2777
2789
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 17321 بازدید | 119 پست

خیلی روابطمون خراب شده بود جای خابمو ازون شب ازش جدا کردم بهش اجازه نمیدادم نزدیکم شه ازش متنفر بودم ولی کاری بود ک خودم کرده بودم نمیخاستم مبینا فک کنه بردهبا خودم لج کرده بودم فک میکردم طلاق بگیرم مبینا زن امین میشه(زهی خیال باطل مبینا کارش این بود و امینو فقط برا لاس زدن میخاست ....)اواخر شهریور ب خواهرم از طرف محل کارش هتل اپارتمان تو مشهد دادن قرار شد همگی بریم زیارت امین کلا گفت نمیام منم واقعا نیاز داشتم ب ارامش گفتم بهت ک نیاد دقیق روزی ک حاصر شدیم بریم یدفعه امینم گفت میام فقط فرقش این بود ایندفعه سهیل اینا ماشین نداشتن(برا پول پیش خونه فروخته بودن کلا ولخرج بودن)



ما با ماشین ثنا اینا رفتیم اونا با ماشین بابام اینا



اول رفتیم خونه ی خواهرم قم .شب همه خاستن برن زیارت من شدید پری بودم دلدرد گفتم نمیتونم بیام امین با مبینا و محمد امین و سهیل رفتن



ثنا و سحر و مامان و فرهادم باهم(فرهاد شوهر خواهرم بود) .اصلا دیگه برام مهم نبود امین و مبینا چ گوهی میخورن .(دیدین وقتی ی ادم کلی کتک میخوره اولش مقاومت میکنه بعد خسته میشه میشینه میگه بزار فقط بزننم اونجوری شده بودم.) رفتن و وقتی برگشتن امین ی انار سیاه کوچیک گذاشت تو دستم پرسیدم این چیه گفت از رو دیوار ی خونه چیدم منم دیدم قشنگه گذاشتمش تو ساکم.رفتیم مشهد دوتا هتل اپارتمان بهمون دادن زنونه و مردونه روزا همه میرفتن زیارت و بازار شبا هم دور هم امین و مبینا هم هی ب بهونه محمد امین بهم نزدیک میشدن.یشب من بالای تخت نشسته بودم مبینا داشت ساکشو مرتب میکرد یدفعه دیدم ی انار سیاه تو ساکشه دست بردم برش داشتم گفتم انار من پیش تو چکار میکنه گفت مال خودمه امین برام چیده دید حرفش بده حرفشو اصلاح کرد گف برا محمد امین چیده(اخه بچه ۳ ماهه چ میدونست انار چیه) اتیش گرفتم

شبش با امین رفتیم حرم تو حیاط حرم با گریه قضیه انارو مطرح کردم اولش قسم و قران خورد بعد ک دید من همه چیو میدونم شروع کرد ب اعتراف ک تقصیر مبیناست و منو وسوسه میکنه و من هی میخام کات کنم هی تهدید میکنه ک همه چیو ب سما میگم(خدا بدونه چیا بینشون بود ک امین انقد میترسید) خلاصه با گریه و زاری تو حیاط حرم مثلا توبه کرد (زرششششک.مردا وقتی تو شرایط مچ گیری قرار میگیرن حاضرن هرکاری کنن فقط نجات پیدا کنن) برگشتیم هتل.یکم امین رفتارش بهتر شده بود زیاد طرف مبینا و محمد امین نمیرفت.وقتی برگشتیم قم.ی شب خواهرم صدام کرد بالا(خونشون دوبلکس بود اتاق بالا) و قسم خورد ک شوهرش دیده ک امین از بیرون اومده ی چیزی ک صافم بوده گذاشته رو اپن بعد ب مبینا اشاره زده مبینا رفته برداشتش گذاشته تو سوتینش.منم اتییییش گرفتم فهمیدم توبه و قسم دروغ بوده ب مامانم موضوعو گفتم مامانم مبینارو صدا کرد بالا و ازش پرسید اول منکر شد بعد گفت لواشک بوده ثنا هم گفت خب اگه لواشک بوده چرا قایمش کردی بعدم مگه چی بوده خب در حضور جمع بهت میداد.....(دیگه همه فهمیده بودن اینا باهمن)



قرار شد ما شب راه بیفتیم سمت شهر خودمون ک صب همه باید میرفتن سرکار من و ثنا و امین و فرهاد راه افتادیم مبینا هم گیر داده بود ک با ما بیاد ک ثنا بهش گفت جا نداریم (۲۰۶ هاچبکی داشتن) توم با بچه و ساک سختته و نیاوردیمش امین ازین موصوع خیلی زورش گرفت از ثنا هم متنفر بود دیگه بدتر همین باعث شد تو راه یچیزو بهونه کنه سی هزار منو فحش داد خووهرم و شوهرشم اصلا دخالت نکردن منم جوابشو ندادم ولی همونجا تو قم قسم خوردم حتما طلاقمو ازش بگیرم.تو راه کسی اصلا حرف نزد رسیدیم خونه امین ک دید تند رفته رفتارشو بهتر کرده بود ولی برام مهم نبود کماکان جامون جدا بود ک ب حالت تجاوز باهام رابطه گرفت ک بیشتر ازش متنفر شدم.فرداش رفتم سوغاتی های خانوادشو دادم و ب مادرشوهرم موضوع طلاق و مبینا رو گفتم(فکر نکنید مادرشوهرم خوب بودا انقد عوضی بود دختراش وقتی مبینارو میدیدن بهش اخم و تخم میکردن بخاطر من با دختراش دعوا میکرد ک احترام مبینارو بگیرید امین ناراحت میشه🙄🙄🙄🙄🙄😓😓😓😓😓خیلی سوسه و جلب بود ) اونم کلی نصیحت کرد ک میدانو خالی نکن و زندگیتو نگه دار گفتم مادر کدوم زندگی ریده شده ب شخصیت من بعد گفت پس مبینارو دعوت کن من باهاش حرف بزنم....

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


چند روز بعد ب مبینا زنگ زدم گفتم بیا خونمون کارت دارم (مطمئن بودم امین تا عصر نمیا برامم مهم نبود چون قصدم طلاق بود فقط خاستم مادرشوهرم خوب بفهمه مبینا چ گرگیه)مبینا بعدظهرش با کلی ارایش و عطر اومد انگار ک اومده عروسی بعد طبق نقشه مادرشوهرم جوری ک مثلا نمیدونست اون خونمونه یدفعه اومد بالا سلام علیک و روبوسیو با محمد امین بازی کردو کم کم سر حرفو باز کرد ک شما علاوه بر اینکه خواهرشوهر زنداداشید دختر خاله اید دوستید و خوب نیستو این عروس من هرشب با کتک و صبحا با اشک چشم بیدار میشه باهم خوب باشید مبینام ک انگار بهش برخورده بود بلند شد و رفت نگو ب خونه نرسیده ز زده ب امین همه چیو گذاشته کف دستش امینم اومد خونه مامانشو کرد ک ون خر و در اورد خخخخخخ(دلم خنک شد خوب مبینارو شناخت.....)


۱۵ روز با امین حرفزدم تا راصی شد ی مدت جدا شیم بعد باز عقد کنیم(یکی از فامیلاشون اینکارو کرده بود در واقع گولش زدم گفتم بزار ی مدت دور باشیم و این حرفا بخوابه بعد برا عید باز عقد میکنیم منم زن بیوم دست خودمه) خیلی خیلی رو مغزش کار کردم اونم بهم اطمینان صد در صد داشت قبول کرد قرار شد اصلا ب خانوادش نگیم(نمیزاشتن افسار امین دستشون بود پشیمون و هوشیارش میکردن)بعد ازینکه دادخاست طلاق توافقی دادیم بگیم.خانواده منم گفتن هرکار خودت میکنی ولی فقط حتما اول دادخاستتو بده بعد بیا خونه ما ک فردا نگن خانوادش یادش دادن


دقیقا یک مهر سال ۹۰ شنبه بود رفتیم دادخاست طلاق توافقی دادیم همه چیمو بخشیدم و اونم راضی شد طلاقم بده برامون ۳ جلسه مشاوره گذاشتن برگشتم خونه چمدانم اماده بود امین برام اژانس گرفت و رفتم خونه پدرم.موقع رفتن امین تو راهرو یدفعه زد زیر گریه بلند بلند گریه میکرد میعاد تنها خونه بود هی میگف چیشده ماهم جوابشو نمیدادیم از گریه اش دلم خنک شد (فک کنم اونموقع تازه فهمید چی سرش اومده😓😓😓😓😓چی سرم اورده)


خونه ای ک با عشق و بدبختی ساخته بودیمو برا همیشه ترک کردم برگشتم خونه بابام.دقیق یادمه ساعت ۱۱ بود رفتم خونه بابام .مامانم و سحر گریه میکردن ولی بابام پیشانیمو بوسید گفت دخترجان خوش اومدی تو این خونه هرجور دوستداری زندگی کن جوری ک دوستداری لباس بپوش برو بیا سرکار برو درس بخون فقط فقط فقط با ابروی من بازی نکن(این حرفشو هیچوقت یادم نمیره واقعا پدرم مث ی کوه پشتم بوده و هست....

خوبخونه ی پدری بهترین جای دنیاست اولین دادگاهمون یوم برج ۸ بود



باید تو اون مدت امینو خر میکردم ک راصی شه طلاقم بده خعلی شاد بودم و ارامش داشتم امین هرروز کلی بهم پیام میداد مجبوری جوابشو میدادم ک لج نکنه



تقریبا ۱۵ روز بود اومده بودم خونه پدرم ک مبینا اکمد اونجا(مطمئنم از امین شنیده بود اومدم برا طلاق) فصله انار بود  داشتیم انار میخوردیم من عاشق انارم تا فهمیدم مبیناس ی انار درشت برداشتم و دویدم رفتم طبقه بالا(خونه سهیل و مبینا بعد رفتنشون خالی مونده بود) بعد دیدم در میزنن مبینا اومد بالا گفتم کاری داری وایساد گریه و بغضک تورو خدا طلاق نگیر الان خاله گفت خیلی ناراحت شدم خندیدم خنده ی عصبی گفتم واقعا ناراحتی ن عزیزم تو ناراحت نیستی عذاب وجدان داری برو بدرک ازت متنفرم مبینا من زورم بهت نرسید ولی امیدوارم خدا زورش بهت برسه تو و مادرشوهرم و امینو هیچووووقت حلال نمیکنم اینارو با صدای بلند و با بغض میگفتم انقد انارو با حرص تو مشتم فشار داده بودم ک از لای انگشتام ابش میچکید....واقعا اون لحظه درمانده و دلشکسته بودم و از ته دل از خدا خاستم اهه منه بدبختو ازش بگیره اونم یکم وایساد گریه کرد بلند شدم درو باز کردم گفتم هری دیگه دوستی ای بین من و تو نیست بخاطر سهیل و محمد باهات سلام علیک دارم ولی هیچوقت نمیبخشمت با گریه رفت پایین و بعدا مامانم و سحر گفتن ک اصلا واینساده و دست بچشو گرفته و با گریه رفته خودمم انقد بلند بلند گریه کردم ک خالی شدم(خدایی درک خانوادم اینجور وقتا زیاد بود دخالت نمیکردن فقط بهت محبت میکردن)....


روز دادگاهم امین اومده بود با داداشش دادگاهو گذاشت رو سرش ک ایهاالناس من زنمو دوستدارم پدرش بزور میخاد طلاقشو بگیره 🙄🙄🙄🙄🙄🙄دقیقا مشخص بود رفته یادش دادن وگرنه طلاق ما توافقی بود خلاصه ب نتیجه نرسیدیم و مجبور شدم مهرمو بزارم اجرا ک بشه اهرم فشارش.ازونورم امین تمکین زد ک من تمکین نکردم و ب قاضی هم گفتم اعدامم هم کنن حاضر نیستم باهاش برم زیر ی سقف....(اینا همه مدتها طول کشیدا من خلاصه گفتم مبینا هم این بین میومد و میرفت و همش تو فکر فضولی و خبر چینی بود ) شروع کردم درس خوندن رشته حقوق قبول شدم دانشگاه میرفتم شهرستان از ترس امین و اذیتاش اصلا پیش مبینا نگفته بودیم چون فقط جمعه ها میومد خونمون ک من جمعه ها میرفتم خونه ثنا ک نبینمش

ی روز یکی از دوستای قدیمیم بهم گفت خسته نشدی از بیکاری بیا برات ی کار خوب تو ی  فروشگاه  بزرگ سراغ دارم خلاصه معرفی شدم ب مدیر فروشگاه و تو قسمت یخچال ازاد مشغول شدم همه فک میکردن متاهلم .خیلی حواسم بود کسی از اشناهای اونا نبینه صبحا من میرفتم بعدظهرا ی دوستم ب اسم الهه .از شانس گندم یروز ک مشغول چیدمان یخچالم بودم یکی از دوستای مهسا دیدم و رفته بود زود فضولی کرده بود .فرداش بعدظهر امین رفته بود فروشگاهو گزاشته بود رو سرش ک ب چ حقی زن منو اینجا استخدام کردید(اینارو الهه برام گفت و فیلمای دوربینم مدیر فروشگاه نشونم داد) خلاصه مدیر فروشگاه با زبان ارومش کرده بود و کلی هم از من شاکی شدن خانم شما ک شوهرت اینجوره چرا اینجا مشغول شدی(الکی گفته بودم شوهرم عسلویس و ب محض اومدنش رضایت نامه میارم) خلاصه ب لطف خربازی امین اخراج شدم😭😭😭😭

دادگاهامون ادامه داشت و هرروز ی درگیری عید سال ۹۱ ب محض تحویل شدن سال مامانم سر سجاده زد زیر گریه منم کلی گریه کردم و مبینا و امینو ب خدا سپردم ک تلفن زنگ زد مامانم گوشیو برداشت و چندتا کلمه حرف زد و قطع کرد و بعد گف امین بوده خاسته باهات حرف بزنه ک من بجای تو گفتم حرفی نداری(اولاش امین خطمو داشت و باهم در ارتباط بودیم ولی وقتی نقشمو فهمید ک کلا قصدم جداییه و لج کرد و حاضر نشد توافق کنه منم خطمو عوض کردم دلیلی نمیدیدم شمارمو داشته باشه ب مبینا هم شماره نمیدادم سهیلم ک کلا کاری با ما نداشت و درگیر زندگی خودش بود ) مبینا جمعه ها صبح خودش میومد خونمون سهیل تا ظهر میخابید و ظهر میومد نهار میخورد و شامم اونجا بودن ک اگه هوا خوب بود ب مامانم میگفتم ببرشون بیرون من نبینمشون مطلقا با مبینا حرف  نمیزدم سلام میداد جواب میدادم فقط همین.....



تو ایام عید امین خیلی زنگ زد تلفن خونه ک بیا ببینمت منم جواب نمیدادم ... یروز ب خواهرزادم (حدودا ۶ سالش بود) گفته بود گوشیو بده خالت اریا هم گوشیو داده بود بمن .منم کلا شستم گذاشتمش کنار کلی ابراز پشیمانی کرد ولی گفتم بشی خدا هم(استغفرالله) باهات زندگی نمیکنم.... کلا هرروز واسطه و پیغام پسغام میفرستاد ولی من تصمیممو گرفته بودم.خونه پدرم ی زندگی جدید بود برام خانوادم بشدت هوامو داشتن درس و دانشگاهو و تامین مالی و عاطفی


ی روز تقریبا دم عصر بود ک مهسا بهم زنگ زد خونه مامانم(با مهسا و پروانه مشکلی نداشتم تا ابدم دوسشون دارم و براشون ارزوی خوشبختی دارم) بعد گفت خودت میدونی ک چقد برام عزیزی و هیچوقتم دخالتی تو کارتون نداشتم ولی قسمم داد ک ی زنگ ب امین بزنم کار واجب داره.منم مجبوری بهش زنگ زدم گف باید حتما ببینمت در مورد مبیناس.منم گفتم برام مهم نیس خلاصه انقد قسمم داد ک واجبه و مهمه ک منم خام شدم باهاش فردا عصر قرار گذاشتم کوچه ی همیشگی(😭😭😭😭الان هروقت ازونجا رد میشم رومو برمیگردونم😭😭😭😭😭) فردا عصر ب ی بهونه از خونه زدم بیرون از قصد و برا سوزاندنش کلی ارایش کردم و ادکلن زدم و حسابی تیپ زدم  سر کوچه دیدمش تغییری نکرده بود فقط موهاش یکم سفید شده بود خاست دست بده ک دستشو رد کردم برام ۵ تا رز لمسی سفید خریده بود(میدونست عاشق رز سفیدم ) منم گلارو گرفتم ب مسخره گفتم حتما ب مبینا میرسونمشون زودکارتو بگو جایی کار دارم خیلی زورش گرفت گفت سما نامرد نشو من هنوز همون امینم منم گفتم ا فک کردم عوض شدی پس هنوز همونقد عوضی ای.... گفت تیکه ننداز بیا برا مبینا نقشه بکشیم با تعجب گفتم چرا چیشده گفت والا تا فهمید داری طلاق میگیری خودشو کشید کنار الانم با کسی دیگه دوست شده(ا

شده(ادرس ی شخصو تو ی محل داد ک تقریبا محله رو میشناختم ولی اون فردو نه) یعنی جیگرم خنک شده از ته دل قه قهه میزدم گفتم ا چ جالب اون دیگه کیه ک تورو پیچوند لابد انتظار داشتی ب پات وایسه گفت خیلی نامرد بوده بین من و تورو خراب کرد گفتم ن تو خودت خاستی وگرنه زن خراب زیاده الانم بمن ربط نداره درضمن خوشحالم مبینا خوب دردی ب دلت گذاشت.گلارو پسش دادم و خاستم برگردم(برا اینکه کسی شک نکنه ی مسیرو پیاده رفته بودیم) دستمو کشید منم هی دستمو میکشیدم دعوامون شد داد و بیداد دوتا موتوری رسیدن بهمون دم عروب بود پسره گفت اقا چکارش داری دختره مردمو گفت برید گمشید ب شما چ زنمه منم با گریه گفتم دروغ میگه مزاحمم شده خلاصه تا اونا درگیر بشن من در رفتم اومدم خونه تو دلم هم شاد بودم بابت ک .ی ر ی ک مبینا ب امین زده هم شک داشتم حرفش راست باشه دلمم برا سهیله بدبخت و ساده و محمد امینه کوچولو میسوخت....


رسیدم خونه مامانم با سک گف کجا بودی چرا رنگت پریده گفتم هیچ جا بیرون بودم گف ببین سما اگه باز سمت این پسره بری بخدا خودمو میکشم از دستت گفتم ن مامان مگه خرم.تا ریبدم تلفن خونه زنگزد میدونستم امینه خودم گوشیو برداشتم شروع کرد داد و بیداد ک حقت بود هر بلایی سرت اومد دختره ی احمقه لجباز.اره با مبینا بودم صد بارم باهاش خابیدم تا کور شی ... و صد تا اراجیف دیگه من کلا ساکت بودم فقط اخرش بهش گفتم خدا جای حقه(خیلی حرفای یدی ب خودم و خانوادم زد دلمو سوزوند).... گفت حواست باشه بیرون نبینمت ک تیکه پارت میکنم راستش یکم ترسیدم زیاد ادم درستی نبود ....کلا تو دانشگاه گفته بودم مجردم چند تام پیشنهاد دوستی داشتم ک مث سگ میترسیدم(پسرا فک میکردن ازون دختر محکمام نمیدونستن فعلا دارم گند نوجوانیمو پاک میکنم😅😅😅😅✋)خلاصه اخر با هر بدبختی بود امینو برا مهریه جلب کردم(ده تا پیش بود ۳ ماه یدونه ک نداشت بده) خدایی پدرم خیلی خیلی پشتم بود حتا بخاطر من سر جهیزیه با امین دست ب یقه هم شده بود... وقتی جلبش کردم بهش گفتم یا تا قران اخره مهرمو میگیرم یا طلاقم بده(۲ سال و خرده ای دویده بودم)دیگه مثل گربه ای ک بیفته تو سطل بهرجا چنگ بزنه نتونه دربیاد گیر کرده بود راصی ب طلاق توافقی شد. خلاصه طلاق توافقی رو نوشتیم و امضا کردیم و برگه بهم دادن برا تست بارداری انقدددد شاد بودم ک صب زود رفتم پزشک قانونی نفر اول شدم

همون روز عصرش من و پدرم اونم با پدرش و دوستش اومده بود



اول پدارمون از پله های محصر رفتن بالا پی بندش من خاستم برم ک امین بازومو کشید با چشم پر اشک گف فکراتو کردی پشیمون نشی گفتم اتفاقا پشیمونم ک چرا زودتر جدانشدم انقددددد شاد بودم از ذوقم کل پول محضرو خودمون دادیم حتا شاهدم خریدیم ....



بعد طلاق پدرم با ماشین پدره امینو برد برسونه(ن بگید تعریف کنما پدرش پیر بود سکته هم کرده بود اونروزم تو آذر ماه بود سرد بود پدرم غیرتش قبول نکرده بود)....



منم با ثنا جایی قرار داشتیم ک از شانسم سوار تاکسی ک شدم امین و دوستشم سوار شدن اتفاقا کرایمم حساب کرد😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅وقتی پیاده شدیم اذان عصرو  میدادن بهم گفت مواظب خودت باش بهش گفتم امین من ب شدت ب وجود خدا و عدالتش ایمان دارم امیدوارم بزودی یکی مث خودت وارد زندگیت شه ....



با ثنا رفتیم بیرون ثنای مهربان سعی میکرد بخندانتم و کلی خوش بهم بگذره شاد بودما ولی ته دلم یجوری بود(خوده طلاق ی بار عاطفی سخت داره) وقتی رسیدیم خونه مامان و سحر بقلم کردن و کلی گریه کردن ثنا هم شروع کرد مسخره بازی ک ا بس کنید خودم براش شوهر پیدا میکنم چتونه اخه.شاید باورتون نشه ولی اونشب بعد از چند سال سخت ی خواب راحت کردم دقیق ۹ شب خابیدم تا فردا ۱۱ طهر(بعدنا مامانم میگف چند بار تو خاب نفساتو چک کردم ببینم حالت خوبه ترسیدم گفتم چرا انقد راحت افتاده )اونشب راحت ترین شب زندگیم بود


امین تازه بعد طلاق یادش افتاده بود هی پیام میداد منم خطمو لازم داشتم نمیتونستم عوض کنم هی ابراز عشق و پشیمانی

بعد چندوقت تو ی شرکت کار پیدا کردم(هیچکس اونجا نمیدونست بیوه ام بجز حسابدار شرکت ک اشنا بود و دهن قرص) ب عنوان منشی ی پسره اونجا بود فوق العاده پاستوریزه نماز خوان قران خوان روزه بگیر ازونا ک حاضرم قسم بخورم دست ی نامحرمم لمس نکردن....  بعد ی مدت متوجه شدم رفتارش بامن جوره دیگس مهربونتره دلسوزتره(باور کنید من دیگه کلا از مردا میترسیدم اصلا بهشون اعتماد نداشتم) روزا میگذشت و اخلاق بهنام اهام بهتر میشد ی شب بهم پ داد خانم فلانی فردا براتون نذری بیارم منم از ترسم گفتم نه(حالا حاضر بودم ساعتها تو صف قیمه وایسما) گفت چرا گفتم خونه نیستیم.تو همین هول و هوش ک بهنام هی سعی داشت یجورایی بمن نزدیک شه(طفلک بلدم نبود)مبینام حسابی سرگرم بود و میومد و میرفتو قشنگ معلوم بود سرش ب ی اخور بنده(دوست بچگیم بود بهتر از مادرش میشناختمش معلوم بود با ی نفر حسابی مچه ولی برامن مهم نبود) حتا دلم برا سهیلم نمیسوخت چون با جانبداری کورکورانش باعث شد من تو اوج جوانی بدبخت شم فقط دلم برا محمد میسوخت.....


بهنام هرروز بهم نزدیکتر میشد (دروغ چرا منم ازش بدم نمیومد.خب بهرحال زن بودم و جنس مذکر برام جاذبه داشت بخدا ن برای رابطه ای چیزی ها کلا نیاز داشتم ب کسی ک درکم کنه)... خلاصه ی روز بهنام با تته پته فراوان بهم درخاست داد نهار بریم بیرون(اینا تو یکی دوماه نبودا ۸ ماهی بود جدا شده بودم) رفتیم بیرون نهار ک همونجا ازم خاستگاری کرد ب حدی حالم بد شد میخاستم بیهوش شم(ب چند دلیلی یکی حسرت اینکه بیوه بودم و قطعا خانوادش نمیپذیرفتن چون تقریبا ب واسطه یکی از همکارا از خانوادش شناخت داشتم یکی اینکه خاطرات قبل برام تداعی شد نهار نخورده برگشتم خونه)طفلک بهنام چقد پیام داد عذر خواهی کرد ک بخدا قصدم خیر بوده و .... ی هفته نرفتم سرکار بعدم تسویه کردم درومدم بهنام ولکن نبود اخر مجبوری بهش شرایطمو گفتم البته ب خودش ن ها.یروز عصر مادرشو اورد ببینتم بهنامو از ماشین بیرون کردم و تو ماشین ب مادرش گفتم.اونم خیلی ساده بود گفت من حرفی ندارم با پدرشم حرف میزنم .... شب ک عنوان کرده بود خونشون قیامت شده بود(بعدا بهنام گفت برام)خواهرش گفته بود مگه از رو جنازه من رد شی خدا بدونه دختره چی کرده ک تو این سن طلاقش دادن باباشم گفته بود میخای باعث ابرومون شی )


خیلی دلم ازین حرفا شکست من ک درصدی ب بهنام امید نداشتم ولی باز این حرفا جیگرمو سوزوند از سر کارم درومدم خطمم عوض کردم مامانمو سحر در جریان بهنام بودن هی دلداریم میدادن فکر میکردن من بخاطر بهنامه نمیدونستن بخاطر بخت سیاهه خودمه .... بهنام خیلی از طریق همکارا خاست دوباره برگرده سمتم حتا رفته بود محل کار ثنا ولی ثنا بهش گفته بود اگه واقعا روحیه سما برات مهمه قیدشو بزن (رابطه من و بهنام کلا ۸ ماه شد پاکه پاک حتا بدون لمس دست همدیگه).....

چند وقت بود مبینا شدید درگیر گوشیش بود تا من گوشی لمسی خریدم اونم زود رفت خرید



کلا سرش تو گوشیش ب مامانم میگفتم میگفت ولش کن بفهمیم ک چی اعصابمون خرد بشه



منم کلا دانشگاه میرفتم و خونه بودم ک چند بار بهنام سرراه دانشگاهم اومد ک هی باید قایم موشک بازی میکردم....



ی شب یکی از دوستام اددم کرد تو ی گروه تو وایبر کلا دوتا گروه بودن کل کل میکردن(من کلا ادم شاد و شوخی هستم) منم قاطی شدم ب کل کل کردن ک ی اقایی با عکس پروف خودشون ک جذابم بود اومد پی ویم بعد از سلام و احوالپرسی گفت دخترجان از شما بعیده با اینجور ادما دمخور شی خوبیت نداره منم گفتم خب خودت اونجا چی میکنی😑😑😑😑😑 ک گفت من ی نفر باهام لجه هی اددم میکنه اونجا(تو وایبر مشخص نمیشد کی اددت میکنه) گفت اگه گزوه خوب خاستی من دارم و بردم تو ی گروه با فرهنگ و خوب .اون اقا ک نظامی هم بود شد دوست مجازیم خیلی درکم میکرد حرف بد نمیزد درخاست عکس و چت خا ک برسری نداشت یجورایی ب بودنش عادت کرده بودم بهش گفته بودم کلا مجردم اونم گفت منم مجردم .... ماه ها میگذشت و هرروز رابطمون بهتر میشد ی حس خاص خوبی بود یروز گفت شما ک منو دیدی نمیخای خودتو بهم نشون بدی منم ب شوخی گفتم هر ک طاووس خواهد جور هندوستان کشد😂😂😂😂😂😂گفت یعنی باید بیام هندوستان منم ب شوخی گفتم بیا (اصلاااا تو ذهنمم نمیرفت ی ادم با اون شرایط خوب بخاد بامن ازدواج کنه بخصوص ک حرکته خانواده بهنامم شده بود درس عبرت برام)ولی بدمم نمیومد بیاد از نزدیک ببینمش...


قرار گذاشت یکشنبه بیاد دیدنم(از ی شهر دیگه) یکشنبه انقد حالم غیر عادی بود ک میترسیدم پس بیفتم نمیدونستم کارم درسته یا غلط ی تیپ ساده مشکی زدم و ی ارایش ملایم سروقت تو محلی ک قرار داشتیم منتظرم بود وقتی سوار ماشینش شدم علنا میلرزیدم گفت وای دختر چته ... اصن نمیدونستم چ مرگمه دستامو گرفت جلوی بخاری ماشین یکم گرم شدم معلوم بود خوشش اومده ازم  ....(قبلش بهم گفته بود دیدمت گوشیهامونو عوض کنیم مال من اونوقت s3بود مال اون s5ک رو بورس بود و پرچمدار سامسونگ اخه من گوشیم تند تند داغ میکرد گفت بدش ب من میبرم میدم دوستم تعمیر کنه)



اونزوز باهم نهار خوردیم و کلی گشتیم گوشیهامونو عوض کردیم(ب خانوادم گفته بودم دانشگاهم روم سیاه ک ادم نمیشدم ولی خب منم دل داشتم) عصرش  میگفت اصلاااا نمیتونم ازت جداشدم خلاصه با کلی حرف قشنگ ازم جداشدو رفت کل شب خودتو شماتت میکردم ک خاک تو سره احمقت هیچوقت خانواده این ادم تورو براش نمیگیرن چرا ادم نمیشی چرا نمیشینی سر جات.اون شغل خوب داره تخصص نظامی داره(علاوه بر نظامی بودنش تخصص خاصی هم داشت در مورد تانک) قیافه خوب و تیپ خوب داره پدرش معلمه خانواده فرهنگی کم جمعیت داره تورو چطو براش میگیرن(کلا اعتماد ب نفسم پایینه بخصوص با کار امینو مبینا له شده بودم)با این تفکرات تصمیم گرفتم ولش کنم قبل اینکه برام دردسر شه .. از فرداش زیاد انلاین نمیشدم ب پیاما و زنگاش کمتر جواب میدادم اون بنده خدام فکر کرده بود من خوشم نیومده هی پیام میداد (نمیدونست داشتنش ارزوم بوده

سما با این اقای نظامی قطع رابطه میکنه چون ترس داشت بعد گذشت چندماه مبینا یه پسررو میبره خونشون شوهرش سهیل وسیله ای جا میزاره میاد خونه ببره که یک دفعه میبینه در قفله ... در بازرمیکنه میبینه بچه تنها تو پذیرایی مبینا که خیلی هول میشه میاد تو پذیرایی یک دفعه سهیل صدای زیپ کاپشن  میشنوه سمت اتاق میره که پسررو میبینه باهم دعوا میکنن همو میزنن پسرش از ترس بالا میاره حالش بهم میخوره سریع پسری که اومده بود خونشون فرار میکنه تو راه پله همسایه ها میبینن زنه هم کفشاش از پنجره براش پرت میکنه سهیل هم زنگ میزنه به خالش که میشه مادرزنش میگه بیایید دختر جندتون جمع کنید

سما که کلاس پزشک قانونیی خیلی مهم داشت دلش شور میزد زنگ زد خونه هرکی جواب نمیدادن حتی سرکار خواهرش تماس گرفت گفتن مرخصیه خیلی تگران شد ناچار کلاسو ول کرد رفت خونشون که گفتن داداشت سهیل تصادف کرد رفت سمت خونه سهیل دید همه تو کوجه ریختن پچ پچ میکنن  سمت خونه میره میبینه خالش داره التماس میکنه گریه میکنه ... از این از اون میپرسه جواب نمیدن خواهرش ثتا میگه که مبینا پسر اورد بود تو خونه داداش دیده . خالم همش التماس میکرد به کسی نگید ابرومو نبرید

داداشم بعد این اتفاق ۳ روز پیداش نبود انقدر زنگ پیام دادیم تا زنگ زد با گریه گفت میخوام تنها باشم یه مدت . بعد ۲۱ روز سهیل برگشت متوجه شدیم معتاد شده به شیشه قیافه افتضاح حقم داشت باورش نمیشد زنش خیانت کنه . داداشم میگفت همه متوجه شدن اونروز زنگ زدن به پلیس ولی خاله مادرزنش به پلیسا بقیه گفته بود دزد بوده چیزی نبود حتی به پدر مبینا هم گفته بودن دزد بود


داداشم گفت میخوام طلاقش بدم گفت بیا توافقی جدا شیم ولی پدرش گفت که نه تا مهریه ندید دخترم برای طلاق نمیاد که پدرم دنبال کاراش افتاد پیرینت خط و جمع کردن امضا از درو همسایه که اونروز  پسررو دیدن حق با برادرم بود دیگه همه جور پدرش دعوت کردیم مدارگ نشون دادیم تازه متوجه شد که چیشده دخترش چیکار کرد پاشد رفت بعد ۲ساعت با خالم اومد گفتن باشه توافقی جدا شن ولی به هیچکس نگید دخترم چیکار کرده ابرومون نره


خلاصه پدرش اومد رو زد ب پدرم که پول پیش مستاجرم توروخدا بیا بده تا من اینارو بیرون کنم دخترم ببرم تو اون خونه دوست ندارم دیگ ببینمش بابام اینکارو کرد داداشمم بردیم ترکش دادیم بعد ۳بار اخررترک کرد دوباره مشغول به کار شد

منم طی این مدت همه جور خواستگار داشتم . یک روز یک دفعه دلم برای اون دوست نطامی که باهاش اشنا شده بودن تنک شد طی این مدت من تو گلفروشی کار میکردم تاج گلسر این چیزا درست میکردم میفروختم . شماره نظامیرو زدم تو گوشیم عکس پروفایلش نگاه کردم که توشته شده بود هنوزم دوستت دارم خیلی حسودیم شد بهش پیام دادم که سلام خوب هستید لطفا شماره حسابتون برام بفرستید تا ما تفاوت بین دو گوشی که رد بدل شده به قیمت روز ۴۵۰ هست پرداخت کنم ... ۱ روز بعد انلاین شد جوابم داد که شما معرفی کردم بهم زنگ زد جفتمون کلی گریه کردیم گفت میخوام ببینمت با اصرار قبول کردم وقتی همو دیدیم داشتیم صحبت میکردیم بهم گفت که من قبلا زن داشتم بخاطر اینکه به زنم کم محبت میکردم کم براش وقت میزاشتم چتی با شخصی در ارتباط بود منوجه شدم چندبار توافقی جدا شدیم من با شنیدن این حرفش خیلی خوش حال شدم که موقعیتس مثل منه . منم کل داسنان زندگیم براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد . وقتی برگشت شهرشون بهم پیام داد گفت میخواد بیاد خواستگاری که بعد چند روز  با خانوادش اومدن خواستگاری که به پدرم گفتم تو گلفروشی اشنا شدیم خواستگاری کردن از من . بعد ۲ماه عقد هم باهم عروسی کردیم از کوری چشم امین و مبینا عروسی خوب گرفتیم . که مبینا به بچش گفته بود برو به شوهر عمت بگو قبلا عمم یه شوهر داشته . شوهر عزیز بنده هم گفت برو به مادرت بگو که خاطرات خوبت چه قدر خوب یادته یعنی که توام خوب با شوهرش بودی منم میدونم خبر دارم ... مبینا هنوز خونه مادرش زندگی میکنه با بچش برای برادرمم دنبال یه خانوم خوبیم . امین هم بیکار ور دل خانوادشه . خوشخالم که خدا جواب دل شکستمو داد . به هیجکس اعتماد نکنید راز دلتون به هیچکس نگید . کینه ای نباشید . اهل انتقام گیری نباشید بسپارید دست خدا . کاری نکنید مادرتون نفرینتون کنه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

💔😔چرااا

honye_ella | 6 ساعت پیش
داغ ترین های تاپیک های امروز