#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت سی و چهارم
دوباره رفتم تو اشپزخونه ولی فکرم کلا پیش مامانم بود که چیزی نگه ،اصلا دوست نداشتم که چیزی از موضوع خون بس بفهمن.
تا شب دیگه حرفی زده نشد.
شام خوردیم جمع کردیم موقع چای خوردن بود که دوباره بحث باز شد وقتی خاله به رحمان گفت فقط متعجب منو نگاه میکرد ،یهو رحمان گفت خاله به ما فرصت بدین فکر کنیم و اینکه یه موضوع هایی هست که باید عباس در جریان باشه.
اون شب بدون هیچ حرفی خوابیدیم همش تو دلم با خدا حرف میزدم میگفتم چی میشد اخه منم با ساز و اواز و عروسی و جهیزیه میرفتم خونه بخت کاش میشد به عباس جواب بعله میدادم و میرفتم شهر درس میخوندم زندگی خوبی داشتم مامانم میبردیم شهر پیشمون زندگی میکرد ،بعد به خودم میگفتم شیرین به تو خوشبختی نیومده زیاد فکر و خیال نکن عاقبت معلومه چی قرار به سرت بیاد.
فردا ظهر خاله و عباس رفتن و قرار شد ما فکرامون بکنیم اگه راضی بودیم بریم شهر همونجا عقد کنیم.
بعد رفتنشون رحمان اومد خونه گفتم چرا همون دیشب نگفتی جوابمون منفیه مثل اینکه یادت رفته که هفته اینده قرار بیان و اون رسم و رسوم مسخره انجام بدن .
رحمان عصبانی شد گفت از جنازه من باید رد بشن تا تو رو برای خون بس ببرن تو اون خونه ،گفتم رحمان من خودم راضیم گفت چی، میفهمی چی میگی گفتم اره میفهمم میخوام برم تو اون خونه فقط بخاطر رقیه اخه اون دارن شکنجه میدن من برم دیگه کمتر اونو عذاب میدن.
یهو رحمان داد کشید سرم و گفت تو فکر خودت باش من اونم نجات میدم از اون خراب شده.
رحمان گفت میخوام با عباس فراریت بدم برید یجا عقد کنید و زندگی کنید ،گفتم چی میگی رحمان من همچین زندگی با استرس نمیخوام بعد میدونی که اون شوهر عمه عوضیمون هرجا باشیم پیدامون میکنه و نمیزاره اب خوش از گلومون پایین بره ،رحمان بیخیال شو توروخدا....
#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت سی و پنجم
یکی دو روز بعد رحمان گفت نصف شب اماده باش با موتور دوستم میریم شه رخیلی میترسیدم ولی میدونستم هر چی مخالفت کنم فایده نداره رحمان گفت حتی به مامانم نگو بی سروصدا میریم شبونه.
ساعت سه نصف شب رحمان گفت بیا بریم رفتیم جلو در رفیقش منتظرمون بود سوار شدیم و از بی راهه رفتیم سمت شهر کلی دره بیابونای تاریک رد کردیم خیلی از روستا دور شده بودیم دیگه خیالم راحت بود که کسی نمیاد سراغمون.
یکم واستادیم و استراحت کردیم تا دوست رحمانم بنزین بریزه تو موتورش.
روی زمین نشسته بودم و تو فکر بودم که یچیز سیاهی انداختن رو سرم دیگه هیچ جا نمیدیدم دنیا تیره و تار شده بود برام هر چقدر تلاش کردم که بتونم ازسرم در بیارم نتونستم .
صدای شلیک اومد ،داد زدم رحمان رحمان داداش کوشی ولی جواب نشنیدم .
از دستام گرفتن و انداختنم پشت یه ماشین همش رحمان صدا میزدم و اشک میریختم .
میترسیدم بلایی سر رحمان و دوستش اورده باشن.
یکی زد به پهلوم و گفت خفه شو خیلی داری سروصدا میکنی نترس داداشت و دوستش نمردن سالمن فقط به بچه ها گفتم گوش مالی حسابی بدن بهشون .
گفتم شما کی هستین با من چیکار دارید .
از اون طرف یکی داد زد خفه شو چقدر حرف میزنی .
از ترسم سکوت کردم و چیزی نگفتم .
یه دو ساعت بعد صدا یه خانم اومد گفت بیاریدش اینجا ،یکی دستم گرفت و منو کشوند دنبال خودش ، برد یجایی که داشتم از بوی بد خفه میشدم صدا گاو و گوسفند میومد از ترسم فقط میلرزید، هولم داد افتادم زمین،گونی رو سرم برداشت یه زن پیر بود واقعا قیافش خیلی ترسناک بود گفت بتمرگ اینجا تا اربابم بیاد ببینم میخواد باهات چیکار کنه.......