پروین
قسمت_شصت وهشت
شاید سال یکبار هم خونه اونا نره و همیشه تو خونه تنها بود دلخوشی مادرم کلاسهای قرآن بود،وگاهی به اصرار یکی دو هفته میومد میموند و میرفت..
**
پسرم بیست وپنج سالش بود وپزشکی میخوند..دخترم دانشگاه آزاد حقوق میخوند،مرتضی محبت رو درحق بچه های من تمام کرده بود واقعا مرد نمونه ای بود ..
چند مدت بود که مرتضی حال و حوصله نداشت هرچی می پرسیدم مرتضی چته هیچ حرفی نمیزد غذا میاوردم خیلی کم میخورد
گاهی وقتا هم درد کلیه اش رو بهانه میکرد و میرفت زود می خوابید پسرم که متوجه تغییراتی تو مرتضی شده بود گفت مادر فکر کنم که بابا مرتضی براش اتفاقی افتاده و جاییش درد میکنه گفتم خدا نکنه اگه جایی ازبدنش درد داشت حتماً به من میگفت مرتضی کسی نیست که از من چیزی رو پنهان بکنه ..
پسرم گفت ولی طبق اون چیزی که من خوندم احساس میکنم که بابا مرتضی مریضه..
نمیدونم چرا دلم به شور افتاد تا مرتضی بیاد خونه مردم و زنده شدم وقتی رسید بدون هیچ مقدمه ای گفتم مرتضی تو مریضی؟؟
از این حرفم کاملا معلوم بود که شوکه شده و یکه خورده..
گفت کی گفته!!! من مریض نیستم..
شروع کردم به گریه کردن گفتم مرتضی قیافه ات نشون میده که صددرصد یه چیزیت هست تو رو خدا به من بگو..
گفت من چیزیم نیست فقط یکم کلیه هام درد میکنن که اونم انشالله خوب میشه،دستپاچه شدم گفتم زود حاضر شو بریم دکتر باید ببینیم که چته..
خندید و گفت چرا هول می کنی انگار منو خیلی دوست داری ها ،من چیزیم نیست یکم کلیه درد دارم که اونم به زودی خوب میشه پول اضافی ندارم که برم دکتر ...
گفتم خوبه خودت درمانگاه داری و چندتا دکتر برات کارمیکنن... بزار بریم معاینه ات کنند تا ببینیم چته؟؟ گفت میدونی که دکترای اون درمانگاه دکتر عمومی هستن و نمی توانند در مورد مریضی من نظر بدن..
گفتم مگه تو چه مریضی داری؟ گفت هیچی بابا گفتم که فقط کلیه هام درد میکنه حالا میخوای ناهارو بیاری بخوریم یا نه..
رفتم ناهار و آوردم ولی دل تو دلم نبود دو سه روز بود دور خودم می گشتم و سرگردان بودم آخر سر به مرتضی گفتم می بینی که من حالم خوب نیست تورو خدا بریم دکتر تا من خیالم راحت بشه گفت پروین تحملشو داری یه چیزی بهت بگم دلم ریخت دنیا دور سرم چرخید و انگار از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود گفتم چیه مرتضی گفت میدونی که من هر شش ماه یکبار میرم چکاب ،از طرف درمانگاه این دفعه که رفته بودم توی بدنم یه غده سرطانی دیده شده ، با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن..
گفت لازم نیست این کارها رو بکنی من سنم زیاده و وقت رفتنمه...گفتم مرتضی هر جور که شده باید بری دکتر و عمل بشی، گفت نکنه از دستم خسته شدی و میخوای هر چه زودتر برم؟؟ شروع کردم به گریه کردن و گفتم مرتضی اگر تو هم بری من دیگه هیچ تکیه گاهی تو زندگیم ندارم..
گفت پروین خودتو نباز بالاخره این بیماری منو از بین خواهد برد هیچکس تا به حال از سرطان نجات نیافته منم دومیش باشم،
شاید عمل یکی دو سالی عقب بندازه ولی بلاخره رفتنی هستم گفتم هرچی باشه باید بری اگه منو دوست داری باید عمل بکنی گفت باشه فردا میریم پیش دکتر...
چون بی تابی منو دید قبول کرد تا فردا بریم پیش دکتر من مردمو زنده شدم اصلا بگم زندگی بدون سلامتی هیچه پول و ثروت بدون سلامتی ریالی ارزش نداره ...
اون چند روز خدا میدونه چی کشیدم حتی اگر تو کاخ شاه هم زندگی می کردم برام هیچ ارزشی نداشت چون فقط فکر و ذکرم سلامتی مرتضی بود...
رفتیم پیش دکتر و دکتر گفت هفته ی بعد عملش میکنه و چون کل مثانه رو درمیاره باید ازاین به بعد پوشک ببنده...مرتضی عصبی شده بود و میگفت من حاضرم بمیرم ولی اینطوری خوار و خفیف نشم منم گفتم خودت قراره پوشک رو ببندی و باز کنی پس خار و خفیف نمیشی اصلا اگر هم قرار باشه من این کارو بکنم با جون و دل برات انجام میدم ...
خلاصه تا روز عمل مرتضی من هیچی نخوردم فقط فکرو ذکرم پیش مرتضی بود هر دعایی بلد بودم خوندم به مادرم نگفته بودم تا نگران نشه عمل مرتضی هفت ساعت طول کشید،هفت ساعتی که برای من هفت سال بود ..
خلاصه مرتضی بیرون اومد و چند روزی بخش مراقبتهای ویژه بود بعد بردنش بخش، بعد هم انتقال دادن به خونمون..
پسرم تمام روزهایی که بیمارستان بود از مرتضی مراقبت می کرد،مرتضی خوشحال بود و میگفت جواب تمام زحمت های این چند سال رو گرفتم..
پسرم مثل پروانه دور مرتضی می گشت و میگفت اگر این مرد نبود الان معلوم نبود ماچه وضعی داشتیم و زیر دست کی افتاده بودیم؟؟
به من تاکید میکرد که به خوبی به مرتضی برسم مرتضی دیگه خانه نشین شده بود و هیچ جایی نمیرفت،یعنی من اجازه نمیدادم که بره یک روز مرتضی منو صدا کرد و گفت بیا بریم محضر من میخوام این خونه و یکی از مغازههایی که تو بازار خریدم رو به نامت بکنم..
👇👇👇
*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*