خب داستان زندگی من بر میگرده یه 18 سال پیش زمانی که تازه بدنیا اومدم من تا 11 سالگی با فقر زندگی کردم البته فقر شدید نه... دلیل فقر هم این بود که بود که یه ماه بعد به دنیا اومدنم همزم دو تا کارگاه بابام ورشکست شد و بابام کلی بدهی بالا آورد...
همیشه هم با خودم فکر میکردم ک تقصیر من بوده و پا و قدمم نحس بوده... از خونواده بابامم که نگم! همش دنبال یه نقطه ی تاریک تو زندگیمونن که آزمون سو استفاده کنن و آبرومون رو ببرن... بخاطر همین بابام پیش خونواده پدریم رو بعضی مسائل مثل آرایش و فتار و لباس تا حدودی سختگیری میکنه... از همشون هم زخم خوردیم. و بابام تا حدودی ازشون نا امید شده ولی رابطمون قطع نکردیم. بخاطر همین بابام همیشه میگه من فقر و بدبختی و بدهی رو تحمل کردم و بعد چند سال خودمو جم و جور کردن ولی تحمل ریختن آبروم به دست خواهر برادرام رو ندارم...
خب من همیشه بالا ترین رتبه های مدرسه. رو داشتم و کلاس پنجم هم تیز هوشان قبول شدم بابامم خیلی بهم افتخار میکرد
داستان اصلی زندگیم و تغییرات خیلی مهم زندگیم از 13 سالگی شروع شد... زمانی که از ته دل عاشق شدم...