هر قصه ای ز عشق که خواندی به گوش او
در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
میخواهمت هنوز و به جان دوست دارَمت
ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینهٔ پر آتشِ خود میفشارمت