2777
2789
عنوان

خون بس

| مشاهده متن کامل بحث + 74973 بازدید | 406 پست

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت سی و چهارم


دوباره رفتم تو اشپزخونه ولی فکرم کلا پیش مامانم بود که چیزی نگه ،اصلا دوست نداشتم که چیزی از موضوع خون بس بفهمن.

تا شب دیگه حرفی زده نشد.

شام خوردیم جمع کردیم موقع چای خوردن بود که دوباره بحث باز شد وقتی خاله به رحمان گفت فقط متعجب منو نگاه میکرد ،یهو‌ رحمان گفت خاله به ما فرصت بدین فکر کنیم و اینکه یه موضوع هایی هست که باید عباس در جریان باشه.

اون شب بدون هیچ حرفی خوابیدیم همش تو دلم با خدا حرف میزدم میگفتم چی میشد اخه منم با ساز و اواز و عروسی و جهیزیه میرفتم خونه بخت کاش میشد به عباس جواب بعله میدادم و میرفتم شهر درس میخوندم زندگی خوبی داشتم مامانم میبردیم شهر پیشمون زندگی میکرد ،بعد به خودم میگفتم شیرین به تو خوشبختی نیومده زیاد فکر و خیال نکن عاقبت معلومه چی قرار به سرت بیاد.

فردا ظهر خاله و عباس رفتن و قرار شد ما فکرامون بکنیم اگه راضی بودیم بریم شهر همونجا عقد کنیم.

بعد رفتنشون رحمان اومد خونه گفتم چرا همون دیشب نگفتی جوابمون منفیه مثل اینکه یادت رفته که هفته اینده قرار بیان و اون رسم و رسوم مسخره انجام بدن .

رحمان عصبانی شد گفت از جنازه من باید رد بشن تا تو‌ رو برای خون بس ببرن تو اون خونه ،گفتم رحمان من خودم راضیم گفت چی، میفهمی چی میگی گفتم‌ اره میفهمم میخوام برم‌ تو اون خونه فقط بخاطر رقیه اخه اون دارن شکنجه میدن من برم دیگه کمتر اونو عذاب میدن.

یهو رحمان داد کشید سرم و گفت تو فکر خودت باش من اونم نجات میدم از اون خراب شده.

رحمان گفت میخوام با عباس فراریت بدم برید یجا عقد کنید و زندگی کنید ،گفتم چی میگی رحمان من همچین زندگی با استرس نمیخوام بعد میدونی که اون شوهر عمه عوضیمون هرجا باشیم پیدامون میکنه و نمیزاره اب خوش از گلومون پایین بره ،رحمان بیخیال شو‌ توروخدا....


    #رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت سی و پنجم



یکی دو روز بعد رحمان گفت نصف شب اماده باش با موتور دوستم میریم شه رخیلی میترسیدم ولی میدونستم هر چی مخالفت کنم فایده نداره رحمان گفت حتی به مامانم نگو بی سروصدا میریم شبونه.

ساعت سه نصف شب رحمان گفت بیا بریم رفتیم جلو در رفیقش منتظرمون بود سوار شدیم و از بی راهه رفتیم سمت شهر کلی دره بیابونای تاریک رد کردیم خیلی از روستا دور شده بودیم دیگه خیالم راحت بود که کسی نمیاد سراغمون.

یکم واستادیم و استراحت کردیم تا دوست رحمانم بنزین بریزه تو موتورش.

روی زمین نشسته بودم و تو فکر بودم که یچیز سیاهی انداختن رو سرم دیگه هیچ جا نمیدیدم دنیا تیره و تار شده بود برام هر چقدر تلاش کردم که بتونم ازسرم در بیارم نتونستم .

صدای شلیک اومد ،داد زدم رحمان رحمان داداش کوشی ولی جواب نشنیدم .

از دستام گرفتن و انداختنم پشت یه ماشین همش رحمان صدا میزدم و اشک میریختم .

میترسیدم بلایی سر رحمان و دوستش اورده باشن.

یکی زد به پهلوم و گفت خفه شو خیلی داری سروصدا میکنی نترس داداشت و دوستش نمردن سالمن فقط به بچه ها گفتم گوش مالی حسابی بدن بهشون .

گفتم شما کی هستین با من چیکار دارید .

از اون طرف یکی داد زد خفه شو چقدر حرف میزنی .

از ترسم سکوت کردم و چیزی نگفتم .

یه دو ساعت بعد صدا یه خانم اومد گفت بیاریدش اینجا ،یکی دستم گرفت و منو کشوند دنبال خودش ، برد یجایی که داشتم از بوی بد خفه میشدم صدا گاو و گوسفند میومد از ترسم فقط میلرزید، هولم داد افتادم زمین،گونی رو سرم برداشت یه زن پیر بود واقعا قیافش خیلی ترسناک بود گفت بتمرگ اینجا تا اربابم بیاد ببینم میخواد باهات چیکار کنه.......




دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت سی و ششم


خیلی ترسیده بودم هیچ‌ کسی نمیشناختم‌ ،فقط اون خانمه میدیدم‌ که برام‌ غذا میاورد میذاشت جلوم‌ و میگفت بخور دوباره وعده بعدی اوردنی ظرفای قبلی میبرد .

برام‌ خیلی عجیب بود که اینا منو‌ انداختن تو‌ طویله ولی غذاهام‌ همش به موقع بود همش منتظر بودم ببینم این ارباب که میگفت کی هست.

یبار که خانم اومد التماسش کردم‌ قسمش دادم که از برادرم برام‌ خبر بیاره اونم گفت باشه حالا ببینم چطور میشه .

دقیقا من یک هفته موندم اونجا حالم داشت از خودم بهم میخورد فکر رحمان و‌ مامانم بودم الان چقدر نگران من شدن اصلا رحمان کجاست.

بعد یک هفته اون‌ خانم که غذا میاورد اومد غذام داد و‌ گفت نگران نباش اون‌ دوتا پسر که با تو‌ بودن ارباب ولشون کرده رفتن گفتم خداروشکر که سالمن.

گفتم عصبانی نمیشید ازتون یه سوال بپرسم گفت نه بگو گفتم .

اینجا کجاست؟

چرا منو اوردین اینجا اربابتون کیه ؟

گفت این که یه سوال نیست .

گفتم‌ خوب الان چند روز منو‌ اینجا زندانی کردین بخدا مادرم مریضه دق میکنه بفهمه .

خانم گفت اول تو سوال منو جواب بده تو با اون‌ دوتا جون اون‌ موقع شب اونجا چیکار داشتی که ارباب دیدت و دستور داده که بگیرنت و بیارن اینجا .

گفتم‌ داستان زندگی من خیلی درازه من داشتم به کمک برادرم از روستامون فرار میکردم اخه قرار بود این هفته عروس خون بس بشم .

زنه گفت وای دختر با چه‌ دل و‌ جراتی پا به فرار گذاشتی میدونی اگه بفهمن و پیدات کنن چه بلایی سرت میارن . گفتم نمیخواستم فرار کنم ولی برادرم قبول نکرد .

گفت نمیخوام نگرانت کنم ولی اینطوری که فرار کردی و‌ گم گور شدی از طایفه شما خونی ریخته میشه .

حالم خیلی بد شد همش میترسیدم‌ بلایی سر رحمان بیاد .

گفت نترس به ارباب میگم برادرت نذاره برگرده روستا گفتم یعنی میشه ولی من میدونم شوهر عمم از زیر سنگ شده ما رو پیدا میکنه ،یهو‌ گفت به شوهر عمت چه ربطی داره گفتم اخه برادرم پسر عممو کشته...

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت سی و هفتم


از اون روز اون‌ خانم خیلی مراقبم بود هوام داشت برام لباس تمیز میاورد و یجا تو انباری بهم داد که اونجا بمونم .

وقتی برام غذا میاورد برا خودشم میاورد و میشست کنار من و باهم میخوردیم دیگه کل جریان زندگیم میدونست و اونم از زندگیش برام تعریف کرد بنده خدا بچه دار نشده بود به عنوان قابله تو عمارت یه اربابی زندگی میکرد تا اینکه ارباب میمیره و اینو بیرون میکنن و پسر ارباب میاد تو روستا براش خونه میگیره و خودش هراز چند گاهی براش خرید میکنه و میاره.

از منیره خانم پرسیدم چرا اون شب اربابتون منو از برادرم جدا کرد و اون طور منو اورد انداخت تو تویله ،گفت دخترم داستانش مفصله گفتم خوب بگید خواهش میکنم.

گفت ارباب وقتی زنده بود برا پسرش زن میگیره پسرش اصلا راضی نبود با اون دختر ازدواج کنه ولی ارباب بخاطر منفعت خودش دختر کدخدا چند تا روستا اون طرف تر میگیره برا پسرش.

یک سال از ازدواج پسر ارباب میگذشت که زنش گم و گور میشه هرچی میگردن پیداش نمیکنن بعد چند وقت جنازه عروس ارباب پیدا میکنن .

اربابم دستور میده که باید قاتل پیدا بشه .

بعد کلی پرس و جو خود کدخدا که میدونسته دلیل چیه اعتراف میکنه که دخترش با یه پسره فرار میکنه میره و اینا موقع فرار ماشینشون چپ میکنه و میفتن تو دره و میمیرن .

از اون روز پسر ارباب از ازدواج و زن و زندگی متنفر میشه .

اون روزم تصادفی تو و اون دوتا پسر وقتی میبینه یاد زنش میفته یه مسیری تعقیب میکنه شما رو وقتی میبینه شما با ترس دارید فرار میکنید چندتا از اهالی عمارت صدا میکنه که بیان شماها رو بگیرن .

بعدم که خودش میره شهر برای کار و درسش، تو رو میگه بیارن اینجا تا خودش بیاد.

وقتی از برادرت میپرسن اونم حقیقت میگه ارباب دستور میده که ولش کنن حتی گفت تو رو هم بفرستم با برادرت بری ولی من خودم قبول نکردم که تو برگردی روستا .

گفتم چرا خوب ،گفت با این وضعیت که تو تعریف کردی دیگه بیخیال برگشتن به اونجا شو چون زنده نمیذارنت .

بمون اینجا یکی دو روز دیگه ارباب میاد بهش بگم ببینم چیکار میکنه برات .....



                       

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت سی و هشتم


منم مجبور بودم حرفشون گوش بدم و منتظر بمونم .

فقط روز شماری میکردم که زودتر این ارباب که میگن بیاد ببینمش و منو ول کنه از اینجا برم .

دقیقا دو روز بعد بود که صدا شنیدم از بیرون که منیره خانم داره بایه اقا حرف میزنه گفتم حتما اربابش اومده.

منتظر نشسته بودم که در باز شد با صداهای یالا یالا خودم جمع و جور کردم و پاشدم واستادم.

سرم پایین بود منیره خانم گفت شیرین ارباب اومده ببینت باهات کار داره، سرم اوردم بالا و سلام دادم برای چند ثانیه چشم تو چشم شدم با اون اقا.

یه مرد قدبلند چهارشونه و هیکلی با یه لباس خیلی شیک و گرون قیمت تو دلم گفتم الحق که ارباب ارباب گفتن خیلی بهش میاد .

اومد رو سکو نشست و گفت:

من اول به شما یه معذرت خواهی بدهکارم اون شب واقعا فکر میکردم که اون دوتا جون شما رو دزدیدن یا دارن فراریت میدن .

حرفی نزدم و سکوت کردم که گفت منیره بانو یه چیزایی از گذشته شما و اتفاقات زندگیتون گفتن .

میخوام خودت دقیق تر برام بگی که چیشده.

بازم حرفی نزدم یعنی خجالت میکشیدم سرم بیارم بالا و حرف بزنم .

گفت نمیخوایید چیزی بگید تا کمکتون کنم.

گفتم تو رو خدا اول برادرم پیدا کنید مراقب اون باشید نمیخوام اتفاقی براش بیفته نگرانشم.

گفت خیالت راحت من الان قبل اومدن اینجا برادرت دیدم .

و حتی شناختم منو برادرتون تو‌ دانشگاه باهم هم دوره ایم و زیاد دیدیم ،وقتی دیدمش شرمنده شدم و ازش عذرخواهی کردم اونم نگران توعه الانم پشت در همین خونه منتظر تورو ببینه فقط.

داشتم از تعجب شاخ در میاوردم یعنی چی چطور اینا همدیگه میشناختن ولی باز خوشحال بودم حدقل گیر ادم خوبی افتادیم ،دعا میکردم فقط بتونه کمکمون کنه .

گفتم میشه برادرم ببینم گفت منیره بانو برو اون جون که جلو خونت واستاده صدا کن بیاد داخل.....



                 

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت سی و نهم


منیره خانم رفت که رحمان صدا کنه بیاد ببینمش ارباب گفت شرمنده اون شب من اون طور شما اوردم فکر میکردم که شما رو اون پسرا دزدیدن ، چیزی نگفتم فقط نگاه میکردم گفت تمام سعی مو میکنم که کمکتون کنم فقط باید همه چی رو از اول کامل بهم بگید گفتم چشم.

رحمان اومد پایین وقتی دیدمش زدم زیر گریه اومد جلو و بغلم کرد گفت خوبی اذیت نشدی ،گفتم نه داداش خوبم خیلی نگرانت بودم خداروشکر که سالمی .

گفتم داداش از مامان خبر نداری الان از دوری ما دق کرده گفت نه بی خبرم بخاطر تو ازاون روز موندم تو کوچه خیابون های اینجا تا تو رو ببینم .

رحمان گفت پاشو دیگه بریم گفتم کجا داداش الان مطمئنم دنبالمونن بگیرن زنده نمیذارنمون.

منیره خانم گفت نه هیچ جا نرید فعلا تا ارباب یه فکر براتون بکنه .

نگران جا هم نباشید تا هر وقت بخوایید میتونید اینجا بمونید.

رحمان گفت یوسف ما رو تا شهر برسون بقیش خودمون یکار میکنیم.

تازه فهمیدم ارباب اسمش یوسفه.

گفت نه رحمان فعلا بمونید اینجا خودم یه فکرایی میکنم به حالتون رحمان گفت اخه تا کی.

گفتم رحمان توروخدا یجور از مامان خبر بگیر ببین چطوره چیکار میکنه.

یوسف گفت نگران نباشید من امروز یکی میفرستم بره روستاتون و از خانوادتون خبر بیاره، خوشحال شدم گفتم دستتون درد نکنه.

منیره خانم گفت من میرم سفره بندازم زود بیایید بالا ناهار بخوریم بقیه حرفاتونم بالا میزنید.

منیره خانم رفت و ماهم پشت سرش رفتیم حیاط، هروقت سرم میاوردم بالا میدیدم یوسف داره نگاهم میکنه.

با رحمان نشسته بود و حرف میزد بهش گفت میبرمت عمارت اونجا به سر و وضعت برس یه کار کن که یکم تغییر پیدا کنی تا اشنایی کسی دید نشناست .

خواهرتم فعلا یه مدت پیش منیره بانو بمونه بعد اونم میبریم عمارت .....



                     

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت چهلم


ناهار خوردیم و رحمان و ارباب رفتن و منو منیره خانم موندیم پاشدم کمک کردم تمام ظرفا شستیم گفتم ببخشید باعث زحمت شدم براتون گفت نگو این حرفو تو این چند وقت که تو اینجایی ارامش دارم من شب تا صبح نمیخوابم ولی وجودتو بهم ارامش داده همیشه ارزو داشتم یه بچه داشتم روز و شبم باهاش سر میکردم تا وقتی شوهر خدا بیامرزم بود زیاد فکرش نمیکردم ولی بعد مرگش خیلی تنها شدم حسرت یه بچه یه همدم داشت منو از بین میبرد، اگه یوسف نبود تا حالا دق کرده بودم .

کاش برا همیشه بمونی اینجا پیش من بهت قول میدم ارباب مادرت رو هم میاره پیشت .

من یوسف خوب شناختم بخواد کاری کنه هیچ کسی و هیچ چیز جلو دارش نیست.

اون شب من کنار منیره خانم خوابیدم .

دل تو دلم نبود که زودتر ارباب خبر بیاره از مادرم تا خیالم راحت بشه خودم خیلی سرزنش میکردم که چرا حرف رحمان گوش دادم اون روز فرار کردم .

دلم برا خواهرکوچیکم تنگ شده بود.

فردا نزدیک غروب بود که رحمان و یوسف با کلی خرید تو دستشون اومدن .

وقتی رحمان دیدم باورم نمیشد یه لباس محلی خیلی قشنگ تنش بود و موهاش کوتاه کرده بود و صورتش اصلاح شده یدونه عینک ، دقیقا شده بود مثل مهندسا ،خیلی عوض شده بود اومد جلو گفت چطور شدم گفتم عالی داداش.

منیره خانم از یوسف تشکر میکرد و میگفت چه خبر ارباب انقدر خرید کردی همچی بود خونه گفت نه مهمون داری باید وسیله تو خونه باشه ،یهو‌ گفت تازه خودت اماده کن به مهمونات دونفر دیگه اضافه میشه به زودی .

تعجب کردم یهو یاد مادرم افتادم گفتم راستی ارباب گفتین کسی میفرستین روستا چیشد خبری تونستن از مادرم بگیرن.

گفت بعله فرستادم....




                    

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

خب خانوما اینم از ده تا پارت ... اگ شب تونستم حتتتما بازم پارت میزارم براتون😊💙💙💙💙

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...
خب خانوما اینم از ده تا پارت ... اگ شب تونستم حتتتما بازم پارت میزارم براتون😊💙💙💙💙

تو رو  خدا یادت نره ها رمان خیلی خوبیه    منم هم بیخبر نزار گذاشتی

عضو اکیپ  علمی تخیلی 😁🤐🤦‍♀️                    عشق یعنی در میان غصه های زندگی یک نفر باشد ک ارامت کند ❤🤷‍♀️
@baranmn     @من_یه_پرندم     @1419844     @سمندون2_ترکیده & ...

مینا چی نوشته بودی

عضو اکیپ  علمی تخیلی 😁🤐🤦‍♀️                    عشق یعنی در میان غصه های زندگی یک نفر باشد ک ارامت کند ❤🤷‍♀️
اسی جون همشو بزار خب چرا کش میدی اینهمه ...کارت درست نیست 

بله عزیزم میدونم درست نیست خودمم واقعا دوس ندارم انقد منتظرتون بزارم اما داستان بیش از ۱۰۰پارت داره و توی خونه کار زیادی هست بعضی وقتام شارژم کمه ببخشید عزیزم

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...
بله عزیزم میدونم درست نیست خودمم واقعا دوس ندارم انقد منتظرتون بزارم اما داستان بیش از ۱۰۰پارت داره ...

اخرش چی میشه

عضو اکیپ  علمی تخیلی 😁🤐🤦‍♀️                    عشق یعنی در میان غصه های زندگی یک نفر باشد ک ارامت کند ❤🤷‍♀️

خوب الن هرچقدر که بتونم میزارم براتون

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز