهیل اومدن مبینا سریع اومد جلو بوسیدم ک من با اکراه مجبور شدم سهیلم ی مبلغی پول تو پاکت بهم داد پررو پرو نشست روبروی امین بگو بخند جالب اونجاست روسری میپوشید چادر رنگی هم ب خودش میپیچید(اهانت نشه ب چادری های عزیز)خلاصه پررو پررو خودشو اشتی کرد (ی رفتار عجیب داشت بشدت پررو بود و رودار)تو صحبت و بحث یدفعه گوشی من زنگ خورد دوستم بود میخاست تبریک بگه ک سهیل با خنده گف ا گوشیم خریدی خب شمارتو بده ک شمارمو هردو گرفتن و ذخیره کردن ....
با اومدن بابا جو سنگین شد و امین بلند شد خدافظی کرد و رفت مبینا و سهلم رفتن.منم بعد جمع و جورکردن خونه رفتم دوش بگیرم گوشیمو گذاشتم تو اتاق رو میز کامپیوتر سپهر.رفتم دوش گرفتم اومدم ک ثنا گفت بعد رفتن تو مبینا یرب بعدش هراسان اومده پایین گوشیتو برداشته یچی حذف کرده و رفته(اونوقتا اکثر گوشی ۱۱۰۰ ساده ها رمز نداشت) منم رفتم سراغش ک با گوشی من کاری داشتی ک با تته پته گف ن اومدم پیام بدم لیلا دوستم اشتباه اومده براتو حس ۶ام گف دروغ میگه(بعدها امین گف سره النگو و گوشی ک برات خریده بودم دعوامون شده اشتباهی ب تو پ داده)(ببین چ پررررررررو بودا ک اگه نامزد من یچی میخرید برامن دعواش میکرد)ـ
دمه عید بود با امین قرار گذاشتیم بریم لباس عید بخریم روز قبلش رفتم ارایشگا موهامو مش کردم بی اغراق خیلی قشنگ شده بودم.همینجور تو بازار میگشتیم ک یدفعه دیدم مبینا چادر ملی پوشیده از روبرومون درومد(تابلو بود باهم هماهنگ کردن) الکی ی سلام علیکی کرد و گف خسته شدم از صب تو بازارم سر ظهرم بود امین گفت ا چ جالب ما میخایم بریم نهار بیرون شمام بیا(من الانم با شوهرم برم بیرون روم نمیشه تو بازار بهش بگم گشنمه تو غذاخوری هم میگم هرچی خودت میخوری) اون انقد پرررو بود گفت ا چ خوب اتفاقا گرسنمم هست و اومد باهامون غذاخوری و کوبیده و زیتون و دوغ و .... سفارش داد.هرچی ب امین خل خل نگا کردم انگار ن انگار.منم کل مدت اخملمو زدم و با وجود گرسنگی چیزی نخوردم.اونام دوتایی با تعریف و خنده کل غذاشونو خوردن بعد نهار گفت حالا برنامتون چیه منم زود گفتم جایی کار خصوصی داریم ی لبخند زورکی زد و گفت اوکی بابت نهار مرسی بای(یجور برخورد کرد ک مثلا ناراحت شده)امینم بعد رفتن اون انقد بامن دعوا کرد ک دلشو شکستی گناه داشت سهیل نمیرسه ببرش اینور اونور(سهیل راننده پخش تو ی شرکت معروف بود عیدا سرشون شلوغ بود حالا امین مهسای خودشونو ک اونسالم تازه حسامو از دست داده بود بیرون نمیاورد دلش برا مبینا کباب شده بود)منم محلش ندادم اونم لج کرد برم گردوند خونه (نصف بیشتر خریدای عیدم ب عنوان ی تازه عروس مونده بود..
عید نوروز ک شد اول همه امین اومد خونمون مبینا جوری خودشو درست کرده بود ک بقول ننه بزرگم الانس ک ببرنش حجله هرچی سهیل بهش میگف بیا بریم دیدن پدر مادرت گیر داده بود ک حالا چ عجله ایه میریم دیگه(منتظر سهیل بود) ب محض اومدن سهیل گل از گلش شکفت.خلاصه سهیل اومد و سلام و دیده بوسی زود رفت ب رسم ما با سهیل دست داد ک من اتیش گرفتم.سهیل ب عنوان عیدی برام کلید واحدمونو ک اماده شده بود اورده بود ک خیلی شاد شدم(غافل ازینکه اونجا شد گور خاطراتم بدترین روزای عمرمو اونجا گذروندم) مبینا ک این حرکتو دید اتیش گرفت وایساد با سهیل دعوا ک حالا پرتغال نخورده ای لباستو لکه کردی(بهونه بودا یکم الکی لکه شده بود.خدایی امین عاشق من بود مبینا نمیزاشت خب مردا هم ذاتا ی کرمی دارن دیگه) بدون خدافظی با اخم و تخم بلند شد رفت خونه مامانش