ی دختر ۱۷ سالم که دو ساله زندگیمون اصلا خوش نیست خنده هامون از ته دل نیست چرا
چون دو سال پیش فهمیدیم که پدرم قایمکی با ی خانمی در ارتباطه حتی اسم خانمه رو هم اسم یکی از دوستاش نوشته بود که ما شک نکنیم
خلاصه که وقتی فهمیدیم(خواهرم پی برده بود) هممون ریختیم سرش مامانم کل صورتشو کند بخاطر شوک عصبی بیمارستان بستری شد
اما بابام ول کن نبود دوبار دیگه پیاماشونو دیده بودن
چنان بهم میگفتن قلب منی عمر منی که انگار حلال همسرشه
مامانم مثل افسرده ها شده دل انجام هیچ کاریو نداره فقط میشنه زل میزنه به ی جا
خواهرا و برادرام ازدواج کردن فقط من پیششونم
هر روز هر روز دعوا
بخدا دلم خونه
تا میام دو کلمه درس بخونم تک تک لحظه ها میاد تو ذهنم
نمیدونم چیکار کنم واقعا گیج شدم
میشه کمکم کنید لطفا