2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پروین

قسمت_شصت وهفت



با دقت به همه جا نگاه میکردم انگار باز میترسیدم که اتفاقی افتاده باشه،

ولی همه چیز سر جاش بود و ظاهرا اتفاق دیگه ای نیفتاده بود خلاصه مادرم اصلا حال و حوصله نداشت،

برای همین وقتی بچه ها شلوغ می کردند حوصلش سر میرفت یک هفته موند و رفت خونشون معصومه گفت خوب نیست که مادرمو تنها بذاره..

برای همین با مادرم راهی شدن،من بودم و غم از دست دادن پدرم، غمی که تا استخوان آدم و میشکنه و نابود میکنه..

پدر من مهربان بود و از دست دادنش غم خیلی بزرگی برایم بود سه چهار ماه اصلا تو حال خودم نبودم ولی کمکم تونستم خودمو جمع و جور کنم و به زندگی عادی برگردم...

دوباره حامله شده بودم اینو از طرف خدا میدیدم که شاید باعث بشه غم از دست دادن پدرم و راحت تر بتونم تحمل کنم..

ایندفعه هم دکتر بهم گفت باید استراحت مطلق باشم به مادرم زنگ زدم و ازشون خواهش کردم که چند وقتی بیاد خونه ی ما باشه..

خونه ی ما بزرگ بود یکی از اتاق ها رو به مادرم و معصومه دادیم و مادرم و معصومه با تمام آرامش از من مراقبت کردن در این هنگام بود که یکی از همسایهها معصومه رو دیده بود و برای برادرش که دو تا بچه داشت

خواستگاری کرده بود،به نظر من که معصومه خودش خیلی شوق و ذوق داشت برای این ازدواج ولی مادرم گفت شاید نتونه اون دوتا بچه رو بزرگ کنه..

معصومه روی حرف مادرم چیزی نگفت ولی من از چشماش میخونوم که دوست داره ازدواج کنه ..

اون خواستگارو به اجبار مادرم رد کرد مادرم میگفت اگر هم قرار باشه ازدواج کنه باید با کسی ازدواج کنه که بچه نداشته باشه و خودش هم بچه دار نشه ...

منم تو دلم می گفتم آخه پیدا کردن همچین کسی به این آسودگی ها نیست خلاصه نه ماه تمام مادرم و معصومه کنار من موندن و من زایمان خیلی خوبی داشتم و دوباره یک پسر خوشگل و تپل مپل به دنیا آوردم ..

مادرم چهل روز پیش من موندو با معصومه رفتن ،بعد از اینکه رفتن دوباره همون همسایمون اومد و گفت شما که به برادر من جواب منفی دادین لااقل بیاد با برادر شوهرم ازدواج بکنه شصت سالشه و بچه نمیخواد تا الان هم ازدواج نکرده...

به مادرم و معصومه گفتم دوباره برگشتن و خواستگاری انجام شد وبه این ترتیب معصومه سی ساله همسر یک مرد شصت ساله شد..

خدا لعنت کنه محسن رو که با یک لگد خواهرمو ناقص کرد،خدا تمام مردهای ظالم رو لعنت بکنه...

مادرم دوباره برای معصومه جهیزیه خرید پدرم ارثیه خیلی خوبی به جا گذاشته بود،ولی هیچکدام از ما این ارث رو نمیخواستیم تا وقتی که مادرم زنده بود ولی مادرم خودش اصرار داشت که به جز خونه بقیه ی چیزها رو بفروشیم و بین خودمون تقسیم کنیم ،

ولی من و خواهرام راضی نبودیم این وسط زهره خودشو میکشت که بفروشین و سهم هر کس رو بدین مادرم با اینکه خودش پیشنهاد داده بود،ولی معلوم بود وقتی که زهره اینطوری پافشاری میکنه ناراحت میشه، داداشم میگفت زهره صبرکن سال آقاجان بگذره ،بعد حرف از ارث و میراث بزن ولی ظاهرا مرغش یه پا داشت و به خاطر همین موضوع حتی تو مراسم سالگرد آقاجونم شرکت نکرد چون از ما دلگیر بود ..

مادرم میگفت هرچی که میخواد بهش بدین نزارین روزگار بچمو سیاه بکنه و کامش و تلخ بکنه از زهره بدم میومد ولی دیگه چاره ای نبود حجره ی آقاجونم که درست وسط بازار بود و قیمت خیلی خوبی داشت برادر بزرگم همون شوهر زهره برداشت و سهم بقیه رو داد

به من ..

از اون مغازه و از دو تا مغازه ی دیگه پدرم یک پول خوبی رسید که باهاش آپارتمان صد متری خریدم و دادم به اجاره زهره که دید باز پولی به دستش نیومد باز بهانه گرفت که خونه رو هم بفروشین خونه ای که مادرم توش زندگی میکرد و هنوز زنده بود..

برادرم یک سیلی محکمی بعد از چندین سال زندگی زناشویی به زهره زد ،گفت مادر من هنوز زنده ست ولی تو داری حرف از ارث و میراث و فروش خونه میزنی ؟زهره گفت به من چه قرار بود تو از ارثی که بهت میرسه برای من ماشین بخری ولی تو با تمام سهمت مغازه رو برداشتی هیچ پولی برات نمونده برای من ماشین بخری..

خیلی دلم از زهره شکسته بود ،ولی مادرم اجازه نمیداد که بهش بی احترامی بکنیم همیشه میگفت ،جوونه ،بذارین هرچی که دلش میخواد بگه و حتی راضی شده بود خونه ای که توش زندگی می کرد و سالیان سال با آقاجونم اونجا خاطره داشت رو بفروشه تا دهن زهره رو ببنده ،ولی مرتضی این اجازه رو نداد و گفت که خونه رو از مادرم میخره تا سهم داداشمو بده و دهن زهره رو ببنده خیلی از این کار مرتضی خوشحال شدم همین که خیال مادرم راحت میشد کافی بود...

معصومه زندگی جدیدشو تقریباً نزدیک خونه من شروع کرده بود، الان دیگه تنها نگرانیم تنها زندگی کردن مادرم بود چون میدونستم کنار زهره و بقیه عروس هاش راحت نیست و

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_شصت وهشت


شاید سال یکبار هم خونه اونا نره و همیشه تو خونه تنها بود دلخوشی مادرم کلاسهای قرآن بود،وگاهی به اصرار یکی دو هفته میومد میموند و میرفت..

**

پسرم بیست وپنج سالش بود وپزشکی میخوند..دخترم دانشگاه آزاد حقوق میخوند،مرتضی محبت رو درحق بچه های من تمام کرده بود واقعا مرد نمونه ای بود ..

چند مدت بود که مرتضی حال و حوصله نداشت هرچی می پرسیدم مرتضی چته هیچ حرفی نمیزد غذا میاوردم خیلی کم میخورد

گاهی وقتا هم درد کلیه اش رو بهانه میکرد و میرفت زود می خوابید پسرم که متوجه تغییراتی تو مرتضی شده بود گفت مادر فکر کنم که بابا مرتضی براش اتفاقی افتاده و جاییش درد میکنه گفتم خدا نکنه اگه جایی ازبدنش درد داشت حتماً به من میگفت مرتضی کسی نیست که از من چیزی رو پنهان بکنه ..

پسرم گفت ولی طبق اون چیزی که من خوندم احساس میکنم که بابا مرتضی مریضه..

نمیدونم چرا دلم به شور افتاد تا مرتضی بیاد خونه مردم و زنده شدم وقتی رسید بدون هیچ مقدمه ای گفتم مرتضی تو مریضی؟؟

از این حرفم کاملا معلوم بود که شوکه شده و یکه خورده..

گفت کی گفته!!! من مریض نیستم..

شروع کردم به گریه کردن گفتم مرتضی قیافه ات نشون میده که صددرصد یه چیزیت هست تو رو خدا به من بگو..

گفت من چیزیم نیست فقط یکم کلیه هام درد میکنن که اونم انشالله خوب میشه،دستپاچه شدم گفتم زود حاضر شو بریم دکتر باید ببینیم که چته..

خندید و گفت چرا هول می کنی انگار منو خیلی دوست داری ها ،من چیزیم نیست یکم کلیه درد دارم که اونم به زودی خوب میشه پول اضافی ندارم که برم دکتر ...

گفتم خوبه خودت درمانگاه داری و چندتا دکتر برات کارمیکنن... بزار بریم ‏معاینه ات کنند تا ببینیم چته؟؟ گفت میدونی که دکترای اون درمانگاه دکتر عمومی هستن و نمی توانند در مورد مریضی من نظر بدن..

گفتم مگه تو چه مریضی داری؟ گفت هیچی بابا گفتم که فقط کلیه هام درد میکنه حالا میخوای ناهارو بیاری بخوریم یا نه..

رفتم ناهار و آوردم ولی دل تو دلم نبود دو سه روز بود دور خودم می گشتم و سرگردان بودم آخر سر به مرتضی گفتم می بینی که من حالم خوب نیست تورو خدا بریم دکتر تا من خیالم راحت بشه گفت پروین تحملشو داری یه چیزی بهت بگم دلم ریخت دنیا دور سرم چرخید و انگار از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود گفتم چیه مرتضی گفت میدونی که من هر شش ماه یکبار میرم چکاب ،از طرف درمانگاه این دفعه که رفته بودم توی بدنم یه غده سرطانی دیده شده ، با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن..

گفت لازم نیست این کارها رو بکنی من سنم زیاده و وقت رفتنمه...گفتم مرتضی هر جور که شده باید بری دکتر و عمل بشی، گفت نکنه از دستم خسته شدی و میخوای هر چه زودتر برم؟؟ شروع کردم به گریه کردن و گفتم مرتضی اگر تو هم بری من دیگه هیچ تکیه گاهی تو زندگیم ندارم..

گفت پروین خودتو نباز بالاخره این بیماری منو از بین خواهد برد هیچکس تا به حال از سرطان نجات نیافته منم دومیش باشم،

شاید عمل یکی دو سالی عقب بندازه ولی بلاخره رفتنی هستم گفتم هرچی باشه باید بری اگه منو دوست داری باید عمل بکنی گفت باشه فردا میریم پیش دکتر...

چون بی تابی منو دید قبول کرد تا فردا بریم پیش دکتر من مردمو زنده شدم اصلا بگم زندگی بدون سلامتی هیچه پول و ثروت بدون سلامتی ریالی ارزش نداره ...

اون چند روز خدا میدونه چی کشیدم حتی اگر تو کاخ شاه هم زندگی می کردم برام هیچ ارزشی نداشت چون فقط فکر و ذکرم سلامتی مرتضی بود...

رفتیم پیش دکتر و دکتر گفت هفته ی بعد عملش میکنه و چون کل مثانه رو درمیاره باید ازاین به بعد پوشک ببنده...مرتضی عصبی شده بود و میگفت من حاضرم بمیرم ولی اینطوری خوار و خفیف نشم منم گفتم خودت قراره پوشک رو ببندی و باز کنی پس خار و خفیف نمیشی اصلا اگر هم قرار باشه من این کارو بکنم با جون و دل برات انجام میدم ...

خلاصه تا روز عمل مرتضی من هیچی نخوردم فقط فکرو ذکرم پیش مرتضی بود هر دعایی بلد بودم خوندم به مادرم نگفته بودم تا نگران نشه عمل مرتضی هفت ساعت طول کشید،هفت ساعتی که برای من هفت سال بود ..

خلاصه مرتضی بیرون اومد و چند روزی بخش مراقبتهای ویژه بود بعد بردنش بخش، بعد هم انتقال دادن به خونمون..

پسرم تمام روزهایی که بیمارستان بود از مرتضی مراقبت می کرد،مرتضی خوشحال بود و میگفت جواب تمام زحمت های این چند سال رو گرفتم..

پسرم مثل پروانه دور مرتضی می گشت و میگفت اگر این مرد نبود الان معلوم نبود ماچه وضعی داشتیم و زیر دست کی افتاده بودیم؟؟

به من تاکید میکرد که به خوبی به مرتضی برسم مرتضی دیگه خانه نشین شده بود و هیچ جایی نمیرفت،یعنی من اجازه نمیدادم که بره یک روز مرتضی منو صدا کرد و گفت بیا بریم محضر من میخوام این خونه و یکی از مغازههایی که تو بازار خریدم رو به نامت بکنم..

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_شصت ونه


گفتم مرتضی این چه حرفیه من چیزی نمیخوام گفت دیدی که بعد از مرگ آقاجون بچه ها چیکار کردن من دوست ندارم تو زیر دست این و اون بمونی خونه رو به نامت میکنم ،بقیه چیزا بمونه برای بچه ها ،تو وصیت نامه نوشتم که هرچی دارم به بچه های تو هم برسه یه دونه مغازه بنامت می کنم تا اجاره بدی و با پولش امرار معاش بکنی ...

وقتی من مخالفت کردم گفت نکنه دوست داری بعد از من ازدواج بکنی من مغازه رو به نامت میکنم...تا دخل و خرجی داشته باشی و به خاطر پول دیگه با کسی ازدواج نکنی..

من اصرار کردم تا قبول نکنم ولی مرتضی قبول نکرد گفت باید سهم تو رو بدم تا با خیال راحت از این دنیا برم ..

هر وقت حرف از رفتن میزد تمام بدنم میلرزید ولی چاره ای نبود مرتضی منو برد محضرخانه و تمام خونه و یکی از مغازهها شو به نام من زد و گفت تا زمانی که بچه ها حرف از ارث و میراث نزدن چیزی نگو،من بجای این که خوشحال باشم ناراحت بودم و گریه میکردم ولی مرتضی میگفت مرگ حقه ،

انگار خودش میدونست که زیاد زنده نیست همیشه بخاطر ماجرای سارا از من حلالیت میخواست..

یک سال بعد از عمل جراحیش بیماری مرتضی عود کرده بود اینو زمانی فهمیدم که دوباره کم غذا شده بود و بیحال دوباره رفتیم آزمایش و فهمیدیم که غده این دفعه داخل کبد رشد کرده من نمیدونم چرا با اینکه کل غده رو برداشته بودند ولی دوباره توی کبد بیماریش دیده شده بود جلسه های شیمی درمانی شروع شده بود...

هر جلسه که میرفتیم و برمی گشتیم من میمردم و زنده می شدم خیلی سخت بود، مرتضی خیلی اذیت میشد به من میگفت تو رو خدا دست از سرم بردار بزار این آخر عمری راحت زندگی کنم ولی من قبول نمی کردم و می گفتم باید هر طور که شده بری شیمی درمانی تا اینکه یک روز دکترش منو یواش صدا کرد و گفت خانوم بهتره که دیگه جلسات رو قطع کنیم چون این بیماری تقریبا تمام بدنش رو گرفته کبد کلیه همه درگیر هستند،بزاریم بره زندگیشو بکنه اگر بخواهیم شیمی درمانی بکنیم خیلی سختی میکشه چون تو قسمت های مختلف بدنش هست..

من شروع کردم به گریه و زاری کردن به دکتر التماس می کردم اجازه بده بریم خارج از کشور و نجاتش بدیم دکتر گفت این بیماری در هیچ جای دنیا درمان نداره بهتره تلاش بیهوده نکنم و اجازه بدم که مرتضی آخر عمرش رو شاد زندگی کنه ...

دکتر به من گفت تو باید بهش روحیه بدی تا شاید اگر سه ماه قرار بود زندگی کنه سه ماه رو تبدیل کنیم به شش ماه..

وقتی از مطب اومدم بیرون به خودم قول دادم که شاد باشم و به مرتضی روحیه بدم کار خیلی خیلی سختی بود ولی باید این کار را انجام میدادم،هر روز میبردمش گردش باقطع شدن جلسات شیمی درمانیش خودشم فهمیده بود که رفتنیه...

باهر سختی بود بردمش کربلا اونجا توحرم حضرت ابوالفضل نشسته بودیم که دستمو گرفت وگفت پروین همینجا قسم بخور که منو حلال کردی،منم با گریه گفتم حلالت کردم از ته دلم...تو این مدت مرتضی شده بود پوستو استخوان از کربلا برگشتیم...

حدود دو ماه بعدش حال مرتضی بسیار بد شد هر کاری کردم اصلاً نرفت بیمارستان گفت دوست دارم تو خونه ی خودم بمیرم..

این بیماری رو هم تاوان گناهی میدونست که در حق سارا کرده بود هر چقدر که من میگفتم شیطان گولت زده و خودشم نباید این راه رو میرفت میگفت نه من کردم من باعث شدم پای سارا به کارهای دیگه کشیده بشه هر چند که اون باعث شده بود که من باهاش برم مهمونی ولی من نباید بهش دست درازی میکردم...

خلاصه حال مرتضی خیلی بد شده بود..

مادر شوهرم اومده بود به دیدن مرتضی اونقدر بیچاره گریه میکرد که دل هر شنوندهای به درد میومد نمیدونستم اونو آروم کنم یا به مرتضی برسم یا خودم بشینم یه گوشه و گریه کنه خلاصه بعد از چند روز مریض بودن یک روز عصر که من کیک پخته بودم و مرتضی کیک رو به خوبی خورد من و مادر شوهرم حسابی تعجب کرده بودیم مادرشوهرم می گفت نکنه حالش خوب شده ؟مرتضی اونقدر کیک خورد و تعریف کرد که هممون حالمون خوب شده بود موقع اذان عصر بود که مرتضی از پیش ما رفت...رفتم تو اتاق تا بیدارش کنم چای بخوریم ولی هر کاری کردم بیدار نشد هرچقدر باصدای بلند صداش زدم جواب نداد...

مرتضی عزیزم درسن شصت وچهار سالگی از پیش ما رفت از دست دادن مرتضی غمی بود که به این آسودگی ها باهاش کنار نمیومدم گریه و زاری میکردم و خدا رو صدا می زدم ولی خدا جوابمو نمیداد مرتضی رو صدا میزدم ولی اون دیگه هیچوقت بهم جواب نداد..روزهای سختی بود اینقدر سخت که نمیتونم حتی با کلمه توصیف کنم مادرم و خواهرام هم اومده بودن از هر جایی مهمون داشتیم پسرم و دخترم انگار واقعا پدرشون رو از دست داده بودن ،دخترم سر دفن کردن مرتضی از هوش رفت گفت این مرد پدر واقعی ما بود کسی بود که این سالها به ما جز خوبی کار دیگه ای نکرد...

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_هفتاد


مادرم میگفت خدا رحمتش کنه برای اینکه من اذیت نشم خونه رو به نام من نگه داشته بود ولی پولش رو داده بود همه گریه میکردن و جزئی از خوبی های مرتضی را بیان می کردند..

من نمیدونستم که باید چطور دلمو آروم بکنم بخصوص پسرم که ته تغاری بود خیلی ناراحتی میکرد همش منو بغل میکرد و با صدای بلند گریه می کرد ...

مادرم به من میگفت به جای اینکه گریه کنی برو بغلش کن و اجازه نده این همه گریه بکنه..

خلاصه روز های سختی میگذروندیم اونقدر

سخت که من دریک ماه چهارده کیلو لاغر شدم..تمام روزهای من کنار قبر مرتضی میگذشت..

صبح میرفتم کنار قبرش و شب بر میگشتم پسر کوچکم که نه سالش بود خیلی ناآروم بود، ولی پسر بزرگم میبردش بیرون براش کادو میخرید هر کاری میکرد تامرگ باباشو فراموش کنه..

مادرم به من می گفت تو باید یه جوری مدیریت بکنی که این فراموش بکنه نه اینکه بدترش بکنی به خاطر پسرم مجبور بودم که یکم از غم و غصه هام کم بکنم و به فکر زندگی باشم درمانگاه رو پسرم که خودش دانشجوی پزشکی بود میگرداند و بعد از اتمام

تحصیلاتش قصد داشت که تو همون درمانگاه مشغول بشه، بعد از اتمام درس پسرم باید میرفت یک دوره سیستان و بلوچستان یعنی خودش اینو انتخاب کرده بود که بره اونجا ،

منم مخالفتی نکردم گفتم برو پسرم رفت و من خیلی تنها شدم دخترم هم کم و بیش خواستگار داشت ..

ولی دوست داشتم برادرشم باشه، بعد به خواستگار جواب مثبت بدم ،یک بار که پسرم اومده بود یکی از همسایه هامون که گیر داده بود به من که بیاد خواستگاری دوباره اومد دم درخونمون، من موضوع رو با پسرم مطرح کردم گفت مامان من پسرش رو میشناسم،کارمندبانکه پسر خیلی خوبیه فکر نکنم همچین پسری پیدا بکنیم وقتو تلف نکن بگو بیاد تا ببینیم چی میشه ..

وقتی با دخترم حرف زدم فهمیدم که اونم بی میل به این ازدواج نیست به همسایه مون گفتم که بیاد درسته خودم دل و دماغ و این جور کارا رو نداشتم ،ولی باید که به زندگی ادامه میدادم همسایه مون و پسرش که یک پسر خیلی خوش تیپ و خوش هیکل بود اومدن خواستگاری پسر من آنقدر بزرگ شده بود که تو خواستگاری خواهرش به خوبی داشت صحبت میکرد وقتی به پسرم نگاه میکردم انگار دوباره حشمت جلوم راه میرفت تقریباً شبیه حشمت بود و اکثر کارهاشم به اون رفته بود..

کلا پسرم حرف زد و مهریه رو صدوچهارده سکه تعیین کرد و اونا هم پذیرفتند چون پسر کارمند بانک بود درآمد خوبی داشت و یک آپارتمان و ماشین هم داشت منم که دیگه از دنیا چیزی نمیخواستم فقط آرزوی خوشبختی میکردم ...

مراسم عقد انجام شد .

یک روز مادرم زنگ زد و گفت ولی رفته دم در خونشون و سراغ منو بچه ها رو گرفته بعد به من گفت که سلطان ده سالی میشه که فوت کرده ،از مرگ سلطان بسیار بسیار ناراحت شدم واقعاً اون سال ها مثل مادرم بود ولی به مادرم گفته بود که سهم الارث حشمت رو نگه داشته و میخواد که برای دخترش جهیزیه بخره ...

ولی من به مادرم گفتم که در تمام این سالها مرتضی اجازه نداده که من به پول حشمت دست بزنم و همه ی پول توی بانک جمع شده و میتونم یک جهیزیه ی خوب برای دخترم بخرم و از آنجایی که این پول هم برای دخترم و هم برای پسرم بود برای پسرم یک ماشین خریدم...جهیزیه دخترمو آماده کردم و با آبروداری فرستادمش همه از جهیزیه اش تعریف میکردند..

پسرم تاکید کرده بود که بهترین جهاز رو براش بخرم میگفت بقیه میگن چون بابا نداره و یتیم بوده جهیزیه خوبی نیاورده بعد از رفتن دخترم واقعا دیگه تنها شده بودم..

پسرم که پیشم نبود دخترمم رفته بود الان تنها همدم من فقط دخترم و پسرم و خواهرم معصومه بود ،معصومه غم عجیبی تو وجودش بود همیشه از این که بچه دار نشده بود

ناراحت بود ،اما زندگیش با همسر جدیدش خیلی خوب بود همسرش هر سال چندین بار میبردش زیارت و مسافرت های مختلف ،

معصومه از زندگیش راضی بود ولی بلاخره هرچی که بود دوست داشت مادر بشه ولی هیچوقت این اتفاق نیفتاد پسرم گفته بود که من هم همراه معصومه برم سفر زیارتی و بچه ها رو هم ببرم ...

یکی دو باری باهاشون رفتم ولی احساس میکردم که شوهرش از حضور من راضی نیست ..

برای همین دیگه باهاشون نرفتم با مادرم صحبت کردم و قرار شد که با مادرم بریم و جاهای مختلف رو ببینیم....

با مادرم رفتیم ثبت نام کردیم برای حج عمره و با هم مشهد و کربلا و جاهای دیگه رفتیم پسرم و دخترم هم باهام میومدن و خیلی خوشحال بودم که باخودم میبرمشون و میگردمون ...

منم کم کم تونسته بودم با غم از دست دادن مرتضی کنار بیام پسرم تخصص میخوند و بورسیه شده بود به کشور سوئد...اولش من اصلاً اجازه ندادم و گریه و زاری کردم پسرم به من گفت خواهش میکنم اجازه بده برم قول میدم بهت وقتی درسم تموم بشه برگردم بیام ولی برم اونجا شانسمو امتحان کنم ...

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_هفتادویک


اگر از اونجا فارغ التحصیل بشم آینده ی کاری بسیار خوبی خواهم داشت من به ناچار قبول کردم ولی غم زیادی رو باید تحمل میکردم غم دوری فرزند خیلی خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود ،اگر هم اجازه نمیدادم که پسرم بره دچار نوعی خودخواهی می شدم برای همین گفتم برو... خدا میدونه که خودم چی کشیدم..روزی که قرار بود از من جدا بشه داخل فرودگاه تمام بدنم میلرزید لحظهبهلحظه که ازم دور می شد انگار تمام بدنم رو به رعشه در میاوردم پسرم رفت..

وقتی کامل ااز چشمم پنهان شد شروع کردم با صدای بلند گریه کردن دخترم سعی میکرد آرومم بکنه ،ولی حال روز خودش از من بهتر نبود پسرم درمانگاه رو به یکی از دوستاش سپرده بود تا وقتی برمیگرده درمانگاه بی صاحب نباشه...من توی خونه خیلی حوصلم سر میرفت ..

دخترم و پسرم خودشون بچههای درس خونی بودن و به من احتیاج نداشتن تصمیم گرفتم

که یک کارگاه بزنم و چون از قبل و از دوران مجردی خیاطی بلد بودم تصمیم گرفتم کارگاه بزنم و سر خودمو گرم کنم یکی از مغازه ها رو فروختم و اونجا بود که بچهها فهمیدن پدرشون مغازه و خونه رو به نام من زده و ناراحت نشدن و گفتن که مرتضی کار خیلی خوبی کرده ،من یه دونه کارگاه بزرگ اجاره کردم و شروع به کار کردم ابتدا من بودم و یکی از دوستام که اونم خیاطی بلد بود شروع کرده بودیم به دوختن لباس های مجلسی...

فک نمیکردم که بعد از این همه سال هنوز به خوبی یادم باشه لباس های خیلی خوبی می دوختم و مدت زیادی نکشید که تو شهر معروف شدم...

***

بعد از دوسال پسرم اومد به دیدنم واقعا از دیدنش شگفت زده شده بودم پسرم بود پاره تنم بود یادگار حشمت بود..

پسرم برای خودش آقاشده بود و بهم قول داد که دو سال دیگه بره و برگرده و دیگه هیچوقت نره منم با این امید زندگی میکردم..

کم کم احساس کردم که مادرم مریض شده سعی کردم برم پیشش بمونم تا احساس تنهایی نکنه ...بچه ها مدرسه نداشتن و سه ماه تابستان بود ،کارگاه رو به دوستم سپردم و رفتم پیش مادرم سه ماه کامل پیش مادرم موندم ولی احساس میکردم که کاملاً حالش بده انگار قلبش بزرگ شده بود..

سه ماه تابستان من اون جا موندم بامادرم روزهای خیلی خوبی داشتیم ولی کمکم مدرسه ی بچه ها شروع میشد و باید بر می گشتیم مادرم ناراحت بود هر چقدر اصرار کردم که بیا با ما بریم تو هم که اینجا کاری نداری قبول نکرد،گفت من اینجا پسرام ،دخترامو دارم نمیتونم اونا رو بذارم و با تو بیا اونا احتیاج به مادر دارن خلاصه من با گریه از مادرم جدا شدم و برگشتم به سمت خونه

کارگاه به خوبی کار می کرد و این مدت مشتری هاش زیادتر شده بود، حدود دو ماه از اومدنم گذشته بود که خواهر بزرگم زنگ زد از لحن سلام و احوالپرسیش فهمید که یه اتفاقی افتاده گفتم خواهرم چی شده؟؟

گفت حال مادر یکم بده اگه میتونی بیا و ببینش فهمیدم که حال مادرم خیلی بده مادر من کسی نبود که بخاطر یه سردرد یایه چیز کوچیک ما رو ناراحت بکنه حتماحالش خیلی بده که من و میخواد ببینه، دنیا دور سرم چرخید نمیوونستم دنیا رو بدون مادرم تصور کنم زود آماده شدم از مدرسه ی بچه ها اجازه گرفتم و رفتیم به سمت شهرمون ،تا رسیدم باورم نمیشد مادرم اینقدر مریض شده باشه انگارنه انگار دوماه قبل سالم بود نشستم کنارتختشو گریه کردم.

مادرم رفتنی بود اینو حال خرابش کاملا نشون میداد...

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_هفتادو دو


***

بعد از مرگ مادرم اصلا حوصله رفتن به کارگاه رونداشتم و دوستم همه ی کارها را انجام میداد..

معصومه می گفت تو خونه خیلی تنهاست و دوست داره با ارثی که بهش میرسه کاری انجام بده ولی خوب معصومه هیچ هنری نداشت بعد از مرگ مادرم حدود شش ماه طول کشید تا تمام مال واموال رو تقسیم کنیم،البته من اصلاً نرفتم چون نمیتونستم جای خالی مادرم رو ببینم داداشم همه ی کارها رو انجام داد و سهم ما رو داد، معصومه یه روز با شوهرش اومدن خونمون و معصومه به من گفت کمکم کن با این پول یه کاری راه بندازم خودمم دیگه از تو خونه موندن خسته شدم درکش می کردم هیچ بچه ای نداشت و تا شب تو خونه تنها بود و اذیت میشد،هر چقدر فکر کردم کاری به ذهنم نرسید ولی خوب معصومه شیرینیهای خیلی خوشمزه ای درست میکرد گفتم معصومه بیا قنادی باز کن معصومه تو فکر رفت و گفت آخه پروین من نمیتونم با این پول قنادی بزنم واقعا این کار پول میخواد امکانات زیادی میخواد من با نصف پولم یه دونه آپارتمان کوچیک خریدم نصفش رو میخوام یه کاری راه بندازم و با اون پول نمیشه که قنادی باز کنم...

رفتم تو فکر گفتم من هم میخوام باهات شریک بشم انگار اونا هم برای همین مسئله اومده بودن پیش من تا ببینن تو کاری که میخوان انجام بدن من هم شریک میشم یانه ؟

خلاصه قبول کردم و با هم یه قنادی کوچیک وسط شهر باز کردیم دوتا قناد و کیک پز گرفتیم ،مدیریت قنادی هم با منو خواهرم بود ..

خواهر من توی قنادی چند مدل شیرینی رو که بلد بود درست میکرد و انصافاً هم همه ی مردم شهر عاشق شیرینی هاش شده بودند و به مناسبتهای مختلف به خاطر شیرینی هایی که خواهرم درست میکرد تو مغازه صف میکشیدن ...

کمکم من هم کارگاه رو کاملاً دادم دست دوستم و رفتم توی قنادی چون واقعا کار مون تو قنادی گرفته بود و معصومه دست تنها نمیتونست شیرینی هایی که خودش درست میکرد رو درست کنه،منم رفتم کمکش و ازش شیرینی پختن را یاد گرفتم پسر خواهرم اومده بود تهران و هیچ کاری نداشت مدیریت قنادی رو دادیم به پسر خواهرم اونم خیلی خوشحال شد...دیگه جمعمون جمع بود منو معصومه شیرینی های خوشمزه درست می کردیم و حسابی توی شهر مشهور شده بودیم...کارمون تو قنادی حسابی گرفته بود و قرار شد یک شعبه ی دیگه هم بزنیم انصافا پسرم هم توی این کار خیلی کمکم میکرد ..

چند وقتی بود که یک دختر لاغر اندام میومد توی مغازه از سر و شکلش اصلا خوشم نمیومد از اون دخترایی بود که میتونست یک شهررو تو دستشون بچرخونه سر و وضع مناسبی نداشت میدیدم که با پسرم خیلی گرم میگیره،چندین بار خواستم که جلوش رو بگیرم ولی پسرم عصبانی شد و گفت مگه من بچه ام که جلوی مشتری با من اینطوری برخورد می کنی میگفتم پسرم تودکتر هستی ولی حرفموگوش نمیکرد..

مجبور شدم سکوت کنم موضوع رو به معصومه گفتم معصومه گفت راستش منم از این دختر خوشم نمیاد ولی خب چیکار کنیم میاد دیگه گفتم نباید بیاد این هدفش از اومدن چیز دیگه ای هست..چون تازگیا پسرم ماشین مدل بالا خریده بود و کاملا مشخص بود که برای چی هی میاد ولی هر کاری می کردم تو سر پسرم نمیرفت آخر سر دختره کار خودشو کرد پسرمو عاشق خودش کرد..

هرکاری کردم پسرم از خره شیطون پایین نیومد گفت باید همین دختر رو برام بگیری انگار پسرم کلا عوض شده بود هر چقدر من و معصومه نصیحتش کردیم قبول نکرد به اجبار من و معصومه رفتیم خواستگاری دختره به مادرش زنگ زدم مادرش پشت تلفن یه طوری حرف میزد انگار من طلبکار هستم دوست نداشتم به خونشون برم ولی به خاطر پسرم مجبور بودم رفتم خونشون..

خونشون پایینترین نقطه ی شهر بود معلوم بود که با نقشه ی قبلی از خونشون میومد تو مغازه ی ما تا پسرمو از راه به در بکنه چون اصلا اون طرفا اون دختر هیچ کاری نداشت حالا بعدها هم که پرسیدم اونجا برای چی میومدی تو اون خیابون جواب درست حسابی نمداد..از همون اول که نشستیم مادرش سوال کرد پسرت چی داره که اومدی خواستگاری خیلی از لحن حرف زدنش بدم اومد..ولی خودمو کنترل می کردم گفتم پسر من پزشکه مادرش با صدای بلند گفت پزشک انگار مثلاً تا حالا کلمه ی پزشک به گوشش نخورده بعد رو کرد به دخترش و گفت خوب تونستی پسره رو تور بکنی ..

یعنی جلوی من و معصومه هم خجالت نمی کشید و این طوری حرف میزد حتی نمیخواست صبربکنه تا ما بریم بعد این حرفها را بزنه...هر چقدر منو معصومه به پسرم گفتیم که این نمیتونه زن زندگیش باشه پسرم قبول نکرد و گفت الا و بلا باید همین رو برام بگیرید..

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز