من ۱۵سالم ک بود عاشق ی پسری شدم ک مذهبمون فرق داشت اون ۲۰سالش بود و شهر ما دانشجو بود یه مدت دوست بودیم اومد خواستگاری بابام حتی حاظر نشد باهاش حرف بزنه گفت دختر نمیدم بهت
اونم گفت اگ دوسم داری پاشو بریم شهرمون منم انقد دوسش داشتم ک بدون فکر کردن قبول کردم
ما فرار کردیم رفتیم خونه خواهرش شب اول چون محرم نبودیم جدا خابیدیم فرداش عقد شرعی کردیم و دقیقا شبش من شدم زن اون اقا پسر
یه هفته زیر یه سقف زندگی کردیم تازه یه خونه پیدا کرده بود و قرار بود چند تیکه وسایل بخریم و بریم خونه خودمون
من به مامانم زنگ زدم که بهش بگم ازدواج کردم حرف زدم باهاش گریه کرد منم گریه کردم بعدش بابام گوشیمو گرفت و گفت ببین اگه الان خودت برگشتی که خب اگه من پیدات کنم بیچارت میکنم زندت نمیزارم
من ترسیدم گوشیو قطع کردم و بهش پیاک دادم که دیگ دیره و من ازدواج کردم
بابامم پیام داد که مهم نیست چه اتفاقایی افتاده اگه الان برگردی مثل قبل قبولت میکنم حتی بیشتر از قبل دوست خواهم داشت
ولی اگه نیای هر جور شده پیدات میکنم و میکشمت
به شوهرم چیزی نگفتم فرداش که رفت بیرون به بابام زنگ زدم ادرس دادم گفتم بیا دنبالم
اومد دنبالم شوهرم روحشم خبر نداشت که من رفتم
تو راه برگشت یه کلمه هم با بابام حرف نزدیم رسیدیم خونه منو بوسید و گفت خسته ای برو بخاب
شب با صدای جیغ و داد از خاب پریدم بابام داشت تلفنی با شوهرم دعوا میکرد شوهرم گفته بود میام و عروسی میگیرم بابام قبول نکرد گوشیمو گرفت و نزاشت دیگ ببینمش یا باهاش حرف بزنم نزاشت دیگ مدرسه برم تو خونه حبسم کرد یه هفته بعدش بزور میخاستن بدن منو به پسر عموی لاتم که شغلش فقط مشروب خوردن و لات بازی بود
اخوند که اومد عقد کنه به بابام گفتم این عقد درست نیست چون من محرم یکی دیگم و اون طلاقم نداده بابام گفت اگ حرف بزنی میکشمت خلاصه عقدم کردن حدودا ۵ساله ک تو جهنم زندگی میکنم با ی دائم الخمر ک همش مسته و خانوادش ک تا حرف میزنم گذشتمو میزنن تو سرم
الان مشکل من اینه که من ۲۰سالمه یه پسر یک ساله دارم حدودا یه ماه پیش با شوهرم دعوام شد سه تا حبه قند پرتاب کرد سمتم و سه بار گفت طلاقت دادم دستشو گذاشت رو سرم و گفت از این ساعت ب بعد تو مثل خاهر و مادرمی منم لباس پوشیدم که برم خونه بابام بچمو گرفتن و گفتن نمیدیمش به تو رفتم خونه بابام یه ماه از دوری بچم اشک ریختم
الان شوهرم اومده دنبالم به بابام میگه من طلاقش ندادم دروغ میگ
اخوند اورده بود که دوباره عقد کنیم به اخوند گفتم حاج اقا این اقا اینجوری طلاقم داده شما اگ دوباره عقد کنی گناهش گردن شماست دفترشو برداشت که بره که شوهرم قران اورد و دست گذاشت و گفت دروغ میگ من طلاقش ندادم
بابامم گفت پاشو برو سر خونه زندگیت
نمیدونم چیکار کنم اخونده هم گفت پاشو برو سر خونت حالا ک شوهرت دست گذاشته رو قران هر گناهی باشه گردن خودشه و گناهی برا تو نوشته نمیشه چیکار کنم بنظرتون؟