میدونین مشکلات خانواده ام اینقدر زیاد بود اینقدر زندیم سخت بود که فرصت نمیکردم احساسمو بروز بدم که بگم پات میمونم برخلاف احساسی که بهش داشتم گفتم دوست ندارم از زندگیم برو بیرون
یه ازداج سنتی داشتم که لعنت بهش من اونقدراون خاطر خواهمو از خودم ناامید کردم که بیچاره پنج سال غصه خورد بعد به زور زنش دادن تو 22سالگی ازدواج کرد ولی من چهار سال بعد از ازدواج اون ازدواج کردم
با همسرم رابطم سرده و یه پسر چهار ساله ازش دارم ولی از وقتی باهاش زندگیمو شروع کردم میدونستم این ادم همسر خوبی واسه من نیست ومن همیشه تو فکر جدایی ازش بودم و بارها هم اینو گفتم به خودش
به مال و منالش فکر نمیکنم فقط میدونم تا دیدمش دلم لرزید می دونین من تازه یه ماهه اسباب کشی کردم یه منطقه جدید یهو دیدم بعد از بیست روز اونم خونش رو به رومه؟!!!!
نمیدونین چه اهی کشید از ته دل گفت ای خدا شکرت اسممو گفت چرا اینجور رهام کردی هیچ میدونی چی بسرم اوردی اونجوری ترکم کردی هنوزم نفسمی تا ابد حالا یه کلمه میپرسم ازت بگو خوشبختی یا نه چون همه عمرم ارزو خوشبختی برات کردم .یه عمره از جوونی تا حالا به هرچی خاستم رسیدم تا حسرت زندگیم نرسیدن به تو بود