2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

#قسمت_اول


سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم سه تا داداش و چهار تا خواهر داشتم.پدرم آجیل فروش بود  وضع مالیمون خیلی خوب بود هیچ کمبودی در زندگی نداشتیم بعد از من دو تا خواهر و دو تا برادر دیگه هم بود

کار مادرم خیلی زیاد بود..من و بقیه ی خواهرام بهش کمک میکردیم برادرامم  به بابام کمک می کردن.

پدرم صبح هامیرفت مغازه وبعدازظهرها هم داداشام میرفتن.

پدرم کلامی توخونه حرف نمیزد ،برای من جای تعجب داشت که چرا پدرم اصلا حرف نمیزنه و نمیخنده و مادرم هیچ اعتراضی نمی کنه.زندگی ما خلاصه شده بود تو این که ساعت هفت صبح بیدار بشیم تمام کارهای خونه رو تا ساعت نه صبح انجام بدیم و  صبحانه ی مفصلی آماده کنیم و بعد هم به همراه برادر و پدرم بشینیم و صبحانه بخوریم

اگر کسی می‌گفت من الان میل ندارم دیگه سفره ی  صبحانه بسته می شد و تا ناهار گرسنه میموند.

چه میل داشتیم چه نداشتیم  باید سر وقت سر سفره حاضر می شدیم اگر هم یک نفر نمی‌خورد بقیه سهم اونو می خوردن.

هیچ وقت یادم نمیره یه بار از مادرم به خاطر اینکه چارقدی که دوست داشتم برام نخریده بودقهرکردم وسرسفره ی ناهار وشام نرفتم

اصلا هیچ کس به من نگفت بیا ناهار و شام بخور اون روز اون قدر گرسنم بود که  وقتی همه خوابیدن یواشکی رفتم به سمت آشپزخونه که ته حیاط بود و چون نمی خواستم کسی بیدار بشه چراغها را روشن نکرده بودم داشتم از ترس میمردم ولی اونقدر گرسنم بود که باید حتما یه چیزی پیدا می کردم و می خوردم رفتم تو آشپزخونه ولی حتی نون خشک هم پیدا نکردم تا بخورم تاصبح ازگرسنگی خوابم نبرد.از اون شب تصمیم گرفتم که دیگه قهر یا اگر هم قهر کردم شام و ناهار مو بخورم چون هیچکس اهل ناز کشیدن نبود و پدرم به شدت از این کارها بدش میومد یادم نمیاد تا به حال برای ما تولدی گرفته باشه اصلا معنا و مفهوم تولد برامون نامشخص بود.باز پدرم باداداشام درحد یکی دوکلمه حرف میزد ولی بامااصلاحرف نمیزد..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌من دوازده سالم بود،یه بار رفته بودم تو کوچه با دخترا حرف میزدم یه دوستی داشتم اسمش مینا بود خیلی با هم دوست بودیم پدر مادرمینا معلم بودن..

همه ی کارهاشون رو اصول بود مینا گفت فردا تولدمه و دعوت کرد که منم برم خونشون

وقتی رفتم به مادرم گفتم اول مادرم اجازه نداد.ولی من شروع کردم به گریه کردن مادرم گفت باشه با من میری من یه نگاهی به جو  تولد میندازم بعد میگم بمونی یا بریم

حالا جو تولد اونموقع چطوری میخواست باشه مثلا یه چندتا دختر بودیم که دور هم جمع شده بودیم یه تولد گرفته بودیم...

ولی باز مادرم می گفت باید من ببینم که چه جور جایی هست با اینکه خانواده مینا و خود مینا رو کاملاً می‌شناخت منم قبول کردم

یه دونه بی بی داشتم که با ما زندگی می‌کرد مادر پدرم بود خیاطیش خیلی خوب بود زود رفتم از صندوقچه مادرم یک لباس صورتی که مال بله‌برون مادرم بود انتخاب کردم و بردم پیش بی بی و گفتم بی بی اینو تا فردا برای من کوچیک کن اندازم بکن تا اینو بپوشم و برم تولد.مادرم عصبی شد و گفت بیخود مگه عروسیته یا بله برونت هست که  می خوای این رو بپوشی بری!!

لباس مشکی آبی چیزی بپوش برو

بی بی گفت زن اینقدر این دخترو اذیت نکن

بزار  لباس صورتی بپوشه.

خیلی خوشحال شدم که بی بی پشتم در اومد

همون شب  لباس رو آماده کرد وقتی پوشیدم انگار رو ابرا بودم فکر میکردم خوشگل ترین لباس تولد رو من پوشیدم.

فردا خیلی زود آماده شدم مادرم گفت ذلیل مرده نکنه میخوای از ناهار بری خونه ی مردم بیا ناهارتو بخور بعد آماده شو،ولی من دوست نداشتم ناهار بخورم چون بدون ناهار شکمم کاملاً صاف بود ولی اگر ناهار میخورم شکمم میاومد جلو و بد دیده میشدم گفتم من گرسنه نیستم نمیخورم،مادرم هم گفت به جهنم نخور خودمون می خوریم ، داشتم از گرسنگی میمردم، ولی نمیتونستم بخورم دوست نداشتم پیش دوستام بد دیده بشم خلاصه آماده شدم و با مادرم رفتیم به سمت تولد،وقتی وارد خونه ی مینا شدم دهنم ازتعجب بازمونده بود فکر نمی‌کردم که مینا همچین تولدی بگیره..

حسابی خونه رو تزیین کرده بود من دختر حسودی نبودم ولی خوب دیدن اون صحنه برای من واقعا حس حسادت رو به وجود می آورد.خونه رو کاملاً تزیین کرده بود و لباس خیلی خیلی زیبایی پوشیده بود اونقدر لباسش زیبا بود که دیگه لباس خودم به چشم نمی اومد.

رفتم  یک گوشه و کز کرده نشستم.


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_دوم


مادرم یه نگاهی به جو خونه انداخت و به  

مادر مینا گفت تورو خدا خودت مراقب دخترا باش من سپردمت به خودت بعدم اومد پیش من و گفت نبینم تولد تموم شده سرتو انداختی پایین و با این سر و وضع اومدی خونه.. صبر می کنی خودم میام میبرمت منم که حالم خراب بود و دوست داشتم همون موقع بلند بشم و با مادرم برم ولی دیگه زشت میشد پاشم بامادرم برم اگه مادرم میپرسید جرا نمیمونی چی میگفتم.. اونقدر بغض داشتم که حتی نمی تونستم حرف بزنم

با سرم گفتم باشه.

مادرم رفت .

مینا دلبری می کرد واقعا نمیدونم چم شده بود دیدن مینا تو اون وضعیت و تولدی که گرفته بود منو حسابی به هم ریخته بود

یه کیک خیلی بزرگ برای مینا آوردن مادرش یک مدال بسیار زیبا بهش کادو داد.

مادرمنم  پارچ و لیوان داده بود که با خودم ببرم .

بعد از اینکه کیک و خوردیم همه اصرار می‌کردند که منم بلند شم ولی من اصلا حوصله ی این کارها رو نداشتم،همش با خودم خدا خدا میکردم که تموم بشه و برم خونمون.

خلاصه اون مهمونی تموم شد و مادرم اومد دنبالم و با هم رفتیم به سمت خونه.

تا رسیدیم خونه شروع کردم به گریه کردن بی بی گفت ای وای  دخترم نکنه کسی بهت چیزی گفته؟

گفتم نه کسی بهم چیزی نگفته ولی من خودم دوست دارم که برای خودم تولد بگیرم.

مادرم زد رو صورتش و گفت خوشم باشه خوشم باشه همینو کم داشتیم بری خونه مردم و برگردی بگی من می خوام تولد بگیرم تو مگه داداش جوون تو خونه نداری می خوای  دخترا رو اینجا دعوت کنی که چی بشه؟

گفتم من با داداشم چیکار دارم من دوست دارم تولد بگیرم اونا که همیشه خونه نیستن

اصلا اون چندساعت نیان خونه.

من حتما باید تولد بگیرم بی بی گفت دخترم تو حق داری که تولد بگیری ولی حسادت را از خودت دور کن، حسادت باعث میشه زندگی آدم بسوزه کاش اون موقع به حرف بی بی گوش می کردم و واقعا بادلی بدون حسادت به همه نگاه می‌کردم.

مادرم قبول نمیکرد که تولد بگیریم یک شب تا صبح گریه کردم من باید تولد می‌گرفتم و چشم مینا رو در می‌آوردم.

پدرم برای نماز شب و نماز صبح بیدار می شد وقتی منو دید که دارم گریه می کنم از مادرم پرسید که این چشه چرا گریه می کنه؟

مادرم گفت هیچی چیز خاصی نیست  خودش خوب میشه بی بی گفت چطور میگی چیز خاصی نیست پسرم  دخترت دوست داره  که تولد بگیره.

پدرم گفت مگه کی تولد گرفته بوده؟این فکرازکجااومده؟

مامانم گفت هیچی امروز اشتباه کردم و اینو فرستادم خونه ی مینا دوستش برای تولد از وقتی  از اونجا اومده میگه می خوام تولد بگیرم.

بابام گفت آخه تولد مینا  چه ربطی به تولد پروین داره مامانم گفت چی بگم  خانم رفته اونجا حسودیش شده .

میگه منم باید تولد بگیرم اصلا تولد اینکه نزدیک نیست یادمه وقتی برف میومد به دنیا اومده حالا خیلی مونده تا زمستون بشه و تولد بگیره.

گفتم من چه تولدم باشه چه تولدم نباشه می خوام که تولد بگیرم.

داداشم شروع کرد به شوخی کردن و گفت.پروین الکی نیست که باید روز تولدت باشه تا تولد بگیریم نمیشه که وسط سال برای خودت تولد بگیری.

گفتم من دوست دارم که الان تولد بگیرم و همه رو دعوت کنم پدرم برای اولین بار گفت بزار هر کاری دلش می خواد بکنه هر چی لازمه بخر و تولد بگیر.

انگار دنیا رو بهم دادند تا به اون روز آقاجونم و بغل نکرده بودم  دویدم رفتم سمتش خواستم بغلش کنم ولی خجالت کشیدم.

تا رسیدم جلوی پاش سرم و انداختم پایین و گفتم آقا جون خیلی ممنون اجازه دادی من تولد بگیرم.

مادرن گفت حالا پول بده بریم وسایل بخریم ببینیم چی میخواد بگیره.

از آقا جونم پول گرفتیم صبح خیلی خیلی زود رفتیم بازار  اونقدر زود بود که مغازه ها باز نکرده بودن یکم  وسایل تولد خریدم  وسایلی که مینا خریده بود جلوی چشمم بود و سعی می کردم دقیقا مثل همون رو بخرم اصلاً با خودم فکر ومی کردم که اگه مینا بیاد و وسایل رو ببینه میگه چرا این مثل من خریده

خلاصه و سایل رو خریدیم . خدا خدا می کردم همه ی  دخترا بیان بیرون و من بهشون بگم که قراره سه شنبه تولد بگیرم.

انصافا آقاجونم با این که تا به حال بامن صحبت نکرده بود ولی واقعا تو تولدم سنگ تمام گذاشت و همه چیز خرید...اونروز نه صبحانه خوردم و نه ناهار‌.

مادرم میگفت این عروسیش میخواد چیکار کنه که الان هیچی نمیخوره.

دوست نداشتم اندامم بد دیده بشه خدا خدا می کردم که دوستام بیان انگار اون روز عقربه های ساعت حرکت نمیکردن آقا جونم به داداشم گفته بود که بیاد ناهار ببره و تو مغازه ناهار بخورن.

ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_سوم


مادرم که عاشق آقاجونم بود غرمیزد ومیگفت حالا واجب بود تولد بگیری که آقات بمونه تو مغازه و مجبور باشه اونجا  ناهار بخوره بمیرم براش الان چطوری اونجا می خواد ناهار بخوره

ولی من فکرم کاملاً یه جای دیگه بود،دو سه ساعت گذشت تا دوستام اومدن دوستام یکی یکی می اومدن و وقتی منو میدیدن همشون از من تعریف می کردند.

من انگار  ملکه انگلیس شده بودم اونقدر خودمو گرفته بودم که هر کس می اومد می دید که من چقدر خودمو گرفتم .

بی بی که مدت‌ها بود می خواست برای داداش هفده  سالم عروس انتخاب کنه یکی یکی دخترا رو برانداز می کرد تا ببینه کی مناسبه.

ولی من می دونستم که داداشم زهره دختر همسایه مون رو دوست داره برای همین هم داداشم در طول تولد دو سه بار به بهانه های مختلف اومد ولی چون مادرم اجازه نمی داد اصلا وارد خونه بشه  دست خالی برمی‌گشت

خلاصه تولد شروع شد بی بی یه دونه قابلمه برداشت و قابلمه رو میزد و همه می رقصیدیم

کیک و آوردن من نمیدونستم که شکل کیکم چیه،داداشم رفته بود سفارش داده بود یک کیک مستطیلی شکلی بود که دورتادور شکوفه های صورتی رنگ داشت و روش نوشته بود که پروین تولدت مبارک ولی شمع نخریده بود و مجبور شدیم که کبریت بزاریم .

وقتی دیدم که مادرم کبریت گذاشت روی کیک خیلی ناراحت شدم ،انگار تمام کارهایی که کردم بیهوده بود چون همه می خندیدن و می گفتند که چرا شمع نخریدن،اینقدر اخم کرده بودم که حتی توی عکس هم اخم هام افتاده بود.

کادوی تولد مادرم برام النگو خریده بود من نمی دونستم ولی وقتی النگو رو دیدم  حسابی خوشحال شدم بی‌بی پیش همه بلند با خنده گفت ننه نصف پولشو من دادم و گفتم مامان بابات خریدن  بی بی به شوخی گفت ولی من ناراحت شدم دوست نداشتم که دوستام بفهمن یه دونه النگو رو پدر مادرم به همراه بی بی برام خریدن...

دوستام همگی کادوهایی آورده بودندکه  به درد مادرم می خورد یا پارچه لیوان آورده بودن  یا بشقاب.

مادرم همه رو بسته بندی کرد گفت نگه می دارم برای جهیزیه ی خودت.

دوستام رفتن نمیدونم با این که تولد خوب بود ولی چرا من کسل بودم.بی بی میگفت خیلی تولد خوبی بود مثل ماه شده بودی خلاصه حس حسادت  بعد ازاین تولد تمام وجودمو گرفته بود و من فکر می کردم هر کس هر کاری کرد منم باید همون کار رو انجام بدم.

آقاجونم حساس بود که حتما درسمون رو بخونیم من مدرسمو می رفتم و با مینا توی یک مدرسه بودیم ،اگر مینا بیست میگرفت منم باید بیست می گرفتم نمیدونم چرا حس حسادت خاصی نسبت به مینا داشتم،

نسبت به بقیه اینطوری نبودم..

روزها و ماه ها می گذشت و من سعی می کردم هر کاری که مینا انجام میده منم انجام بدم... اگه مانتو میخرید منم می خریدم اگر کیف میخرید منم می خریدم..

دیگه اونقدر از این کار ها کرده بودم که دیگه مادرم حسابی کلافه شده بود و دعوام می کرد که تو چرا  با مینا داری مسابقه میدی

یکم خودت باش خودت برای خودت زندگی کن ولی من فکر میکردم مینا بهتر از من همه چیزو میدونه و هر چیزی که اون میخره زیباست.

مدرسه ها هم تموم شد و تابستون شده بود

مینا یه روز اومد توی کوچه و گفت کلاس خیاطی ثبت نام کرده رفتم به مادرم گفتم که من باید کلاس خیاطی ثبت نام کنم،مادرم گفت تو سوزن گرفتن بلد نیستی چطور میخوای خیاطی کنی؟گفتم خوب میرم یاد میگیرم مینا هم میره،

تا اسم مینا رو شنید شروع کرد به دعوا کردن وگفت خجالت بکش چون مینا داره میره باید تو هم بری ؟گفتم هرکاری بگی می کنم ولی اسم منو تو کلاس خیاطی ثبت نام کن .

گفت برو از مینا بپرس ببین کجا میره تا ببرم اسم تو رو هم بنویسم.

رفتم از مینا پرسیدم مینا پیش یک آقایی می‌رفت که اون  زمان از فرنگ اومده بود و لباس های خیلی زیبایی می دوخت گفت من پیش اون میرم .

گفتم مینا منم دوست دارم باهات بیام مینا با حالت ناراحت گفت چرا من هر کاری انجام میدم تو هم انجام میدی.

گفتم نه مینا به خاطر تو نیست من خیلی دوست دارم خیاطی یاد بگیرم الان که میبینم تو میری می خوام باهم بریم.

گفت باشه تو هم اسم بنویس دوتایی بریم

اون زمان کلتی(نام صاحب خیاطی) پول زیادی میگرفت برای آموزش ولی آقاجونم داد

اولین روز باشوروشوق زیاد آماده شدمو بامینارفتیم.

مینا گفت کلتی خیلی عصبی هست وهرچیزیرو یه بارتوضیح میده.گفتم باشه،رفتیم پیشش واقعاقیافه ی ترسناکی داشت،کلتی خیلی خیلی بد اخلاق بود اصلا نمیشد باهاش صحبت کرد مادر کلتی ایرانی بود ..

برای همین  فارسی رو خیلی خوب صحبت می‌کرد ولی پدرش اهل فرانسه بود که خیاطی رو خیلی خوب بلد بود وکلتی هم ازاون یادگرفته بود.برای دربار و شاه ها لباس می دوخت...

مینا خیلی خوب خیاطی رو یاد می‌گرفت ولی من استعداد خیلی زیادی در این کار نداشتم

ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_چهارم


ولی سعی می کردم که حتماً یاد بگیرم.

کلتی با اینکه  از ما پول زیادی گرفته بود تا بهمون آموزش بده،ولی بیشتر به عنوان دستیارش از من به خصوص استفاده می‌کرد

مثلا هر وقت دوخت داشت دور دوخت ها رو میداد به من یا مثلاً به من می گفت دکمه بدوز زیب بدوز...

هر وقت می گفتم پس من کی قراره خیاطی یاد بگیرم عصبی میشد..

منم سعی می کردم چیزی نگم چون میترسیدم بیرونم کنه و از مینا عقب بمونم خلاصه شش ماه پیش کلتی رفتم سه ماه تابستان و سه ماهم از مدرسه ،

ولی چون احساس کردم داره به درسم لطمه وارد میشه دیگه نرفتم.

مینا ادامه داد راستش نمیشد با حسادت کاری رو که دوست نداری رو انجامش بدی و بری دنبالش..

حتماً باید علاقه داشته باشی به خیاطی و إلا  نمیشه با حسادت بری جلو..

خلاصه من درس می خوندم و درسم خیلی خوب بود برخلاف من مینا خیلی اهل درس خوندن نبود ولی تو خیاطی حسابی پیشرفت کرده بود و کلتی لباس بعضی از درباریان رو میداد تا اون بدوزه...

وقتی مینابهم گفت که همچین کاری بهش دادن خیلی ناراحت شدم که خیاطی رو رها کردم و مینا الان همچین سمتی داره ولی بعداً با خودم گفتم انشالله منم دکتر مهندس میشم و پوز مینا رو میزنم زمین...

مادرم فهمیده بود که برادر بزرگم به زهره دختر همسایمون علاقه داره باآقاجونمم  صحبت کرد،آقاجونم گفت به هر حال با کسی که دوست داره ازدواج کنه بهتره مادرم و بی‌بی رفتن خواستگاری...

مادرم از وقتی که از خونه ی زهره اومده بود همش به من نیش کنایه میزد میگفت به جای این که حواست پیش مینا باشه یکم خونه داری یاد بگیر فردا یکی اومد خواستگاریت سربلند باشیم...

ولی من اصلا دوست نداشتم خانه دار باشم

خواستگاری تموم شد وقراره بله برون گذاشته شد چون داداشم وزهره همدیگرو میشناختن

دیگه مامانم داداشمو برای عردس دیدن نبرد

برای بله برون قند وچادر و گل رز مصنوعی خریده بودن من چادر مینداختم سرم ومادرم عصبی میشد که شگون نداره قبل ازعروس چادرشو یکی دیگه سرکنه..

ولی من یواشکی مینداختم وهمش میگفتم عروس شدن چه خوبه..

تمام وسایل زهره و تزئین کردم خواهرم اصلا حوصله ی این کارها را نداشت کلا خواهرم به خانه داری خیلی خیلی علاقه داشت ..

من تمام وسایل های زهره رو به زیبایی تزیین کردم و خودم به مادرم گفتم برام یک دست لباس تازه بخره برای بله برون ..

ولی مادرم گفت که عروسی تو نیست  نباید خیلی زیاد به خودت برسی یه وقت زهره ناراحت میشه فکر میکنه تو به خودت رسیدی که اون توی مراسم دیده نشه اصلاً قواعد مادرم رو درک نمی کردم..

کاری می‌کرد که آقاجونمم همون حرف رو قبول می‌کرد من از لباس هایی که تو خونه داشتم یکی رو برداشتم پوشیدم..

البته الان خودم خیاطی بلد بودم و می تونستم یه دونه لباس برای خودم بدوزم

خلاصه رفتیم بله برون زهره به خودش رسیده بود لباس قشنگ پوشیده بود شور و شوق تو چشمهای داداشم پیدا بود..

مهریه اش بیست هزارتومن شد که اونموقع پول خیلی خوبی بود..

صلوات فرستادیم و برگشتیم خونه امون

مادرم فقط اززهره تعریف میکرد ومیگفت خداروشکر عروس خیلی خوبی گیرم اومده خبر نداشت که همین زهره قراره چه بلاهایی سرش بیاره..

درهمین حین برای خواهرم که پانزده سالش بود خواستگار اومد..

پسره فرش فروش بود وباب دل مادرمو آقاجونم..

یک هفته مونده بود تا بیان مامانم کل خونه امونو ریخت بهم وازاول همه جارو تمیز کردیم

خیلی دوست داشتم داماد رو ببینم..

روز خواستگاری مامانم صدام زد وتاکید کرد که حق ندارم برم تو اتاق مهمون..

رفتم نشستم تواتاق بغلی خواهرم لباس های خوشگلشو پوشید وچادر گلبهیشو انداخت روی سرش ..

خواهرم پانزده سالش بود ولی هیکلی بود اصلا بهش نمیومد پانزده سالش باشه..

منو خواهرم قیافه ی کاملا معمولی رو به زشت داشتیم همیشه مادرم نگران بود که کسی مارونگیره،برای همین هم خیلی نگران بود که خواهرم و  نپسندن ولی خواهرم عین خیالش نبود کاملا خونسرد بود با اینکه اولین خواستگاری بود که رسماً با پسرش می اومدن تو خونمون ولی اصلا خواهرم اضطراب و استرس نداشت.

بی بی هم صلوات می فرستاد و می گفت انشالله که خیره خدا کنه اگه عاقبت به خیر  میشه این وصلت اتفاق بیفته و گرنه بزارن برن..مادرم میگفت دهنتو به نیکی و خوبی باز کن انشالله که عاقبت بخیر میشه...خلاصه مهمونا اومدن من زود دویدم از پنجره به بیرون رو نگاه کردم  به خواهرم گفتم بیا تو هم نگاه کن ببین دامادچه شکلیه؟

خواهرم گفت مهم نیست چند دقیقه بعد ولی من  شوروشوق خاصی داشتم و زود رفتم پرده رو کنار زدم و بیرون رو نگاه کردم یک پسر قد بلند چهارشانه و واقعا زیبا و خوشتیپ توحیاطمون دیدم،درسته داداش های من خودشون خوشتیپ بودن ولی این پسر واقعا خوش تیپ و زیبا بود..

وقتی به خواهرم نگاه کردم یه لحظه احساس کردم که حسودیم شد چون همچین خواستگاری داشت..

ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_پنجم


ولی بعداً به خودم گفتم پروین به خودت بیا تو نباید به خواهرت حسودی کنی حتما آقا جان بهتر از این پسر رو برای تو در نظر گرفته..

رو  کردم به خواهرم و گفتم  خیلی پسر خوشتیپ و خوشگلی هست  انشالله که مبارکت باشه خلاصه بعد از  حدود نیم ساعت که با هم صحبت می کردن مادرم خواهرم رو صدا کرد که بره و چایی ببره...

خواهرم رفت به سمت آشپزخانه و یک سینی چایی ریخت منم دوست داشتم با خواهرم برم پیش مهمونا ولی از مادرم و کتک هایی که بعدش می زد می ترسیدم برای همین تو اتاق موندم وگوشمو چسبوندم به در...

خواهرم کاملاً با آرامش چای ریخت و به سمت مهمونهارفت...

تمام حرفها زده شد متوجه شدم که از خواهرم خوششون اومده،قرار شد که خواهرم و پسره برن با هم تو حیاط صحبت کنن من هم رفتم جلوی پنجره و نگاهشون کردم خواهرم

سرش پایین بود ولی پسره به خواهرم نگاه میکرد و میخندید خوشحال شدم که خواهرم رو  پسندیدن و قراره با هم ازدواج بکنن

خلاصه بعد از یه کم حرف زدن که من صداشون رو خوب نمی شنیدم رفتن تو و بعد از چند دقیقه هم از خونه خارج شدن

بلافاصله از اتاق اومدم بیرون حس کسی رو داشتم که سالها تو زندان بوده و الان آزاد شده

بی بی گفت خدا رو شکر خانواده خیلی خوبی هستن وضع مالیشون خیلی خوبه و مطمئنم دخترمونو خوشبخت می کنن آقاجون می‌گفت به وضع مالی خوب نیست من باید پسره رو برانداز کنم و دو سه بار باهاش صحبت کنم

خلاصه قرار شد که پدرم با داماد حرف بزنه بعد نظرش رو بگه آقاجونم مهرتایید زد به دامادو مراسم های خواهر و برادرم به سرعت انجام شد...

هردو به خرید رفته بودن و پدرم انصافاً سنگ تموم گذاشته بود.

وقتی وسایل های زهره رو آوردن تک به تک می پوشیدم و مادرم عصبانی می شد نمیدونم چرا خیلی دوست داشتم لباس نو بپوشم با اینکه مادرم خیلی برامون لباس می میخرید ولی باز هم دوست داشتم...

برای زهره آقاجونم جواهر خریده بود مادرم صد تا سوراخ قایم شون کرده بود و به خواهرم یاد میداد که حتماً کاری بکنه براش جواهر بخرن...

کادوهای زهره  رو تزیین کردم و یک روز تعیین کردیم و کادوها رو بردیم اونا هم یک روز وسایل های داداشم‌ رو آوردن یک روز هم برای خواهرم وسایل آوردن ...

برای خواهرمم جواهر خریده بودن آقاجونم برای داماد انگشتر جواهر خریده بود بهترین کت و شلوار و لباس و برای داماد خرید بود.

اوناهم انصافاً برای خواهرم سنگ تمام گذاشته بودند لباس خواهرم پف پفی  کرم رنگ بود...

خیلی دوست داشتم یک بار امتحانش کنم ولی برای تن لاغر و نحیف من خیلی بزرگ بود و مادرم هیچ وقت اجازه نمی‌داد که این کار رو بکنم..

مادرم پارچه خرید و گفت برای خودش، بی‌بی و خودم لباس بدوزم حس خاصی داشتم از این که مادرم بهم اعتماد کرده بود و می‌گفت لباسهارو من بدوزم..

خلاصه قرار شده بود که روز عقد خواهرم و داداشم در یک روز باشه آقا جونم گفته بود که عقدزهره رو هم تو خونه ماباهزینه ی خودش میگیره...

حسابی سرم شلوغ بود من روزها کار میکردم درس می خوندم و شب ها هم لباس می دوختم...

انصافاً کنار کلتی کار کردن ازم یه خیاط ماهر ساخته بود و لباسها را به خوبی می دوختم برای خودمم یک دست لباس ساتن بنفش دوختم...

روز عقد قرار بود که آقا جونم به همه شام بده هم فامیل های زهره قرار بود باشند و هم فامیل های داماد جدیدمون که اسمش محسن بود دوتا آشپز از صبح تو خونمون بودن  و غذاها رو درست میکردن..

اون زمان زیاد آرایشگاه اینا رفتن مدنبود فقط عروسها می‌رفتن تا ابروهاشونو بردارن  و بند بندازن و یکم آرایش کنن خواهرم با زهره به یک آرایشگاه رفته بودن و وقتی هر دو اومدن

اصلا  قابل شناسایی نبودن خیلی خیلی عوض شده بودند،یک لحظه چشامو بستم و تصور کردم که من هم عروس شدم و اینطوری ابروهامو برداشتم وآرایش کردم...

یک لحظه ذوق زده شدم وخنده ی قشنگی نشست رو لبم خنده ای که باعث بدبختیم شد..

همین که لبخند زدم دیدم روبروم یک پسر قدبلند لاغر وایستاده وداره میخنده..

نگاهی به صورتش کردم ووقتی دیدم میخنده زود سرمو انداختم پایین،گفت خوشگل خانم به چی میخندی،من که انگار خون تو رگهام به جوش اومده بود ولپام سرخ شده بود گفتم ببخشید من باید برم برید کنار،بالبخند گفت بفرما عزیزم،نمیدونم شنیدن کلمه ی عزیزم از زبان یک غریبه چرا اینقدر حال منو عوض کرد

احساس کردم قلبم به شدت میکوبه ومیخواد ازجاش دربیاد،رفتم به سمت اتاق عقد ولی نگاهم به حیاط بود میخواستم بدونم اون پسرغریبه کیه،اصلانفهمیدم عقد داداشم وخواهرم چطور برگزار شد،فقط فکرم پیش اون پسره بود ،چنددقیقه بعد بود که رفتم دوباره حیاط و وقتی سرمو برگردوندم دیدم اون پسره وایستاده سر یک دیگ و داره به آشپزکمک میکنه ،اونم وقتی منو دید دوباره لبخند زد ،زود سرمو انداختم پایین ودرحالیکه دست یخ زده امو فشار میدادم دوباره رفتم تو پذیرایی...


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_ششم


همه کادوهاشونو میدادن،یک عالمه طلا و پول به خواهرم وداداشم دادن فامیل های هردوخانواده به شدت متشخص و معروف بودن،تو همون مراسم یدونه خواستگار هم برای من پیدا شد که پسره قرار بود بره فرنگ و منم باخودش ببره،مادرم وقتی شنید قراره ببره فرنگ گفت از رو جنازه امم رد بشن دخترمو نمیدم،منم که کلا فکرم درگیر شاگرد آشپز بود،سعی میکردم زیاد برم حیاط واین باعث عصبانیت آقاجونم شد گفت واسه چی صدبار میری میای برو بشین تو خونه..

وای که نمیتونستم برم و یه جا بشینم همش دلم میخواست ببینمش،کلاخودموباخته بودم ...جوون بودم و خام...

دوست داشتم دوباره برم بیرون و ببینمش ولی اگر زیاد میدیدمش بهم شک میکردن ...

شاید باورتون نشه ولی من اونروز اصلا نفهمیدم مراسم خواهر و برادرم چطور برگزار شد،همش به این فکر می کردم که برم بیرون و اون پسر رو ببینم و تنها ترسم این بود که اگر بزاره بره من دیگه چطوری میتونم ببینمش

حتی  اسمشم نمیدونستم ...

نمیدونستم کس و کارش کیه فقط می دونستم که شاگرد آشپز هست ..

موقع شام دادن که شد خوشحال شدم چون نمی تونستم راحت برم حیاط و ببینمش وشام دادن بهانه ی خوبی بود که برم ببینمش ..

مادرم صدام کرد و گفت بیا غذاها رو ببریم فوری رفتم حیاط.. مادرم خودش تعجب کرده بود،می‌گفت توهیچ وقت برای کارکردن اینطوری عجله نمی کردی چطور شده الان با سر میای منم خندیدم و گفتم آخه مثلاً عروسی خواهر برادرمه باید که اینطوری کار کنم. ..

وقتی رفتیم و غذاها رو آوردیم همش سعی می‌کردم بهش نگاه کنم درسته می ترسیدم مادرم بفهمه ،ولی ناخداگاه بهش نگاه میکردم از نگاه هایی که بهم می کرد متوجه می شدم اونم از من خوشش اومده خلاصه غذاها رو بردیم وقتی آخرین سینی و می‌بردیم  اومد جلو احساس کردم قلبم اومد تو دهنم ،می ترسیدم که مادرم و آقاجونم ببینن یا یکی از داداش هام متوجه بشه...

اومد جلو و گفت اسم مدرسه ات چیه کدام مدرسه درس میخونی... چون حیاط شلوغ بود کسی متوجه نبود فقط زیر لب گفتم مدرسه ی حضرت معصومه..

خندید و گفت اوکی حله دیگه نگران هیچی نباش زود دویدم و سینی رو بردم متوجه نشده بودم که برای چی اسم  مدرسمو پرسیده وقتی وسایلشونو جمع کردنو رفتن،یک احساس خیلی بدی بهم دست داد،ولی هی حرفش تو ذهنم تکرار میشد که گفته بودنگران نباش حله ویکم ازدلتنگیم کم میشد..

خلاصه هرچی که بود یک احساس خیلی خیلی شیرین و دلچسب بود، احساسی که دوست داشتم همیشه ادامه داشته باشه...

اون شب اونقدر با ذوق و شوق خوابیدم که فکر نمی‌کنم در عمرم همچین شبی برام وجود داشته باشه همه از عروسی تعریف میکردن و تا ساعت پنج صبح بیدار بودن ...

ولی فکر من پیش معشوقی بود که حتی اسمش رو هم نمی دونستم چون تو خونه کارمون زیاد بود یکی دو روزی مدرسه نرفتم

بعد از یکی دو روز رفتم مدرسه تمام حواسم پیش اون پسره بود هیچی از درس نمیفهمیدم،تودرسام خیلی زرنگ بودم ولی الان حوصله ی کلاس درس رو نداشتم،

الان مثل خیلی‌هافقط  تو کلاس نشسته بودم خلاصه مدرسه تموم شد و راهی خونه شدیم از مدرسه تا خونه ی ما راه زیادی نبود ولی دوتا کوچه بود که باید ازش عبور میکردم اون دوتا کوچه همیشه خلوت بود، وقتی وارد اولین کوچه ی خلوت شدم احساس کردم کسی پشت سرم وارد کوچه شد ،فکر کردم  کس دیگه ای هست برای همین به پشت سرم نگاه نکردم و همینطور  داشتم میرفتم که یهو یکی اسممو صدا زد. ..

یک مرد یک پسر جوان منو صدام کرده بود

این کی بود که منو میشناخت بدون لحظه ای صبر و تحمل برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن پسری که پشت سرم ایستاده بود به جرئت میتونم بگم که یک لحظه قلبم ایستاد..

بله همون پسری که من عاشقش شده بودم پشت سرم ایستاده بود تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن واقعا نمیدونستم که اینجا چیکار میکنه هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم چون بعضی روزها مادرم میومد دنبالم میترسیدم ببیندش..

ولی  اون پسر قد بلند اومد جلو و با خنده گفت چقدر خوبه که پیدات کردم دو روزه میام جلوی مدرسه ولی نمی بینمت دیگه ناامید شده بودم که نمیتونم پیدا کنم من عاشقت شدم و نمیتونم تورو فراموش کنم وازخندهات فهمیدم که تو هم به من علاقه پیدا کردی نمیدونم چی تو نگاهت بود که اینطوری منو به خودش اسیر کرده...

بااسترس گفتم باشه حالا‌برو ممکنه مادرم بیاد و ببیندت ..اومد جلوتر و گفت نترس اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه تو از این به بعد فقط مال خودمی ، تو عشق اول و آخر خودمی کوچولو ی دوست داشتنی...

گفت تو کوچولوی دوست داشتنی خودم هستی و به هیچ وجه من تورو از دست نمیدم

شنیدن این کلمات برای اولین بار باعث شده بود خون دررگ هام به جوش بیاد و دوست داشتم که همه ی این حرف ها رو دوباره تکرار کنه و بشنوم...

ولی اگه یکی میرسید و منو میدید،ریختن خونم براشون حلال بود،برای همین رو برگردوندم و به سرعت از اونجا دور شدم...


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_هفتم


پشت سرم داد زد چرا فرار می کنی اینجا که کسی نیست نکنه منو دوست نداری؟

می دویدم به سمت خونمون وقتی رسیدم و سلام دادم فکر می کردم مادرم با دیدن قیافه ام متوجه میشه که چه اتفاقی برام افتاده برای همین زود رفتم تو اون یکی اتاق.. .

مادرم داد زد پروین چته چرا نیومده رفتی اون یکی اتاق بیا یه سلام علیکی بکن مثلا بی بی اینجا نشسته احترام بزرگتر تو نگهدار چرا از مدرسه میای یک سره میری اون یکی اتاق

داد زدم مامان الان میام بزار لباسامو عوض کنم بی اختیار به خودم دوسه تا سیلی زدم...

دوست داشتم از اون حال بیام بیرون و مادرم متوجه حال من نشه بعد از پنج دقیقه رفتم پیش مادرمو بی بی....

مادرم گفت چی شده چرا اینقدر قرمز شدی

گفتم راه رو با سرعت اومدم برای همین...

گفت چرا باسرعت اومدی نکنه کسی مزاحمت شده بود؟

دیگه نمی دونستم چی بگم خیلی ترسیده بودم ولی اگر چیزی نمی گفتم مادرم بهم شک میکرد گفتم نه  مامان خیلی گرسنه بودم برای همین بود اومدم که غذا بخورم..

گفت مگه تو نمیدونی تا آقات و داداشات نیان غذا نمی خوریم برای چی با عجله اومدی

گفتم اومدم حداقل یه تیکه نون بزارم دهنم آخه خیلی خیلی گرسنه بودم..

مادرم تا حدودی قبول کرد ولی کاملاً مشخص بود که خیلی باورش نشده و این منو میترسوند که نکنه فردا بیاد دنبالم و دستم براش رو بشه ....

خلاصه اون روز با هر زحمتی که بود ناهارم رو خوردم اصلا اشتها نداشتم و مادرمم گیر داده بود تو که میگفتی خیلی گرسنه ای چرا نمی‌خوری ؟

بعد از خوردن ناهار و شستن ظرفها رفتم یکم دراز بکشم ولی حرف ها و کلماتی که بهم زده بود فقط توی مغزم تکرار می شد...

همش باخودم میگفتم نکنه بدش اومده باشه ازاینکه سرمو انداخته ام پایینو اومدم سمت خونمون ؟نکنه بخاطر اون کارم باهام قهر بکنه؟ دست ودلم ازاین فکرها شروع به لرزش کرد...

تاصبح به حرفهاش فکرمیکردم واحساس میکردم صورتم داغ شده  و من احساس شادی بسیار زیادی میکردم..

شنیدن اون حرف ها از جنس مخالف به خصوص برای منی که هیچ وقت ازاین حرفها حتی ازپدرمم نشنیده بودم خیلی جالب ولذت بخش بود...

خلاصه با هر زحمت و فکر و خیالی که بود خوابیدم احساس می کردم مادرم به من مشکوک شده صبح با هزار امید بیدار شدم سعی می کردم لباس هام مرتب باشه تا اگر ظهر باز اومد به دیدنم قیافم وتیپم بد نباشه..

توی مدرسه هیچی از درس متوجه نمی شدم و این باعث تعجب معلم هام شده بود،

ظهر موقع برگشتن به خونه دیدم که مادرم اومده و جلوی مدرسه ایستاده اصلا انتظار نداشتم که مادرم بهم شک کنه و بیاد کل ذوق و شوقم به هم ریخت...

من انتظار داشتم که معشوق عزیزم رو ببینم ولی الان مادرم جلوی مدرسه ایستاده بود و مطمئن بودم که اون پسره اگر مادرم رو می دید نمی تونست بیاد جلو..

با ناراحتی رفتم جلو سلام کردمو بامادرم  راه افتادیم،مادرم گفت دخترم از اینجا می گذشتم اومده بودم سبزی بخرم گفتم با تو برگردیم

ولی هیچ سبزی دستش نبود..

میدونستم که فقط به خاطر این اومده که کسی مزاحم من نشه،چون تو رسم آقاجونم همچین چیزهایی وجود نداشت و اگر متوجه می شد صددرصد منو از بین می‌برد..

توکل مسیر نگاهمو می چرخوندم تا شاید ببینمش ولی مادرم با دقت نگاه می‌کرد برای همین نمی تونستم زیاد سرم رو بچرخونم به دور و اطرافم نگاه کنم ..

وقتی رفتیم خونه خیلی عصبانی بودم از اینکه مادرم اومده بود و نذاشته بود که دوباره امروز هم ببینمش..

خلاصه یک هفته تمام مادرم اومد دنبالم وقتی دید خبری نیست از روز بعد دیگه نیومد و همون روز  دوباره تو کوچه همون پسر قد بلند اومد سراغم گفت چرا مادرت میاد دنبالت

گفتم نمیدونم انگار بهم شک کرده بود..

لطفاًهی دنبالم نیاکه من بیچاره میشم..

گفت نمیزارم تو بیچاره بشی بعدم گفت چرا اسم منونمیپرسی من اسم تورو میدونم ولی تو اسم منو نمیدونی..

گفت اسم من حشمت هست خیلی دوست دارم با هم آشنا بشیم قصد من ازدواجه..

خانواده ی من اینجا زندگی نمی کنن وگرنه همون شب می اومدم خواستگاری..

شنیدن کلمه ی ازدواج از زبان کسی که دوسش داشتم برام خیلی شادی آور بود و ناخودآگاه لبخند به لبم آورد..

حشمت که این موضوع روفهمیده بود شروع کرد به خندیدن و گفت تو هم که مثل من عاشق شدی گفتم آقام بفهمه باشماحرف زدم میکشتم پس لطفا برین بعد هروقت شد بیاین خواستگاری ،گفت نمی تونم فعلاً من باید کار کنم ،خانواده ی من تو روستا زندگی می کنن تو هم که پدر و مادرت جزو ثروتمندهای شهر هستند اگر من اینطوری بیام خواستگاری صددرصد مادر پدرت مخالفت می کنن،بذار یکم بارو بندیلمو ببندم  یکم برای خودم پول جمع کنم و بعد با روی باز بیام خواستگاری هرچند که میدونم اون موقع هم به پدرت مخالفت میکنه چون خیلی از شما پایین تر هستم ‌...

ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

خوندمش قبلا،خیلی قشنگه،فقط حیف حشمت دیگه برنگشت

   ن‍‌ی‍‌از دارم: ی‍‌ک‍‌ی ب‍‌اش‍‌ه ک‍‌ل‍‌ی ب‍‌ه‍‌ش ف‍‌ح‍‌ش ب‍‌دم‍‌‍‌و س‍‌رش داد ب‍‌زن‍‌م ت‍‌ه‍‌ش ب‍‌گ‍‌ه #اروم ش‍‌دی؟.ب‍‌ی‍‌ا ب‍‌غل‍‌م!️                   

#قسمت_هشتم


یه لحظه دلم براش سوخت که خودشو اینطوری جلوی ما خار و خفیف می کرد و می گفت که  پولی نداره تو دلم گفتم اگر هیچی هم نداشته باشی من باز زنت میشم و جلوی آقام میایستم ولی حتی این فکر لرزه به جونم انداخت چون آقاجون من مرد بسیار سرسختی بود و جنگ کردن باهاش به هیچ جایی نمی رسید،میدونستم اگر مخالفت بکنه راه درازی در پیش دارم ولی به خاطر حرف هایی که حشمت زده بود باید بهش ثابت می‌کردم که از ما کمتر نیست ..

ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه ناخودآگاه لبخندبه لبم اومده بود و همش می خندیدم وقتی مادرم منو دید گفت خیر باشه امروز با لب خندون از مدرسه اومدی

اونروز   با دستش بازوها مو نوازش کرد

بعدچنددقیقه بود که به خودم اومدم و ازش دور شدم گفتم چیکار داری می کنی هنوز من و تو که با هم زن و شوهر نیستیم‌...

با صدای بلند خندید و گفت مگه قراره فقط زن و شوهرا اینکارا رو کنن همین که من تورو دوست دارم کافیه..

بعد هم بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت شاید نزدیک به یک ربع اونجا نشستم و به کاری که باهام کرده بود فکر کردم..

اصلا انتظار همچین کاری رو نداشتم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی دیر کردم الان مادرم میاد دنبالم واگه من و تو کوچه ببینه صددرصد بهم شک میکنه..

زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم به سمت خونمون.. تا رسیدم  مادرم اومد جلو و گفت پروین تا الان کجا بودی؟گفتم مامان با بچه ها وایساده بودیم حرف می زدیم..

گفت پس چرا مریم زود اومده بود؟

گفتم نمیدونم مریم چراواینستاد باهامون حرف بزنه..من داشتم با دخترا حرف میزدم

گفت پروین کاری نکنی که آقات یه بلایی سرت بیاره و آبروی آقا تو ببری..

میدونی که آقات با هیچ کسی شوخی نداره شنیدن این حرف‌ها باعث شد که خون تو رگهام یخ بزنه و کاملاً می شد فهمید که رنگ صورتم پریده..

ولی خودمو نباختم و گفتم مامان چرا اینطوری در مورد من حرف میزنی مگه قراره من چیکار کنم که آبروی آقام  بره ..مگه حرف زدن با دخترا باعث آبروریزی آقا میشه گفت نمی دونم گفتنی رو من گفتم حالا خود دانی زود رفتم سر شیر آب آب و باز کردم و به شدت صورتمو شستم .... احساس میکردم جای دستش مونده....

برخلاف میل من اون کاربارها و بارها تو همون کوچه تکرار شد هر بار احساس گناه زیادی می کردم ...ولی اونقدر عاشق حشمت بودم که نمیتونستم دلشو بشکنم و بگم منو بوس نکن حشمت هر حرفی که میزد بالای چشم میذاشتم قبول می‌کردم ..من که یک دختر خجالتی بودم که نمی تونستم با مردا زیاد ارتباط بگیرم الان دیگه راحت شده بودم تو مدرسه با معلم های آقامون می‌گفتم میخندیدم ...تو بازار با آقایون میگفتم و میخندیدم کلاً حجب و حیامو از دست داده بودم ولی باز عشق حشمت منوکور و کر کرده بود و فقط میگفتم حشمت حشمت...

خلاصه حشمت همیشه میگفت میام خواستگاری و نمیومد تا اینکه یه روز فهمیدم قراره برای مینا خواستگار بیاد خواستگار مینا یک آدم درست حسابی بود انگار شوهرش  طلافروش بود و حسابی کار و بارش سکه بود

از اینکه مینا خواستگار داشت و من نداشتم خیلی ناراحت بودم...مینا کلا از خواستگارش تعریف می‌کرد و من با خودم می‌گفتم چرا من خواستگار ندارم بعد فوری می گفتم حالا خدا رو شکر که ندارم اگر داشتم صددرصد آقام  منو شوهر می‌داد و دوری از حشمت باعث می‌شد که من همون شب خودمو بکشم یا باید با حشمت ازدواج میکردم یا با کس دیگه

نمیتونستم ازدواج کنم وقتی مینا با آب و تاب از خواستگارش تعریف می‌کرد دوست داشتم هر چه زودتر برم و بهش بگم بیاد خواستگاری و منم برم تو کوچه تعریف کنم هیچ وقت به این دقت نمی کردم که خواستگار مینا سطحش از اینا خیلی خیلی بالاتره...هم از نظر فرهنگی و هم از نظر مالی ولی حشمت حتی یه خونه نداشت که ما بتونیم توش زندگی کنیم ..من فقط خودحشمت رودوست داشتم می دونستم که چیزی نداره و اصلا به این توجه نمی کردم که ممکنه آقام اجازه نده من با همچین فردی ازدواج بکنم..خلاصه مینا با همون خواستگارش ازدواج کرد و تو مراسم عقدش من و هم دعوت کرد اصلاً دوست نداشتم برم ،ولی از طرف دیگه کنجکاوی باعث می شد برم و ببینمش برای همین هم اون لباس های که تو عقد خواهرم پوشیده بودم پوشیدم راهی مراسم شدم..عقد خونه ی مینا بود اون زمان خیلی کم تشریفات می کردند و میز صندلی می آوردند

ولی دامادمیزوصندلی آورده بود و همه جا قشنگ میز صندلی چیده شده بود..یک سفره ی عقدخیلی خیلی زیبا چیده شده بود که محو تماشا شده بودم وقتی مادر مینا دید نمیتونم دل از سفره ی عقد بکنم گفت دخترم انشالله به زودی توهم  عروس میشی...این حرف برام از صدتا توهین بدتر بود فکر کردم من ترشیدم که مادرش این حرف رومیزنه و چون مینا زودتر از من ازدواج کرده داره به من فخر فروشی میکنه


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_نهم


اخمام رفت تو هم و گفتم که من قصد دارم درس بخونم حالا ببینیم بعدا چی میشه مادرش هم گفت انشاالله که هرچه خیر و صلاحته پیش بیاد

خلاصه همه چیز عالی بود مادر داماد پزشک بود و  و الحق که زن فهمیده و باشعوری  بود از  رفتارش میشد فهمید که چقدر زن دانا و با ادبی هست با همه مهربون بود و الفاظ بسیار زیبای برای مهمون ها به کار می برد...

داماد بسیار شیک پوش بودو خوش تیب

با دیدن آن همه عظمت و زیبایی سرم درد گرفته بود ..واقعا می خواستم همون موقع برم حشمت رو پیدا کنم و بگم بیا خواستگاریم و منم ازدواج کنم اصلا نمی فهمیدم که حشمت نمیتونه همچین مراسمی برای من بگیره.. تو عقدمینا دوتا خواستگار پیدا کردم که مادرشوهر مینا اومد جلو و گفت دخترم من اینا رو تایید می کنم...یکیشون داماد پزشک و یکی دیگه هم داماد فرش‌فروش...

گفت میدونم که خوشبختت می کنن..

ولی از اونجایی که من دوست نداشتم کسی بیاد خواستگاریم و حشمت رو از دست بدم و از این میترسیدم که مادرم بشنوه و زود قبول بکنه با لحن تندی گفتم من که گفتم قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم دیگه نشنوم  کسی ازم خواستگاری بکنی...

آنقدر تند حرف زدم که مادرش ناراحت شد و گفت باشه باشه دخترم هرجور خودت صلاح میدونی اون لحظه نمیدونستم که دارم با زندگیم چه بازی بزرگی میکنم...

وقتی از عقد مینا برگشتم کاملاً عصبانی بودم و عصبانیت کاملاً تو صورتم دیده می شد،مادرم گفت چی شده چرا انقدر عصبانی هستی گفتم هیچی شکمم درد میکنه دوست نداشتم که بدونه خواستگار داشتم چون اگر می فهمید که خواستگار دارم فوری قبول میکرد ...

گفت دخترم تو هم  یروزی عروس میشی ومثل مینا عقد میکنی مطمئن باش که بهترین ها در انتظارته.. بهترین خواستگار بهترین پسر فقط کافیه یه کم صبر کنی و حوصله داشته باشی..

ازاینکه همه مینا رومیزدن به سرم عصبی میشدم...

گفتم مادر من کی میخواد حالا ازدواج بکنه من فقط به فکر درس خوندنم،گفت اشکال نداره هرچیزی به وقتش خوبه انشالله هم درستو میخونی هم ازدواج می کنی ...

بی بی هم از اون طرف گفت آره دخترم من اگه عروسی تو رو هم ببینم دیگه هیچ آرزویی ندارم راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم..

مادرم از اون طرف گفت  خدا نکنه شما رو از دست بدیم شما بزرگ این خونه هستی ...

خلاصه دو سه روز گذشت  حشمت به دیدن من نیومده بود اون روزهایی که مراسم داشت با آشپز میرفت سرکارو دنبال من نمیومد هر وقت که بیکار بود دنبالم میومد...

بعد از دوسه روز اومد.

گفتم حشمت پس چرا نمیای خواستگاری

گفت پروین فعلا من که پولی ندارم بزار یکم پولمو جمع کنم بعد بیام ...گفتم نمیخوام پول جمع کنی من با  بی پولی تو هم زندگی می کنم فقط بیا منو بگیر..گفت چیه چی شده نکنه خواستگاری چیزی داری؟؟

یه لحظه به ذهنم اومد که بهش بگم خواستگار دارم تایه حرکتی به خودش بده..

گفتم آره  اتفاقا یه خواستگار دارم که خیلی خوب و پولداره می خوام باهاش ازدواج کنم..

اخماش رفت تو هم و گفت خیلی بی وفایی این همه قول و قرار با یه خواستگار از بین رفت؟گفتم دیگه  چقدر صبر کنم آقام اجازه نمیده  اصرار داره که با همین خواستگارم ازدواج کنم فکراتوبکن اگر واقعا منو میخوای تا آخر همین هفته بیا خواستگاری...

گفت پروین خانواده ی من روستا هستن تا برم و بیارمشون میشه هفته ی دیگه...

گفتم باشه حالا اشکالی نداره ولی بیشتر از دو هفته طول بکشه دیگه منو از دست میدی..

حشمت یکم رفت تو فکر و گفت من فردا میرم پیش خانواده و باهاشون صحبت می کنم و بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..

از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم واقعا فکر نمی‌کردم که به این زودی و آسانی قبول کنه که بیاد خواستگاری..اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون جا بغلش کنم  ولی دیگه وسط کوچه بودو نمی‌شد ...

با خوشحالی رفتم سمت خونمون مادرم پرسید که امروز چی شده انقدر خوشحالی گفتم هیچی درسام خیلی خوب پیش میرن ،برا همین ...

مادرم هم دعا کرد و گفت انشالله همیشه درسات به خوبی پیش بره ..

واقعا الان که به گذشته فکر می کنم نمیدونم من چه کمبودی داشتم که به محبت شخصی مثل حشمت روی مثبت نشون دادم ..

همه چیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی داشتم نه جنگ، نه دعوا نه بی محبتی.. تنها چیزی که تو خونمون خیلی دیده می شد کم صحبتی آقام بود ...

البته اون زمان بیشتر آقایون اینطوری بودن و دوست نداشتن تو خونه زیاد حرف بزنن برخلاف بقیه آقایون که نامهربون بودن و غیرتی...

آقاجون من اصلاً غیرتی و نامهربون نبود یادم نمیاد که چیزی خواسته باشم و جواب رد شنیده باشم ولی باز هم من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم ..

خلاصه روزها رو می شمردم تا حشمت برگرده و بیاد خواستگاری...چند روز بعد بود که  درخونمون زده شد معمولا بعد از ظهرها کسی به خونمون نمیومد هرکس می اومد از قبل خبر می‌داد که قراره بیاد خونمون مهمونی..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز