2777
2789
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 17321 بازدید | 119 پست

رسیدیم خونه خیلی زورم از امین گرفته بود محلش ندادم با مادر شوهرم سلام علیک کردم و رفتم اتاق لباسامو عوض کنم امین دنبالم اومد گفت چرا بی محلی میکنی منم گفتم تو ک سرویست خراب شده بود پیش مبینا چی میکردی ک شروع کرد قسم و قران(انقد ساده بودم بعدها فهمیدم هیچ اعتقادی ب چیزی نداره و قسم دروغ خوردن تو ذاتشونه) ک سرویسمون اونجا وایسادو رفتم مبینارو بگم بیا برا مامان امپول بزنه بدتر اتیش گرفتم علنا خر فرضم میکرد منم چیزی نگفتم خودمو زدم اونراه گفتم باشه و رفتم تو پذیرایی پیش مادرشوهرم ک همون لحظه در زدن و مبینا اومد و خیلی پر رو انگار چیزی نشده سلام علیک کرد و امپولو زد بعد یکم نشست مادرشوهرم کلی قسمش داد ک نهار بمونه ک با کلی فیس و ناز گفت مطب کار دارم و بخاطر شما اومدم و آش رشته هم دوست ندارم امین هم کل مدت انگار هیچی نشده نشسته بود و حرف میزد باهاشون ... وقتی خاست بره من رفتم تا دم در راهش بندازم یدفعه بهش گفتم مبینا تو دوست من بودی چرا مث خائنا رفتار کردی(هیچوقت تو زندگیم نفهمیدم اون لحظه چرا این حرف اومد تو ذهنم و چطو بهش گفتمش  )ک اونم خودشو زد ب ناراحتی ک چرا بهم میگی خائن مگه چی کردم ک منم سرمارو کردم بهونه و گفتم خودت میدونی و بیمحلش کردم و اومدم تو خونه .نگو خانم ب مطب نرسیده ب امین پیام داده(گوشی و خط من دست امین بود دیگه نیازش نداشتم) ک سما بمن گفته خائن امین صدام کرد تو اتاق تو بیخود کردی ب مبینا گفتی خائن از خودت خجالت نکشیدی اقا منم اتیش گرفتم اساسی ک کی بهت رسوندش پس شماها باهم در ارتباطید ک اونم کلی دعوام کرد و کلا منکر ارتباطشون شد و منو بی محل کرد و خابید



منم اتیش گرفته بودم و دیگه شک نداشتم اینا باهم در ارتباطن و هرچی تیکه های پازل ی ماه پیش رو کنار هم گذاشتم بیشتر ب حقیقت پی میبردم ..



اونروز نهارو خوردیم مهسا خونه ی خواهرش بود  و  امین کلا ن منو محل داد و ن نهار خورد و گرفت خابید (شبکار بود کل روز میخابید برا نهار بیدار میشد ک اونروز گفت نمیخورم)بعد نهار نشستم پیش مادرشوهرم داشتیم چای و شلغم پخته میخوردیم (خیلی ذهنم داغون بود ولی نمیخاستم اونا چیزی بدونن چون میشد سرکوفت خودم.)یدفعه گفتم بزار ب مادرشوهرم یدستی بزنم و گفتم مبینا بهم گفته امین چقد مامانشو دوستداره  اول صبحی اونده دنبال من بیام براش امپول بزنم.ک دیدم اون بنده خدا از همه جا بیخبر گفت من ک ب خودت گفتم ب مبینا بگی بیاد خودت با امین رفتید دنبالش بخدا راضی نبودم تو این برف زحمت بیفتید زنگم بهش میزدید کافی بود...(وای اون لحظه انگار زدن تو سرم پس امین دروغ میگفت و اصلا از قضیه امپول خبر دار نبوده حتما ی چیزی بود ک جفتی از من قایمش میکردن) مادرشوهرم هی حرف میزد و من کلا تو هپروت بودم .... بلند شدم گفتم باید برم خونه هرچی مادرشوهرم گفت بمون ب امین میگم ببرتت گفتم ن کار دارم اونم ک خابه خودم میرم بلند شدم لباس پوشیدم اومدم سمت خونه تو راه اشکام جاری شد اصلا و ابدا فکر نمیکردم چنین رکبی خورده باشم و مبینا فضول باشیه زندگیم بوده باشه تا رسیدم خونه امین زنگ زد تلفن خونه مامانم برداشت و گفت امین کارتدارهک گفتم بگو خودم بهش میزنگم مامانم خیلی تیزه سر اینجور چیزا با دقت ب دماغ و چشای سرخم نگاه کرد و هی گفت بگو چیشده منم زدم زیر گریه و موضوعو برا مامانم و ثنا تعریف کردم.

خلاصه ی دعوایی شد ک بیا و ببین تا شب امین چندین بار زنگ زد اصلا جوابشو ندادم دم عصری مبینا از مطب اومد خونه ک باهاش بحثم شد و اونم خودشو زد ب مظلومیت و گریه ک تو بهم تهمت میزنی و .... اونشب گذشت و با امین اشتی نکردم فردا صبحش سهیل اومد پایین و با اخم و غضب گفت چی ب مبینا گفتید ک قهر کرده رفته خونشون(سهیل خیلی احمق و ساده بود همیشه یطرفه و جانبدارانه از زنش دفاع میکرد زنشم خدای فیلم بازی کردن ی مظلوم نمای باسیاست) مامانمم با چشای گشاد شده گفت قهر کرده🙄🙄🙄🙄🙄🙄اون دعوا درست کرده بین سما و نامزدش حالا قهرم میکنه؟؟؟ی بحثی بین اینا در گرفت ک سهیل با حالت لج و ناراحتی از خونه زد بیرون منم هاج و واج مونده بودم ک باز امین شروع کرد ب زنگ زدن ب خونمون.تلفنو کشیدم اصن اعصابشو نداشتم ک مامانم گفت ن اینجور نمیشه بزار ببینم چی میگه گوشیو برداشت ک دیدم خیلی محترمانه سلام علیک کرد و گفت بیا مهستی کارتداره رفتم گوشیو گرفتم ک دیدم مهستی بعد سلام و احوالپرسی گفت سما بین شما چیشده  منم گفتم هیچی گفت والا صبح زنداداشت از بیرون زنگ زده خونمون.(نگو مبینا خانوم دیده گند زده رفته از تلفن عمومی زنگ زده خونه مادرشوهرم  گوشیو داده ب ی پسری  گفته بگو با امین کاردارم) البته چندبار ب گوشی امین زنگ زده بوده اون گوشیش رو سایلنت بوده و خاب بوده اینم مجبوری از بیرون زنگ زده تلفن خونشون ک شماره موبایل خودش نیفته(امین ی داداش داشت ب اسم میعاد .سومین پسر مادرشوهرم بود بحدی صداش شبیه امین بود ک منم گاهی اشتباهشون میگرفتم پشت تلفن) میعاد گوشیو برداشته بوده پسره گفته بوده با امین کاردارم اونم خاسته امین رو بیدار نکنه گفته خودمم بفرما:پسره هم گفته بوده گوشی و گوشیو داده بوده مبینا.مبینا هم هول هولی گفته بوده امین سلام چرا گوشیتو جواب نمیدی مبینام من با اونا دعوام شده اومدم قهر اگه از سهیل طلاق بگیرم تو منو میگیری🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐😡🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😓😓😓😓😓😓😓😓😡😡😡😡😡😡


برادرشوهرمم خیلی محترمانه گفته بوده مبینا خانم امین خابه من میعادم ک اونم هول کرده بوده قط کرده بوده(مبینا انقد استرس داشته ک باشنیدن صدای میعاد فکر کرده امینه  و زود خاستشو گفته بوده با تلفن عمومی بیرونم بوده و خوب صدارو تشخیص نداده)

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


اینارو مهستی(خواهرشوهر وسطیم) برامن پشت تلفن گفت و من خشک شده بودم بدبختی مامانمم مثل کلانتر بالاسرم بود و جرات نداشتم حرفی بزنم.اصن هنگ کرده بودم تا دیشب فکر میکردم رابطشون فضولیه امروز فهمیده بودم اینا رابطشون فراتر ازین حرفاس....


نمیدونم چطور براتون بگم ک چطو با مهستی خداحافطی کردم مامانمم هی میگف چی میگه ک گفتم هیچی یکم نصیحتم کرده و حولمو برداشتم رفتم حموم چون خودم امینو با اصرااار فراااااوان انتخاب کرده بودم جرات نمیکردم حرفی پیش مامانم بزنم.رفتم زیر دوش و وایسادم گریه کردن خیلی حالم بد بود مبینایی ک فکر میکردم محرم رازمه مثل ی مار خوش خط و خال شوهرمو فریب داده بود اصن نمیدونستم چکار باید بکنم و چی بگم ...


انقد عصبیو کلافه بودم ک فقط فکر میکردم ک چرا مبینا اینجور گفته نکنه مهستی دروغ بگه نکنه اصن مبینا نبوده زنگ زده خونشون میعاد اشتباه گفته خیلی سعی داشتم خودمو گول بزنم ولی خودمم میدونستم فقط میخام خودمو گول بزنم.از حموم درومدم مامانم هی پاپیچم میشد ک چیشده گفتم هیچی باید برم بیرون سریع لباس پوشیدم و رفتم سمت خونه مادرشوهرم رسیدم اونجا مهسا و میعاد و مهستی و مادرشوهرم تو پذیرایی مشغول صحبت بودن و امین خابه خاب تو اتاق بود.اونام بدتر از من شوکه بودن باز با دقت از میعاد پرسیدم و میعاد دقیق برام همونجور ک مهستی تعریف کرده بود تعریف کرد حتا رو ایدی کالر تلفن زمان تماس و شماره ای ک افتاده بود(تلفن عمومی بیرون بود ولی پیش شمارش مال منطقه ی خالم اینا) نشون داد... انقد عصبی و کلافه بودم ک هیچی جلودارم نبود از یطرف شرمنده شده بودم ک زنداداشه اشغالم اینجوری پیش خانواده شوهرم گاف داده بود رفتم تو اتاقی ک امین خاب بود بیدارش کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت اِ کی اومدی(اخلاقمو میدونست عمرا برا اشتی پیشقدم میشدم) محلش ندادم و با بغض گفتم یالا بگو بین تو و مبینا چ خبره ک خیلی زورش گرفت و سریع جبهه گرفت(تجربه نشون داده ادمی ک مقصره زود جبهه میگیره)ک بسسسس کن چرا چرت و پرت میگی.... همینجور ک بحثمون بود چشمم ب گوشیش خورد ک کنار بالشتش رو سایلنت بود و چشمک میزد سریع برش داشتم فامیلی مبینا بود داشت ب امین زنگ میزد سعی کرد از دستم بگیرتش ک در حین درگیری دکمه ی پاسخ رو زدم صدای مبینا پیچید تو گوشی الو امین جان امینم😭😭😭😭😭😭😭😭😭(هیچوقت اون صدا از ذهنم پاک نمیشه) ک یدفعه امین داد زد سر من گوشیمو بده(درگیر بودیم) فکر کنم مبینا متوجه شد زود قط کرد منم خیلی زورم گرف شروع کردم ب داد زدم الانم من اشتباه میکنم الانم چرت میگم.... خانواده شوهرم

ز صدای داد و بیداد ما دره اتاقو باز کرده بود و نگاه میکردن


امین ک دید لو رفته و خیلی براش بد شده محکم گوشیشو از دستم گرفت و دوتا کشیده زد تو صورتم😭😭😭😭😪😪😪😪😪😪واقعا اون لحظه خشک شدم اصلا فکرشو نمیکردم یروز امینی ک عاشقش بودم بخاطر خیانت بزنتم😭😭😭😭


بعد کشیده ها ک خوردم یدفعه همه ساکت شدن کسی نمیدونست چ عکس العملی نشون بده بلند شدم و رفتم سمت در مادرشوهرم دستمو گرفت ک مانع رفتنم شه بلند داد زدم ولم کن دیوونه شده بودم نمیدونستم چکار کنم و چی بگم امین با اخم و غضب گفت برو بدرک بلند داد زدم باید طلاقم بدی(واقعا باید اونوقت طلاق میگرفتم) ک یدفعه مادر عفریتش شروع کرد ک اِ چ حرف مفتی طلاقه چی.طلاقت نمیده تا موهات رنگ دندونات بشه(بجای ک بزنه تو دهن پسرش بخاطر کار کثیفش) منم محلشون ندادم رو ب سمت دره حیاط رفتم مهسا دنبالم اومد گف سما ولش کن زندگی خودتو خراب نکن ک گفتم مهسا مگه نمیبینی با مبینا دارن خیانت میکنن ک گفت نه دوطرفس و برادر من اینجور نیس مقصر مبیناس و قضیه رو بزرگ نکن... من بی توجه ب حرفاش خونه رو ترک کردم تو خیابون گیج و منگ بودم نمیدونستم کجا برم و بکی بگم هنوز چند ماه بیشتر از عقدمون نگذشته بود چقددد بخاطرش تو روی همه وایسادم حالا باید پیش کی میرفتم و چی میگفتم.انقد حالت بغض و گریه داشتم ک نمیتونستم تو کوچه وایسم(چون قبلا تو محلشون ساکن بودیم اکثرا میشناختنم) راه گرفتم سمت خونمون تا رسیدم خونه مامانم جلومو گرفت ک دختر بگو چیشده چرا از من قایم میکنی(بزرگترین اشتباهم این بود ک مشکلاتمو با امین پنهان میکردم) منم دیگه طاقت نیاوردم بغضم ترکید و قضیه رو با گریه و بریده بریده برا مامانم و ثنا و سحر گفتم ... اونا هم با چشمای از حدقه درومده و ناباور نگام میکردن روم نشد بگم امین زدتم گفتم دعوامون شده.اصلا باورشون نمیشد مبینا چنین کاری کرده باشه(خیر سرش نماز میخوند.مظلوم نما بود)



مامانم سریع تلفنو برداشت و زنگ زد خونه خالم.خالم خیلی حق ب جانب گوشیو جواب داد مامانم بهش گفت دخترت کجاس؟؟گفت رفته درمانگاه سرم بزنه  حالش بد بوده مامانمم گفت نه رفته زنگ زده ب داماد من ک بیا منو بگیر و سما رو طلاق بده طفلک مادرش پشت گوشی وارفت گفت مبینا اینارو گفته ب کی گفته مامانمم کل قضیه رو از دیروز براش گفت اونم خیلی شرمنده شده بود و نمیدونست چی بگه....(دوستان بزرگترین اشتباه ما این بود کلا ب مبینا زیاد فرصت دادیم.مامانم کاراشو پیش سهیل و پدرم و پدر و برادرایه خوده مبینا پنهان میکرد ب ۳ دلیل یکی اینکه کلا اعتقادش اینه انسان جایزالخطاست و باید بهش فرصت جبران داد.یکی اینکه پدرمادرم سهیل رو واقعا جور دیگه دوستداشتن از اولم همینجور بود و مامانم مثلا میخاست زندگی پسرش خراب نشه.دلیل سومم اینکه عمه هام و مادربزرگم کلا مخالف بودن ما مبینارو بگیریم برا سهیل و میگفتن باید دختر عمو بزرگمو بگیریم مامانمم بخاطر اینکه دختر خواهره خودش بود هرجور بود میخاست زندگیشون حفظ شه ک پیش قوم شوهر کم نیاره و شرمنده نشه )


اصلا نمیدونم اونروز چطو گذشت امین ی بار خودش و خانوادش زنگ زدن مامانم کلا خودشو ۶بیطرف و بیخبر نشون داد و گفته بود سما سرش درد میکنه خابیده دمه عصری بابام اومد خونه و مامانم موصوع قهر رفتن مبینارو گفت او گفت با سما بحثش شده (بجای ک حقیقتو بگه بدتر برام ی شرم درست کرد) بابامم ک خیلی مقتدر و پدر سالاره گفت پاشید حاصر شیم بریم دنبالش سهیلم صدا زد و مامانم و سهیل و بابام رفتن دنبال مبینا



اونم کلا خودشو زده بوده اونراه و باباشم کلی تو جمع نصیحتش کرده بود و برا شب برش گرداندن.من تو دلم اشوب بود خانم پرو پرو اومد رفت طبقه ی بالا سهیل اومد پایین دید گوشه ی اتاق نشستم اومد بالا سرم گفت یبار دیگه سربسر زنه من بزاری من میدونمو تو(خدا بدونه مبینا چطو پرش کرده بود کلا سهیلم احمق و ساده بود.مامانمم غدقن کرده بود ب سهیل بگم چیشده میگف این حرفا بوی خون میده ول کن دوتا زندگی خراب میشه) منم هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم بعد رفتنش بغضم ترکید .....



مبینا ک هردقیقه پایین بود برا فضولی کلا تا فردا عصرش پایین نیومد فردا عصر خالم اومد خونمون مبینارو صدا کرد پایین منم صدا کرد گفت باید بگید چیشده منم هرچی رو ک اتفاق افتاده بود کلا تعریف کردم مبینا با وقاحت تمام زد زیر همه چی و گفت من نگفتم سمارو طلاق بده بیا منو بگیر خودتون میدونید ک من عاشق سهیلم  من کارش داشتم گفتم باهام تماس بگیره🙄🙄🙄🙄🙄🙄😡😡😡😡(خیلی پر رو و عوضی بود از قدیم گفتن دیوار حاشا بلنده)و گفت وقتیم ب امین زنگ زدم خاستم بگم با سما سره من دعوا نکنه کلا حاشا کرد و زیر بار نرفت مادرشم پیش ما شست گداشتش کنار ک اصن تو با امین چکار داری ک شمارشو داری مگه امین کیه توا ک پرو پرو گفت اون مث داداشمه مامانشم گفت خودت دوتا داداش و بابا و پدرشوهر و برادرشوهره گردن کلفت داری چ نیازی ب امین داری ادم تو تاکسی پیش نامحرم میشینه پاش میخوره ب پای نامحرم موهای تنش سیخ میشه امین ب تو نامحرمه حق نداری بهش بزنگی.مبینا هم کلا خودشو مظلوم گرفته بود و گوش میداد.خدایی خالم جوری پیشه ما شست گذاشتش کنار ک دیگه ما جای صحبت کردن ندیدیم .بعدم کلی غر زد و نصیحتش کرد و بلند شد رفت ....

ازونور تند تند امین زنگ میزد شبش اومد خونمون کلی تو اتاق حرف زدیم معذرت خواهی کرد منکره رابطه با مبینا شد و گفت اون منو مثه داداشش میدونه و خلاصه با زبان خرم کرد(خیلی احمق و ساده بودم حرفاشو باور کردم مامانمم کلا جوری رفتار کرد ک از هیچی خبر نداره نمیخاست اول کاری روش ب امین بازشه)....


بعد ازونشب یجورایی از امین دلم گرفته بود .از یطرفم بخاطر ابرومون سهیل و بابام و شوهر خالمو و داداشای مبینا هم در جریان نزاشتیم.مبینام مثلا بهش برخورده بود اصلا خونه ما پایین نمیومد(بقول ننم گوزیده بوده رو ب بادم وایساده بود).تا چندوقت سر سنگین بودم و خونه امین اینا نمیرفتم یروز عصر مهسا زنگ زد بیا خونمون مهستی و پروانه هم هستن(خواهرشوهرای دیگم)چون میدونستم امین نیست و رفته جایی برای کار(داشتیم طبقه بالای خونه مادرشوهرمو میساختیم منه خرم همه طلاهای ک خانوادم سر عقد خریده بودن رو فروخته بودم برا خونه سازی با وام ازدواجمون الحق مادرشوهرمم کلی طلا داده بود)خلاصه منم رفتم.بعد از سلام و احوالپرسی وروبوسی ۴ نفری دورم کردن ک بین تو و امین چیشده منم چی باید میگفتم تف سر بالا بود الکی ماست مالیش کردم ک مبینا فضولی خونه مارو میکرده پیش امین.... و یجورایی قضیه رو پیچاندم اونام گفتن خب یکی نون پنیر میزاره یکی سبزی تقصیر امین تنها ک نبوده حتما مبینام فضولی میکرده خلاصه یکم حرف زدیمو و کلی خواهرشوهرام با لبو و باقالی و اش و .... پذیرایی کردن دیگه کم کم میخاستم برم ک امین اومد منو ک دید خیلی شاد شد همون پیش خانوادش پیشانیمو بوسید ک مادرش زورش گرفت گفت من زایدمت سمارو میبوسی ک اونم بوسید و صدای همه درومد و بقیم بوسید.کلی اصرار کردن ک شام بمون ک گفتم ن یاد خوردم اشتهایی ب شام ندارم حاضر شدم بیام امینم زود بلند شد باهام اومد .برف زیادی اومده بود نزدیک تولدم بود تو برفا کلی پیاده راه رفتیم و حرف زدیم کلی ابراز پشیمانی کرد ک من خر شدم باز .اخرم ی گوشی ساده با ی سیم کارت بهم داد گف براتو خریدم(دعوت خواهراش نقشه بوده برا اشتی من و امین و گوشی هم کادو بود)منم گرفتم و تشکرکردم رسیدیم خونه اصلا تعارفش نکردم جلوی دره خونه ی گوله برف برداشت کوبید پشتم منم جیغ زدم ک مبینا از صدای خنده ما زود پنجره رو باز کرد و سر باز بیرونو نگا کرد انقد عصبی شدم دلم میخاس خفش کنم امینم خودشو زد اونراه ک ندیدش و خدافظی کرد و رفت(شبکار بود.)اومدم تو درو بستم لامپ راهرو رو خاموش کردم.(شیشه هامون رفلکس بود )دیدم رسید سر کوچه برگشت نگاه ب پنجره مبینا کرد و دست تکان داد وااای انگار زدن تو سرم باز گفتم ولش کن گور باباش اومدم بالا ک نتونستم تحمل کنم پیام دادم بای بای برا کی بود ؟؟؟نوشت خب میدونستم پشت شیشه کمین کردی برا تو بود (تابلو دروغ میگف اشغال خودمو زدم اونراه گفتم باشه)تا شبش سر کار هی پیام س‌کسی میداد منم روش ندادم...

روزا میگذشت تا تولدم شد صبحش با تبریک مامان و ثنا و سحر گذشت بعدظهرشم امین کیک و ی النگو برام خریده بود اورده بود(خدایی امین دوستم داشت زنها دوست داشتن واقعیو خوب میفهمن این مبینای هرزه مث مار خوش خط و خال گولش میزد)نشسته بودیم کیک و میوه خوردن ک در باز شد و مبینا و سهیل اومدن مبینا سریع اومد جلو بوسیدم ک من با اکراه مجبور شدم سهیلم ی مبلغی پول تو پاکت بهم داد پررو پرو نشست روبروی امین بگو بخند جالب اونجاست روسری میپوشید چادر رنگی هم ب خودش میپیچید(اهانت نشه ب چادری های عزیز)خلاصه پررو پررو خودشو اشتی کرد (ی رفتار عجیب داشت بشدت پررو بود و رودار)تو صحبت و بحث یدفعه گوشی من زنگ خورد دوستم بود میخاست تبریک بگه ک سهیل با خنده گف ا گوشیم خریدی خب شمارتو بده ک شمارمو هردو گرفتن و ذخیره کردن ....



با اومدن بابا جو سنگین شد و امین بلند شد خدافظی کرد و رفت مبینا و سهلم رفتن.منم بعد جمع و جورکردن خونه رفتم دوش بگیرم گوشیمو گذاشتم تو اتاق رو میز کامپیوتر سپهر.رفتم دوش گرفتم اومدم ک ثنا گفت بعد رفتن تو مبینا یرب بعدش هراسان اومده پایین گوشیتو برداشته یچی حذف کرده و رفته(اونوقتا اکثر گوشی ۱۱۰۰ ساده ها رمز نداشت) منم رفتم سراغش ک با گوشی من کاری داشتی ک با تته پته گف ن اومدم پیام بدم لیلا دوستم اشتباه اومده براتو حس ۶ام گف دروغ میگه(بعدها امین گف سره النگو و گوشی ک برات خریده بودم دعوامون شده اشتباهی ب تو پ داده)(ببین چ پررررررررو بودا ک اگه نامزد من یچی میخرید برامن دعواش میکرد)ـ


دمه عید بود با امین قرار گذاشتیم بریم لباس عید بخریم روز قبلش رفتم ارایشگا موهامو مش کردم بی اغراق خیلی قشنگ شده بودم.همینجور تو بازار میگشتیم ک یدفعه دیدم مبینا چادر ملی پوشیده از روبرومون درومد(تابلو بود باهم هماهنگ کردن) الکی ی سلام علیکی کرد و گف خسته شدم از صب تو بازارم سر ظهرم بود امین گفت ا چ جالب ما میخایم بریم نهار بیرون شمام بیا(من الانم با شوهرم برم بیرون روم نمیشه تو بازار بهش بگم گشنمه تو غذاخوری هم میگم هرچی خودت میخوری) اون انقد پرررو بود گفت ا چ خوب اتفاقا گرسنمم هست و اومد باهامون غذاخوری و کوبیده و زیتون و دوغ و .... سفارش داد.هرچی ب امین خل خل نگا کردم انگار ن انگار.منم کل مدت اخملمو زدم و با وجود گرسنگی چیزی نخوردم.اونام دوتایی با تعریف و خنده کل غذاشونو خوردن بعد نهار گفت حالا برنامتون چیه منم زود گفتم جایی کار خصوصی داریم ی لبخند زورکی زد و گفت اوکی بابت نهار مرسی بای(یجور برخورد کرد ک مثلا ناراحت شده)امینم بعد رفتن اون انقد بامن دعوا کرد ک دلشو شکستی گناه داشت سهیل نمیرسه ببرش اینور اونور(سهیل راننده پخش تو ی شرکت معروف بود عیدا سرشون شلوغ بود حالا امین مهسای خودشونو ک اونسالم تازه حسامو از دست داده بود بیرون نمیاورد دلش برا مبینا کباب شده بود)منم محلش ندادم اونم لج کرد برم گردوند خونه (نصف بیشتر خریدای عیدم ب عنوان ی تازه عروس مونده بود..


عید نوروز ک شد اول همه امین اومد خونمون مبینا جوری خودشو درست کرده بود ک بقول ننه بزرگم الانس ک ببرنش حجله هرچی سهیل بهش میگف بیا بریم دیدن پدر مادرت گیر داده بود ک حالا چ عجله ایه میریم دیگه(منتظر سهیل بود) ب محض اومدن سهیل گل از گلش شکفت.خلاصه سهیل اومد و سلام و دیده بوسی زود رفت ب رسم ما با سهیل دست داد ک من اتیش گرفتم.سهیل ب عنوان عیدی برام کلید واحدمونو ک اماده شده بود اورده بود ک خیلی شاد شدم(غافل ازینکه اونجا شد گور خاطراتم بدترین روزای عمرمو اونجا گذروندم) مبینا ک این حرکتو دید اتیش گرفت وایساد با سهیل دعوا ک حالا پرتغال نخورده ای لباستو لکه کردی(بهونه بودا یکم الکی لکه شده بود.خدایی امین عاشق من بود مبینا نمیزاشت خب مردا هم ذاتا ی کرمی دارن دیگه) بدون خدافظی با اخم و تخم بلند شد رفت خونه مامانش

ملکه68
مدیر استارتر
عضویت: 1398/12/13
تعداد پست: 12262

تقریبا سوم عید قرار بود ما بریم خونه مادرشوهرم عید دیدنی (اونا بزرگتر بودن) سهیل یجورایی معذب بود بیاد (خر ک نبود فهمیده بود ی خبرای بوده فقط یکم چس غیرت بود و از زنش حساب میبرد)گفت ما نمیایم .ما هم از خدا خواهی حاضر شدیم ک بریم درست لحظه اخر دیدم مبینا ارایش کرده و اماده ی چادرم انداخته سرش و اومد بابام با تعجب گف مگه شمام میاین گف سهیل نمیا ولی من میام اخه بی احترامیه.یعنی انقدددددد زوررررم گرفتا(بعدا فهمیدیم با سهیل بحثش شده گفته نمیای نیا خودم میرم کلا دختر خودسری بود و بشدت پررو)من بودم پیش خانواده خواهرشوهرم گاف میدادم تا ابد باهاشون رو در رو نمیشدم ببین اون دیگه کی بودا .....



خلاصه عید دیدنی رو رفتیم و کلی عشوه و ادا هم برا امین اومد شامم موندیم و اصلا کمکم نکرد..


بعد ک خالم مارو دعوت کرد تو ماشین داشتیم میرفتیم امین گفت ب نظرت خالت چی درست کرده منم گفتم چ بدونم یدفعه گفت من میگم قرمه سبزی و سبزی پلوا(قرمه سبزیاش معرکس واقعا) وااااای رسیدیم خونه خالم دیدم دقیقا همین دوتا غذاس انقددددد حالم بد شد باز شک تو دلم ریشه زد ک اینا باهمدیگن چطو امین دقیق این دوتا غذارو گفت حالا قرمه سبزیش عیب نداره هرمهمونی ۸۰ درصد قرمه سبزیه ولی سبزی پلوش چی ..... بدتر وقتی مبینارو دیدم ک ۷ قلم مالیده بود اتیش گرفتم .بخدا قشنگ زیر نظرشون داشتم دقیقا جایی مینشست روبرو امین باشه اداهاش عشوه هاش .....(شما خودتون همتون زنید ما زنها اینچیزارو زود میفهمیم...) اونشبم با زحمتای فراوان خالم و خون دل خوردن من گذشت


(خالم واقعا عالیه واقعا خانمه)


هرروز ک میگذشت حرکات بیشتری از امین و مبینا میدیدم ولی نمیتونستم ثابت کنم امین ک میومد خونمون کلا مبینا با ارایش و چادر میومد پایین و کلا اشاره و عشوه و .... سهیلم ک قربونش برم احمق واقعی انگار ک طلسم شده بود حتا ثنا و سحرم موضوعو فهمیده بودن ولی مامانم همش میگف نه گناهه تهمت میزنید اون خواهر نداره شما جای خواهرشید(دقیقا این جانبداری بیجای مامانم باعث شد نتونیم از اول جلوشو بگیریم.....)




خونمون اماده شده بود و باید میرفتیم سر زندگیمون دلم خوش بود بعد ازینکه برم سر زندگی امین تو مشتمه و همه چیو درست میکنم نمیدونستم ازونور مشکلات خانواده امینم اضافه میشه تو اردیبهشت ۸۶ خواهرم زایمان کرد و ی پسر فوق العاده ناز بدنیا اورد اسمشو اریا گذاشتن ....خالم هی ب مبینا میگفت توم یکی بیار هی میگف ای مامان ولم کنا بچه برا چیمه.ما بعد از ساخت خونه از نظر مالی تخلیه شده بودیم تصمیم گرفتیم ی زیارت بریم ی عصرانه بدیم و بریم سر زندگیمون.جهیزیمو بریدم چیدیم ک طبق معمول مبینا هم پررو پرو اومد(شاید خیلیاتون بگید چ خواهرشوهره بدی زنداداش اومده کمکش اینجوری میگه ولی اون فقط قصدش کرم ریختن بود)جهیزیه ک چیده شد اخر هفتش با امین رفتیم مشهد اولین شب زندگیمون تو هتل بود اونجا روبروی حرم قسم خورد ک تا حالا هرچی بوده بوده دیگه بهم خیانت نکنه(ک متاسفانه رو قسمش نموند)....



شب ازدواجمون برام پر از درد و ناراحتی بود تا امین نزدیکم میشد یاد مبینا میفتادم و خودبخود قفل میشدم و گریه میکردم تو کش و قوس بودیم ک یدفعه از دهنش پرید مبینا ادا در نیار بزار کارمو کنم اینو ک گفت خودش خشک شد بلند شدم هولش دادم گفتم تف بروت دیدی هرزه ای کلی قسم و قران خورد ک انقد حرف مبینارو زدیم اومده نوک زبانم خلاصه اونشب هرکار کرد نزاشتم بهم دست بزنه.ی هفته گذشت و باکره برگشتم خونم.ی مهمونی دادیم و عصرانه و شیرینی و میوه و  ..... مبینا هم اون وسط حسابی پذیرایی میکرد از طبقه پایین خونه مادرشوهرم میوه ها و ساندویجارو میاورد بالا(از امین میگرفت.خواهرشوهرای عوضیمم بلند نمیشدن نزارن کلا تو مهمونیا کار نمیکنن زورشون میا) مراسم تموم شد خسته و کوفته گرفتم خابیدم باز امین نزدیکم شد و گفت خواهرم دستمال خاسته اصلا دوست نداشتم نزدیکم شه.بلاخره با هر بدبختی بود اون کارو انجام دادیم.....



اوایل زندگیم با خانواده امین خیلی سخت بود مادرش ی ناراحتی عصبی شدید داشت قرص مصرف میکرد از یطرفم مهسا ک زندگی مارو میدید و سرگذشت خودش و حسام انقد بد رقم خورده بود حسادت و اذیت میکرد(بمیرم براش حق داشت)ی مدت بود مهسا مشکوک میزد مطمئن بودم با کسی هست یروز ک تازه نهار خورده بودیم و امین رفت سرکار مهسا بدو اومد بالا ک سما بیا برام خاستگار اومده منم اماده شدم رفتم دیدم مادر و خاله پسره اومدن یکم نشستن و تعریف کردن و تقریبا پسندیدن و رفتن(خدایی مهسا دختره گلی بود هرجا هس خوشبخت باشه ولی مهستی خیلی اذیتم کرد.پروانه هم خوب بود)مهستی شوهرش راننده ماشین سنگین بود ب محضیک میرفت مسافرت دوتا تولشو برمیداشت میومد خونه مادرش هی دخالت و یاد دادن امین.... امینم ظاهرا حفظ ظاهر میکرد ولی کاملا مشکوک بود و هی حواسش ب گوشیش بود مثلا شبا ی ساعتی تو کوچه با گوشی حرف میزد و میگف دوستامن(بعدا ی همسایمون قسم خورد هرشب شوهرش پایین کوچه تو تلفن عمومی میدیدش ب زنش میگفته مگه امین زن و مادر خواهرش خونه نیستن با کی لاس میزنه ی ساعت ی ساعت)ی شب ک تو کوچه با گوشی حرف میزد ب ی بهونه زنگ زدم خط مبینا دیدم مشغوله زود قط کرد گف کار داشتی با مامانم حرف میزدم گفتم ن خاستم ببینم رنگ ابرو داری بدی سپهر برام بیاره(بچه ها نگید داداشت کجا بود داداشم ی ادم ساده و دلپاک بود صب تا شب پشت فرمان شبام یا میرفت تو کوچه پیش دوستاش یا ماهواره نگا میکرد اینم میرفته تو اتاق دیگه میگفته مادرمه زنگ میزنه)


موند فرداشب باز امین تو کوچه با گوشی حرف میزد(این اطلاعاتو دختر همسایه زهرا ک شوهرش با امین میرفتن جوشکاری بمن میداد  اخه امین از شب کاری درومده بود) امین میرفت کوچه پشتی ک من دید نداشته باشم شبم بود نمیشد دربیام غافل ازینکه زهرا امارشو بمن میده.منم همونوقت مامانمو ب ی بهونه فرستادم بالا پیش مبینا رفت اومد گفت با گوشی حرف میزده گفته مامانمه.خلاصه هزاران بار اینجوری مچشو گرفتم ولی مدرکه محکمه پسند نداشتم اونوقتام کسی نبود راهنماییم کنه بگه پرینت بگیر کلا پدرارو هم در جریان نزاشته بودیم(امین بعد ها بهم گفت مبینا گفته بوده هرجا مچتو گرفتن بزن زیرش دیوار حاشا بلنده.....

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792