میگفتی نون پنیر میخورم ک شماهم زحمتتون نشه
یاد خواهرشوهرم افتادم شب خونه مادرشوهرم موندم باردار بودم ضعف میکردم گفتم شکلات داری بدی بزارم بالا سرم نصف شب بخورم دوتا دونه شکلات از این آبنباتیا بدمزه داد ک هیجای ادمو نمیگرف من شبا عادت داشتم کیکی چیزی بخورم نصف شب...شرایط جوری بود نشد همراهم ببرم
صبحش بچه اون خواهرشوهرم اومد گفت شکلات بده بخورم دریخچال باز کرد انواع شکلات کاکائو اوورد براش البته ک بمن باز تعارف نکرد