#قسمت_چهارم
ولی سعی می کردم که حتماً یاد بگیرم.
کلتی با اینکه از ما پول زیادی گرفته بود تا بهمون آموزش بده،ولی بیشتر به عنوان دستیارش از من به خصوص استفاده میکرد
مثلا هر وقت دوخت داشت دور دوخت ها رو میداد به من یا مثلاً به من می گفت دکمه بدوز زیب بدوز...
هر وقت می گفتم پس من کی قراره خیاطی یاد بگیرم عصبی میشد..
منم سعی می کردم چیزی نگم چون میترسیدم بیرونم کنه و از مینا عقب بمونم خلاصه شش ماه پیش کلتی رفتم سه ماه تابستان و سه ماهم از مدرسه ،
ولی چون احساس کردم داره به درسم لطمه وارد میشه دیگه نرفتم.
مینا ادامه داد راستش نمیشد با حسادت کاری رو که دوست نداری رو انجامش بدی و بری دنبالش..
حتماً باید علاقه داشته باشی به خیاطی و إلا نمیشه با حسادت بری جلو..
خلاصه من درس می خوندم و درسم خیلی خوب بود برخلاف من مینا خیلی اهل درس خوندن نبود ولی تو خیاطی حسابی پیشرفت کرده بود و کلتی لباس بعضی از درباریان رو میداد تا اون بدوزه...
وقتی مینابهم گفت که همچین کاری بهش دادن خیلی ناراحت شدم که خیاطی رو رها کردم و مینا الان همچین سمتی داره ولی بعداً با خودم گفتم انشالله منم دکتر مهندس میشم و پوز مینا رو میزنم زمین...
مادرم فهمیده بود که برادر بزرگم به زهره دختر همسایمون علاقه داره باآقاجونمم صحبت کرد،آقاجونم گفت به هر حال با کسی که دوست داره ازدواج کنه بهتره مادرم و بیبی رفتن خواستگاری...
مادرم از وقتی که از خونه ی زهره اومده بود همش به من نیش کنایه میزد میگفت به جای این که حواست پیش مینا باشه یکم خونه داری یاد بگیر فردا یکی اومد خواستگاریت سربلند باشیم...
ولی من اصلا دوست نداشتم خانه دار باشم
خواستگاری تموم شد وقراره بله برون گذاشته شد چون داداشم وزهره همدیگرو میشناختن
دیگه مامانم داداشمو برای عردس دیدن نبرد
برای بله برون قند وچادر و گل رز مصنوعی خریده بودن من چادر مینداختم سرم ومادرم عصبی میشد که شگون نداره قبل ازعروس چادرشو یکی دیگه سرکنه..
ولی من یواشکی مینداختم وهمش میگفتم عروس شدن چه خوبه..
تمام وسایل زهره و تزئین کردم خواهرم اصلا حوصله ی این کارها را نداشت کلا خواهرم به خانه داری خیلی خیلی علاقه داشت ..
من تمام وسایل های زهره رو به زیبایی تزیین کردم و خودم به مادرم گفتم برام یک دست لباس تازه بخره برای بله برون ..
ولی مادرم گفت که عروسی تو نیست نباید خیلی زیاد به خودت برسی یه وقت زهره ناراحت میشه فکر میکنه تو به خودت رسیدی که اون توی مراسم دیده نشه اصلاً قواعد مادرم رو درک نمی کردم..
کاری میکرد که آقاجونمم همون حرف رو قبول میکرد من از لباس هایی که تو خونه داشتم یکی رو برداشتم پوشیدم..
البته الان خودم خیاطی بلد بودم و می تونستم یه دونه لباس برای خودم بدوزم
خلاصه رفتیم بله برون زهره به خودش رسیده بود لباس قشنگ پوشیده بود شور و شوق تو چشمهای داداشم پیدا بود..
مهریه اش بیست هزارتومن شد که اونموقع پول خیلی خوبی بود..
صلوات فرستادیم و برگشتیم خونه امون
مادرم فقط اززهره تعریف میکرد ومیگفت خداروشکر عروس خیلی خوبی گیرم اومده خبر نداشت که همین زهره قراره چه بلاهایی سرش بیاره..
درهمین حین برای خواهرم که پانزده سالش بود خواستگار اومد..
پسره فرش فروش بود وباب دل مادرمو آقاجونم..
یک هفته مونده بود تا بیان مامانم کل خونه امونو ریخت بهم وازاول همه جارو تمیز کردیم
خیلی دوست داشتم داماد رو ببینم..
روز خواستگاری مامانم صدام زد وتاکید کرد که حق ندارم برم تو اتاق مهمون..
رفتم نشستم تواتاق بغلی خواهرم لباس های خوشگلشو پوشید وچادر گلبهیشو انداخت روی سرش ..
خواهرم پانزده سالش بود ولی هیکلی بود اصلا بهش نمیومد پانزده سالش باشه..
منو خواهرم قیافه ی کاملا معمولی رو به زشت داشتیم همیشه مادرم نگران بود که کسی مارونگیره،برای همین هم خیلی نگران بود که خواهرم و نپسندن ولی خواهرم عین خیالش نبود کاملا خونسرد بود با اینکه اولین خواستگاری بود که رسماً با پسرش می اومدن تو خونمون ولی اصلا خواهرم اضطراب و استرس نداشت.
بی بی هم صلوات می فرستاد و می گفت انشالله که خیره خدا کنه اگه عاقبت به خیر میشه این وصلت اتفاق بیفته و گرنه بزارن برن..مادرم میگفت دهنتو به نیکی و خوبی باز کن انشالله که عاقبت بخیر میشه...خلاصه مهمونا اومدن من زود دویدم از پنجره به بیرون رو نگاه کردم به خواهرم گفتم بیا تو هم نگاه کن ببین دامادچه شکلیه؟
خواهرم گفت مهم نیست چند دقیقه بعد ولی من شوروشوق خاصی داشتم و زود رفتم پرده رو کنار زدم و بیرون رو نگاه کردم یک پسر قد بلند چهارشانه و واقعا زیبا و خوشتیپ توحیاطمون دیدم،درسته داداش های من خودشون خوشتیپ بودن ولی این پسر واقعا خوش تیپ و زیبا بود..
وقتی به خواهرم نگاه کردم یه لحظه احساس کردم که حسودیم شد چون همچین خواستگاری داشت..