#قسمت_سیوچهار
خدا ولش کنم تورو خدا مراقب دخترم باشین هر چقدر پول بخواین بهتون میدم ..
همون اول هم یک مقدار بهمون پول داد شوهرم نمیخواست قبول کنه ولی من قبول کردم تا خیال آقاجونت راحت باشه..
بعد از اونم هر سه ماه یکبار هر دو ماه یکبار یواشکی می اومد و بهم پول میداد و حال تو رو می پرسید و چندین بار هم من تورو به بهانههای مختلف بیرون می کشیدم تا آقاجونت که در دوردستها واستاده بود تورو از دور ببینه..
وقتی به آقاجونم نگاه کردم دیدم آقا جونم داره گریه میکنه گفت دخترم تو نفهمیدی من چه روزهایی اومدم اونجا وایسادم و فقط چند دقیقه تورو دیدم و برگشته..وقتی به آقاجونم نگاه کردم دیدم آقا جونم داره گریه میکنه گفت دخترم تو نفهمیدی من چه روزهایی اومدم اونجا وایسادم و فقط چند دقیقه تورو دیدم و برگشتم...
مادرم گفت دستت دردنکنه آقاچرا به من نمیگفتی تامنم بیام ببینمش
آقاجونم گفت زن تو طاقت نمیاوردی نمیتونستم ببرمت..
آقاجون گفت سلطان خانوم این پولها رو بگیر تو بیشتر از این پولها گردن ما حق داری سلطان گفت مرامو معرفت به پول نیست همین که شما پروین را نجات داد این انگار دنیا رومن اونشب بعد از شنیدن حرفهای آقاجون و سلطان به شدت ناراحت بودم انگار تازه می فهمیدم که من با اونا چیکار کردم ..
تا خود صبح گریه کردم و سلطان آرومم می کرد می گفت به هر حال جوان بودی و جاهل ولی از این به بعد سعی کن هرچی که مادر پدرت میگن گوش کنی
میدونستم که حشمت میدونه من قراره زایمان کنم تقریبا دو هفته مونده بود به زایمانم..
فقط منتظر بودم که در بزنن و حشمت بیاد تقریباً چهار ماه بود که رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتم..
دوبارفقط نامه داده بود و گفته بود که اونجا حالش خوبه و توقسمت خدمات بیشتر کارمیکنه..
من فقط منتظر بودم که حشمت خودش رو برای زایمان برسونه ..
هر کس که در میزد از جام می پریدم و بلند می گفتم حتماً حشمته..
مادرم می گفت این انتظار تو را آخر سر میکشه خوب نیست که تو با انتظار زایمان کنی زنی که زایمان میکنه باید غم و غصه ای نداشته باشه..
تا آخرین لحظه ی زایمان هم به فکر این بودم که حشمت میاد ولی نیومد شبی که درد اومد به سراغم..
فوری آقاجونم و مادرم منو بردن به سمت بیمارستان وقتی رسیدیم به بیمارستان
من پذیرش شدم اولش قرار بود که طبیعی زایمان بکنم حدود یک روز درد کشیدم ولی وقتی دیدم که نمیشه و بچه به دنیا نمیاد مجبور شدند که منو سزارین بکنن..
خلاصه وقتی بچه به دنیا اومد دیدم که یک دختر توپول موپول و سفیده بغلش کردم و از دوری حشمت شروع کردم به گریه کردن
مادرم گفت چرا اینطوری می کنی..
خداروشکرکن بچه ات سالم، زیبا و سفید به دنیا اومده چرا گریه میکنی ..
گفت یادت رفته زایمان قبلی هیچکس کنارت نبود الان باید خدا رو شکر کنی وقتی مادرم زایمان قبلی رو یادم انداخت صد بار و هزار بار خدا رو شکر کردم و دیگه نبودن حشمت یادم رفت بود..
مادرم خیلی مراقبم بود میتونم بگم هرکس که مادرش کنارشه وتو بزرگ کردن بچه کمکش میکنه واقعا داره توبهشت زندگی میکنه..عوض اون سه روزی که تو زایمان قبلی خوابیده بودم این دفعه سی روز خوابیدم و مادرم مثل پروانه دورم می چرخید..
آقاجونم هر چیزی که لازم بود میخرید و میآورد پسرم دوست نداشت که دخترم رو بغل کنم ولی مادرم راضیش میکرد و براش کادو میخرید می گفت اینو خواهرت برات خرید تا کمکم مهر دخترم به دل پسرم بشینه..کماکان از حشمت بی خبر بودم واقعا دلم براش تنگ شده بود و از طرف دیگه نگرانش بودم،حدود دو ماه بود که حتی نامه هم نداده بود..
بعد ازسی روز که از جام پاشدم به مامانم گفتم میرم مسجد محلمون همونجایی که حشمت عازم شده بپرسم ببینم از حشمت چه خبره چرا نمیاد؟؟
مادرم گفت باشه من بچه ها رو نگه میدارم تو برو بپرس و بیا..
رفتم از حاج آقایی که توی مسجد محله امون مسئول بود پرسیدم که از حشمت خبر داره یا نه؟؟
اونم گفت تازگیها هیچکس از جبهه نیومده تا ازش بپرسم ولی اگر کسی اومد و خبری داشت من بهت میگم..ناامید برگشتم به سمت خونمون روزهام فقط با بزرگ کردن بچه هام می گذشت ..
شش ماه شد و از حشمت خبری نشد از آقایی که تو مسجد بود سوال می کردم ولی اون می گفت که خبر نداره و کسانی که از جبهه اومدن میگن حشمت رو ندیدن..
تو دلم آشوب بود با خودم میگفتم حتماً یا اسیر شده یا جانباز یا شهید که هیچ خبری ازش نیست..
شش ماه شد ،یک سال و حشمت نه نامه داد و نه اومد دیگه باور کرده بودم که حشمت برنمیگرده شب و روز گریه میکردم ..
باز از اون آقا می پرسیدم و او می گفت هیچ خبری ازش نداره و حدود شش ماه بیشتر هست که کسی حشمت رو توی جبهه ندیده تا اینکه یک سال و نیم بعد اون حاج آقا اومد جلوی در خونمون و منو صدا کرد ..