2777
2789

#قسمت_سیویک


گفت برو از آقاجونت بپرس من نمیتونم چیزی بهت بگم اگر خودش صلاح بدونه بهت میگه ..

من با دنیایی از امید و آرزو و سایلام و برداشتم و اومدیم به سمت خونه جدیدمون،جالب بود که حتی حشمت یکبارهم نگفت برم یه سری به مادرم بزنم و بعد بریم.

در کمال آرامش همراه من اومد و رفتیم به سمت خونه ی جدیدمون..مادرم بچه رو نگه داشته بود ما شروع کردیم به تمیز کردن خونه

البته یک اتاق بیشتر نبود آشپزخانه ی مشترکی داشت که دیگه نمی تونستم اون جا رو تمیز کنم..برای همین فقط اون اتاق رو تمیز کردم و خیلی خوشحال یه قوطی شیرینی خریدیم و رفتیم خونه ی مامانم..قرار شد که فردا خواهرم بیاد پسرمو نگه داره و من و مادرم وسایلمو بچینیم..انصافاً آقاجونم وسایل خیلی زیادی برام فرستاده بود اون زمان یخچال و اجاق گاز رومیزی تازه اومده بود آقا جونم برام خریده بود بعد بسته بندی شده تو خونه سلطان مونده بودن...یک قسمت از اتاق رو کردم آشپزخونه و با هر زحمتی که بود و سایلارو چیدم ..

وسایل اضافی رو مادرم برد خونشون و گفت میزارم توی زیرزمین انشالله هر وقت که خونه اتون بزرگتر شد اینارم میبری ...

خلاصه زندگی ما توی اون اتاق دوازده متری شروع شد ..

باورم نمی شد که این همون حشمت باشه

آقا جونم با یکی از حجره دار ها صحبت کرده بود و قرار بود که حشمت تو مغازه ی فرش فروشی کار بکنه و حقوق خوبی هم می گرفت..مادرم بهم گفت بیا بریم خونه ی آبجی و داداش اتو ببین از وقتی که اومدی خونشونو ندیدید حاضر شدم و با مادرم رفتیم نگم براتون که خونه ی داداشم و خونه ی خواهرم چه جوری بود... اونقدر لوکس و شیک بود که دهن آدم باز میموند..به جرات میتونم بگم از خونه های شیک و لوکس الان زیباتر و لوکس تر بودن..هر چیزی که فکر بکنید تو خونشون داشتن با دیدن اون خونه یک لحظه حسرت خوردم که چرا من تو ازدواجم عجله کردم و صاحب همچنین خونه زندگی نشدم ..

گولی زود حرفمو پس گرفتم چون بی بی همیشه می‌گفت اگر ناشکری بکنید خداهمون نعمت رو هم از دستت می گیره..

درسته از حشمت دلم شکسته بود ولی به خاطر پسرم که بدون پدر نباشه دوست نداشتم حشمتو از دست بدم خواهرم خیلی دوست داشت که بیاد و خونه ی منو هم ببینه ..اولش خجالت می کشیدم ولی بعد مادرم گفت دخترم اشکالی نداره ایشالله یه روز تو هم از این خونه ها میخری بزار خواهرت بیاد دلشو نشکن فکر می‌کنه چرا اجازه نمی‌دی بیاد ،بذار بیاد...

قرار شد خواهرم بیاد خونه ی ما

من حسابی تدارک دیدم و ناهار قرمه سبزی پختم میدونستم که الان بیاد و این خونه ی منو ببینه کلی ناراحت میشه..ولی خوب دیگه ظاهر و باطن زندگی من همین بود ..

مادرم وخواهرم اومدن به زن داداشم هم گفته بودم که بیاد چون می دونستم که اونم دلش میخواد خونه ی منو ببینه، سه تایی اومدن زن داداشم زهره خیلی نانجیب بود و مادرم تعریف می‌کرد که چه بلاهایی داره سرش میاره..

وقتی وارد اتاق من شد با یه خنده ی مسخره ای گفت وای وای وای دختر حاجی و اتاق دوازده متری!!!

مامانم گفت انشالله به سال نرسیده میرن خونه ی بزرگتر آقا حشمت پسر با جنبه‌ ای هست من میدونم که میتونه خونه ی بزرگ بگیره..

زهره خندید و گفت والا چه بدونم مگه کار درست و حسابی داره که بخواد از این اتاق به خونه ی بزرگتربرن.. خلاصه هرچی نیش و کنایه بلد بود به من و مادرم زد..

بعد از ناهار خواهرم رفته بود حیاط یه چند دقیقه طول کشید دیدم که نمیاد رفتم حیاط و گفتم خواهر چته چرا اینجا ایستادی دیدم داره گریه میکنه گفتم خواهرم اتفاقی افتاده چرا داری گریه می کنی؟؟

گفت وقتی به زندگی تو نگاه می کنم دلم میگیره تو میتونستی با بهترین خواستگارات ازدواج کنی خونه و زندگی ات مثل من باشه ولی الان تو یه اتاق زندگی می کنی ..

گفتم خواهرم من از عشقم و انتخابم پشیمونم ولی چیکار میتونم بکنم همون بهتر که از اون روستا اومدم بیرون و اومدم اینجا دارم زندگی می کنم کنار شما کنار مادرم..

همین که از دست اون سماور راحت شدم خداروشکرمیکنم..

یکم خواهرم و آروم کردم و رفتیم داخل اتاق خلاصه اون روز با نیش و کنایه های زهره و ناراحتی خواهر و مادرم تموم شد..

سه روز بعد که رفته بودم خونه ی مادرم، مادرم گفت که برای زهرا خواهرم خواستگار اومده خیلی خوشحال شدم پسره کارمند یکی از اداره های دولتی بود پدرم خوشحال بود میگفت شغلش اداری هست و همیشه درامد داره..

خلاصه اومدن خواستگاری مادر شوهرش حجاب درست و حسابی نداشت و یک چادر خیلی نازک انداخته بود روی سرش و معلوم بود که خیلی فرهنگی و درس خوانده هستن..

چون می‌گفت که همشون تحصیلکرده هستند و خواهرم زهرا می‌ترسید که چون ما زیاد سواد نداشتیم بعدها این رو بزنن به سرش..

ولی وقتی مادرشوهرش اومد و با ما حرف زد فهمیدم که خیلی خانوم تر از این حرفاست و این چیزها اصلا براش مهم نیست..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_سیودو


خواستگاری تموم شد و قرار بله برون گذاشتن مادرم برای زهرا یک لباس خیلی زیبا آماده کرد و روز بله برون، برای من هم لباس آماده کرده بود از دیدن لباسم مثل بچه ها ذوق زده شدم برای پسرمم لباس خرید بود...مادرم برای من هم لباس آماده کرده بود از دیدن لباسم مثل بچه ها ذوق زده شدم ..

برای پسرمم لباس خرید بود مادرم برای شام اونشب مرغ بریانی کرده بود و مرغ ها رو داخل روغن حیوانی سرخ کرده بود روی برنج زعفران ریخته بود که بوش کل خونه رو برداشته بود خلاصه مادر شوهرش با خواهر شوهرش اومدن..

همه چیز خیلی خوب و رویایی بود مهریه زهرا رو دو هزار تومان تعیین کردن اونزمان دوهزارتومن پول خیلی خوبی بود بعد از تعیین مهریه شام خیلی خوشمزه ای که مادرم آماده کرده بود رو آوردیم،مادر شوهر زهرا حسابی از دست پخت مادرم تعریف کرد بعد از شام مادر شوهرش گفت که رقاص و خواننده دعوت کرده دهن هممون باز مونده بود آقا جون من اهل این کارها نبود ولی مخالفتی هم نکرد آقایان رفتند اتاق دیگه و ما تو این اتاق بزن و بکوب کردیم ..

این وسط دیدم که حشمت بلند شده و می خواد که برقصه ولی با اشاره با چشمم بهش فهموندم که بشینه آقاجونم ناراحت می‌شه..

خلاصه اون شب به یادماندنی گذشت دو روز بعدش مادرم، من و خواهر بزرگم و خود خواهر کوچیکم رفتیم برای خرید انصافاً هر چیزی که خواهرم برمی داشت براش می خریدن وسایل های گرون قیمتی براش خریدن آقاجونم برای داماد کت شلوار اعلا و انگشتر طلا خرید..مراسم عقد تو خونه ی ما بود مادرم همه جا رو آب و جارو کرده بود شمعدونی های زیبای درست کرده بود و دور تا دور حیاطمون گذاشته بود یادم افتاد که تو عقد خواهرم و داداشم من حشمت رو تو حیاط دیدم و عاشقش شدم چقدر این گذشت زمان دردناک بود چقدر برام سخت گذشته بود...

مراسم عقد خواهرم انجام شد روز قبلش مراسم اصلاح کنون بود اینطوری بود که آرایشگر میومد خونمون و موهای صورت و ابروی عروس رو تمیز می کرد و بعد تمام خانم هایی که اونجا بودن یکی یکی میرفتن زیردست آرایشگر و آرایشگرم ابرو های اونا رو اصلاح میکرد و پولش رو مادر داماد می داد..

اون روز همه ی ما رو آرایشگر اصلاح کرد و من شاید نزدیک به شش ماه بود که آرایشگاه نرفته بودم برای همین کلی تغییر کردم خواهرم خیلی خوشگل شده بود روز عقد خواهرم بسیار مجلل برگزار شد مادرم و آقاجونم یک سرویس طلا به خواهرم و یک ساعت شیک به داماد هدیه دادن منو حشمت هم پول اندکی به خواهرم دادیم و ازش معذرت خواهی کردم که نتونستم بیشتر بدم..

دو سه ماه گذشته بود و مادرم مشغول خریدن جهیزیه برای خواهرم بود جهیزیه های اضافه من تو زیرزمین مادرم مونده بود هر چقدر اصرار می کردم که اونا رو بردار بده به خواهرم من فعلاً لازم ندارم و استفاده نمیکنم،آقاجونم قبول نکرد گفت اونا به اسم تو خریداری شده هرچند سال هم بمونه میمونه من به کس دیگه ای نمیدم..

یک ماه قبل ازعروسی اومدن برای دوختن لحاف تشک ،مادرم قورمه سبزی خوشمزه ای پخته بود وبه همه ی فامیل داماد ناهارداد ..

روز عروسی همه خوشحال بودیم بزن و بکوب میکردیم خواهرام همه می رقصیدن ولی من نمی دونم چرا بعد از ماجراهایی که برام اتفاق افتاده بود دیگه میل چندانی به اینکار نداشتم مادرم ناراحت می شدمیگفت پاشو مثل همه برقص..

بعد از تموم شدن عروسی خواهرم با گریه و ناراحتی رفت به سمت خونشون آرزوی خوشبختی براش می کردم ،البته که حتما خوشبخت می شد چون از همون اول دور از مادر شوهر و خانواده فامیل و در یک خانه تنها قرار بود زندگی کنه و شوهرش هم معلوم بود که مرد مظلوم و آرومی هست‌..

فردا پاتختی بود مادرم صبحانه ی مفصلی برای عروس و داماد فرستاد خاگینه ای که با مغز پسته و بادام پخته شده بود ..هوش از سر آدم میبرد در یک ظرف دیگه حلوا و در ظرف دیگه کاچی که با زعفران و روغن حیوانی پخته شده بود و روش پر از بادام بود حسابی دلبری میکردن..

مادرم موقع چیدن سینی صبحانه گریه میکرد ومیگفت پروین مادرت بمیره هیچ کدوم ازاین رسمارو ندیدی..ناخودآگاه منم گریه ام گرفت به یاد بدبختی هایی که کشیده بودم...

خلاصه سینی رو بردیم ودستمال رو تحویل گرفتیم مادرم بادیدن دستمال لبخند رضایتی زد..

برای ناهار هم مادرم برای همه زرشک پلو درست کرد وبردیم خونه ی خواهرم به همه ناهار دادیم..

خلاصه عروسی خواهرمم تموم شدش

همه چی خیلی خوب بود زندگیم آروم بود وچیزی کم نداشتم..

بعدازچندماه جنگ شروع شده بود واوایل فقط شهرهای مرزی بود اما کم کم به شهرهای ماهم رسید..یروز حشمت اومد گفت فردا میره جبهه کاملا تعجب کرده بودم اخه حشمت اونقدر مذهبی نبود که بخواد بره ودرراه خدا جانشم بده..

گفتم حشمت برای چی میخوای بری گفت پروین میخوام برم دوست دارم برمو بجنگم

نترس چیزی نمیشه به سلامت برمیگردم..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

#قسمت_سیوسه


دیدم هرکاری بکنم فایده نداره وتصمیم حشمت برای رفتن قطعی هست،برای همین بااشک وآه چمدان حشمت روبستم چمدان خودم وپسرمم بستمو قرار شد که ماهم بعدرفتن حشمت بریم خونه ی مادرم..

بااشک وگریه حشمت وراهی کردیم پسرم اونقدرگریه کرده بود که کم مونده بود مریض بشه ،ولی حتی این اشک وگریه هم نتونست جلوی حشمت روبگیره وحشمت رفت..

حشمت رفت من موندم با پسری که بهانه ی پدرش رو می گرفت آقاجونم به شدت ناراحت بود..

گفت حالا این وسط جبهه فقط حشمت رو کم داشت که زن و بچه اش رو ول کرد و رفت ..

من فقط دل نگران بودم اگر بلایی سر حشمت میومد با پسرم نمیدونستم چیکار بکنم ،خدا میدونه شب تا صبح با چه فکرهایی میخوابیدم ..

اگر در خونه ی آقاجونو میزدن فوری می رفتم جلوی در فکر می کردم یا حشمت خودش اومده یا یک کسی اومده و خبری از حشمت آورده..

سه ماه گذشت واقعا من اذیت شده بودم یه روز با آقاجونم بعدازظهر توحیاط نشسته بودیم گفتم آقاجونم منو بخشیدی؟؟ گفت دخترم تودل منو مادرتو سوزوندی الانم حتی به زندگیت نگاه میکنم آتیش میگیرم ولی میبخشمت تازندگی راحت تری داشته باشی

من هرروز حالت تهوع میگرفتم مادرم میگفت ازچشمات میخونم که حامله ای ولی من قبول نمیکردم..

ولی وقتی حالت تهوع هام زیادتر شد به اصرار بی بی ومادرم رفتم همون دکتر زنانی که سلطان منو برده بود،آزمایش نوشت ..یکروز بعد رفتم جوابشو بگیرم،بین راه همش دعا میخوندم تاتکلیف حشمت مشخص نشده حامله نباشم،ولی وقتی جواب رو به دکتر نشون دادم گفت حامله هستی و الان بیشتر ازپنج ماهته ..

دکترتعجب کرده بود که چرا بعدازچهارماهگی حالت تهوع گرفتم گفت نکنه مسمویت حاملگی هم گرفتی..

برای همین گفت توبیمارستان بستری بشم تازیرنظرش باشم،اصرار کردم که بستری نشم

چون میدونستم که حشمت نیست وپسرم تنهاست اگه من هم بستری میشدم تنهاترمیشد..

ولی دکتر گفت باید بستری بشی پسرمو سپردم به مادرمو رفتم بیمارستان بعد ازسه روز که کاملا تحت نظرم داشت گفت مشکلی نداری میتونی بری..

برگشتم خونه امون ویک هفته بعد بود که حشمت برگشت..خیلی خوشحال شدم گفتم اگه بهش بگم دوباره بابا میشه دیگه برنمیگرده..

ولی حشمتی که من میدیدم کاملا تغییرکرده بود،نمازشو اول وقت میخوند همش گریه میکردومیگفت پروین تروخدا منوحلال کن من خیلی اذیتت کردم..همش ازخداحرف میزد ومیگفت کاش زودتر خدارومیشناختم..

خلاصه حشمت آدم دیگه ای شده بود

بعداز دوهفته یک شب صدام کرد و گفت پروین من فردا برمیگردم تروخدامنوحلال کن میدونم تولیاقتت خیلی زیاد بود ولی من باخودخواهیم تروبدبخت کردم..خواستم بگم نروبمون..گفت نمیتونم باید برم..

تاصبح باهم حرف زدیم موقع رفتن گرفت دستمو بوسیدوگفت یادت نره از ته دلت منو حلال کن..دوماه ازرفتن حشمت گذشته بود که یروز آقاجونم اومد گفت سلطان قراره بیاد خونمون

.پرسیدم سلطان مگه اینجاست گفت آره اومده بودن با شوهرش اینجا برای دکتر، من دیدمشون گفتم حتماً بیان خونه ی ما اونام گفتن تو بازار کار دارن یه کم خرید بکنن عصر برمیگردن خونه ی ما شام می‌خورندو شب میمونن فردا صبح برمی‌گردند..

مادرم خیلی خوشحال شد گفت دخترم اگه سلطان نبود من از غم تو میمردم..

خلاصه سلطان با برادر شوهرم اومدن با دیدن سلطان شروع کردم به گریه کردن واقعاً دلم براش تنگ شده بود سلطان گفت که دخترش الان دو سالشه و گفت حتما این دفعه که اومدم میارم ببینیدش خیلی دختر دوست داشتنی و بانمکی هست..

خلاصه با سلطان شروع کردیم به حرف زدن یهو یاد پول‌هایی افتادم که بهم داده بود گفتم سلطان جریان اون پول رو برام تعریف کن..

گفت از اون موقع مگه از آقاجونت نپرسیدی گفتم نه اصلا یادم نبود.گفت برو آقا جونتو بگو بیاد پیشم تاباهم حرف بزنیم آقاجونم اومد بهش گفتم آقا جون لطفاً جریان اون پول رو بهم بگو آقام گفت خوب شد یادم انداختی سلطان خانم خیلی ناراحت شدم که این پولا رو برگردوندی..

ولی من به این پول‌ها دست نزدم اونا برای خودته سلطان گفت من این پول‌ها را ازتون می گرفتم تا خیالت راحت باشه هوای بچه اتو دارم اگر نمی‌گرفتم تو خیالت راحت نمی شد..فکر میکردی که اینجا هیچ‌کس نیست هوای بچه اتو داشته باشه من می گرفتم تا فکر کنی به خاطر اون پول هم که شده هوای پروین و دارم ولی من آدم پولکی نیستم ..

من از همون اول که شما اومدی روستا و پیش من گریه کردی و گفتی نمیتونی دخترتو بسپاری به این جلادها من گفتم از پروین مراقبت می‌کنم،ولی چون دیدم خیال شما راحت نیست و فقط با گرفتن پول خیالت راحت میشه پولها رو گرفتم تا بدونی ازش مراقبت می کنم..گفتم آقا جون به من بگو چیکار کردی ؟؟سلطان گفت دخترم قبل از اینکه تو بیای روستا آقاجون تو اومد روستا با من و شوهرم حرف زد گفت دخترم قبول نمی کنه که ازدواج نکنه ولی من نمیتونم به امید


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_سیوچهار


خدا ولش کنم تورو خدا مراقب دخترم باشین هر چقدر پول بخواین بهتون میدم ..

همون اول هم یک مقدار بهمون پول داد شوهرم نمی‌خواست قبول کنه ولی من قبول کردم تا خیال آقاجونت راحت باشه..

بعد از اونم هر سه ماه یکبار هر دو ماه یکبار یواشکی می اومد و بهم پول می‌داد و حال تو رو می پرسید و چندین بار هم من تورو به بهانه‌های مختلف بیرون می کشیدم تا آقاجونت که در دوردستها واستاده بود تورو از دور ببینه..

وقتی به آقاجونم نگاه کردم دیدم آقا جونم داره گریه میکنه گفت دخترم تو نفهمیدی من چه روزهایی اومدم اونجا وایسادم و فقط چند دقیقه تورو دیدم و برگشته..وقتی به آقاجونم نگاه کردم دیدم آقا جونم داره گریه میکنه گفت دخترم تو نفهمیدی من چه روزهایی اومدم اونجا وایسادم و فقط چند دقیقه تورو دیدم و برگشتم...

مادرم گفت دستت دردنکنه آقاچرا به من نمیگفتی تامنم بیام ببینمش

آقاجونم گفت زن تو طاقت نمیاوردی نمیتونستم ببرمت..

آقاجون گفت سلطان خانوم این پولها رو بگیر تو بیشتر از این پول‌ها گردن ما حق داری سلطان گفت مرامو معرفت به پول نیست همین که شما پروین را نجات داد این انگار دنیا رومن اونشب بعد از شنیدن حرفهای آقاجون و سلطان به شدت ناراحت بودم انگار تازه می فهمیدم که من با اونا چیکار کردم ..

تا خود صبح گریه کردم و سلطان آرومم می کرد می گفت به هر حال جوان بودی و جاهل ولی از این به بعد سعی کن هرچی که مادر پدرت میگن گوش کنی

میدونستم که حشمت میدونه من قراره زایمان کنم تقریبا دو هفته مونده بود به زایمانم..

فقط منتظر بودم که در بزنن و حشمت بیاد تقریباً چهار ماه بود که رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتم..

دوبارفقط نامه داده بود و گفته بود که اونجا حالش خوبه و توقسمت خدمات بیشتر کارمیکنه..

من فقط منتظر بودم که حشمت خودش رو برای زایمان برسونه ..

هر کس که در می‌زد از جام می پریدم و بلند می گفتم حتماً حشمته..

مادرم می گفت این انتظار تو را آخر سر میکشه خوب نیست که تو با انتظار زایمان کنی زنی که زایمان میکنه باید غم و غصه ای نداشته باشه..

تا آخرین لحظه ی زایمان هم به فکر این بودم که حشمت میاد ولی نیومد شبی که درد اومد به سراغم..

فوری آقاجونم و مادرم منو بردن به سمت بیمارستان وقتی رسیدیم به بیمارستان

من پذیرش شدم اولش قرار بود که طبیعی زایمان بکنم حدود یک روز درد کشیدم ولی وقتی دیدم که نمیشه و بچه به دنیا نمیاد مجبور شدند که منو سزارین بکنن..

خلاصه وقتی بچه به دنیا اومد دیدم که یک دختر توپول موپول و سفیده بغلش کردم و از دوری حشمت شروع کردم به گریه کردن

مادرم گفت چرا اینطوری می کنی..

خداروشکرکن بچه ات سالم، زیبا و سفید به دنیا اومده چرا گریه می‌کنی ..

گفت یادت رفته زایمان قبلی هیچکس کنارت نبود الان باید خدا رو شکر کنی وقتی مادرم زایمان قبلی رو یادم انداخت صد بار و هزار بار خدا رو شکر کردم و دیگه نبودن حشمت یادم رفت بود..

مادرم خیلی مراقبم بود میتونم بگم هرکس که مادرش کنارشه وتو بزرگ کردن بچه کمکش میکنه واقعا داره توبهشت زندگی میکنه..عوض اون سه روزی که تو زایمان قبلی خوابیده بودم این دفعه سی روز خوابیدم و مادرم مثل پروانه دورم می چرخید..

آقاجونم هر چیزی که لازم بود می‌خرید و می‌آورد پسرم دوست نداشت که دخترم رو بغل کنم ولی مادرم راضیش می‌کرد و براش کادو می‌خرید می گفت اینو خواهرت برات خرید تا کم‌کم مهر دخترم به دل پسرم بشینه..کماکان از حشمت بی خبر بودم واقعا دلم براش تنگ شده بود و از طرف دیگه نگرانش بودم،حدود دو ماه بود که حتی نامه هم نداده بود..

بعد ازسی روز که از جام پاشدم به مامانم گفتم میرم مسجد محلمون همونجایی که حشمت عازم شده بپرسم ببینم از حشمت چه خبره چرا نمیاد؟؟

مادرم گفت باشه من بچه ها رو نگه میدارم تو برو بپرس و بیا..

رفتم از حاج آقایی که توی مسجد محله امون مسئول بود پرسیدم که از حشمت خبر داره یا نه؟؟

اونم گفت تازگیها هیچکس از جبهه نیومده تا ازش بپرسم ولی اگر کسی اومد و خبری داشت من بهت میگم..ناامید برگشتم به سمت خونمون روزهام فقط با بزرگ کردن بچه هام می گذشت ..

شش ماه شد و از حشمت خبری نشد از آقایی که تو مسجد بود سوال می کردم ولی اون می گفت که خبر نداره و کسانی که از جبهه اومدن میگن حشمت رو ندیدن..

تو دلم آشوب بود با خودم میگفتم حتماً یا اسیر شده یا جانباز یا شهید که هیچ خبری ازش نیست..

شش ماه شد ،یک سال و حشمت نه نامه داد و نه اومد دیگه باور کرده بودم که حشمت برنمیگرده شب و روز گریه میکردم ..

باز از اون آقا می پرسیدم و او می گفت هیچ خبری ازش نداره و حدود شش ماه بیشتر هست که کسی حشمت رو توی جبهه ندیده تا اینکه یک سال و نیم بعد اون حاج آقا اومد جلوی در خونمون و منو صدا کرد ..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_سیوپنج


وقتی رفتم پیشش گفت دخترم امروز کسی از جبهه آمده بود و من چون بهت قول داده بودم پیگیر حشمت باشم ازش در مورد حشمت پرسیدم،اونم گفت اتفاقاً به خاطر حشمت آمده پلاکی که متعلق به حشمت بود رو در آورد و بهم داد گفت اینو دو ماه قبل توی جبهه پیدا کرده و با پرس و جو فهمیده که مال محله ی ماست و فقط چیزی که همراه داشت این پلاک بود..

دنیا دور سرم چرخید دیگه واقعا باور کردم که اتفاقی برای حشمت افتاده نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن..مادرم سراسیمه اومد و گفت چی شده خبری از حشمت آوردن؟

پلاک رو به مادرم نشون دادم و گفتم اینو یک نفر که از جبهه اومده آورده نام و مشخصات حشمت هستش مادرم زد به سرش و گفت ای خدا جوان مردم چی شده ؟؟خدایا به این طفل معصوم ها رحم کن حتی دخترش رو هم ندید..

حاج آقا گفت حالا معلوم نیست که واقعاً شهید شده یا اسیر شده ممکنه اسیر شده باشه و پلاکش روی زمین افتاده باشه ..

نمی تونیم به یقین بگیم که شهید شده..

یک هفته تمام گریه کردم گاهی مادرم همراه با من گریه می‌کرد و گاهی هم خودم تنهایی تا صبح بیدار می موندم و گریه میکردم نگاه به بچه‌های طفل معصوم می کردم و می گفتم آخه اینا که سنی ندارن برای یتیم شدن..

آقاجونم عصبانی بود میگفت کدوم دین گفته که زن و بچه اتو بزار به امید خدا و برو دنبال جهاد در راه خدا...

مادرم می‌گفت آقا تو رو خدا اگر شهید شده باشه درست نیست پشت شهید چنین حرف‌هایی زدن خدا بیامرزدش..

به من هم می گفت دخترم حلالش کن بزار با بی‌گناهی کامل پیش خدا بره منم میگفتم مادر من حلالش کردم اون اختیاراتش دست خودش نبود دست اون سماور عفریته بود..

تمام وقت من با بچه ها میگذشت کلا حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و بچه‌ها با

مادرم بازی می‌کردند..

در این میان برای آخرین خواهرم خواستگار اومد دیدم که مادرم و آقاجون هی با هم بحث می کنن و انگار میخوان یه چیزی بهم بگن ولی نمیتونن آخر سر گفتم مادر چی می خوای به من بگی که نمیتونی بگی..

گفت والله پروین برای خواهرت خواستگار اومده آقا جون میگه اجازه ندیم بیان چون تو بدون شوهر هستی و ممکنه که با ازدواج کردن خواهرت ناراحت بشی من حسابی از این حرف مامانم جا خوردم چون من کسی نبودم که به کسی حسودی کنم گفتم مامان در مورد من چی فکر کردید؟؟؟

مادرم شروع کرد به قسم خوردن و گفت به جون این دوتا بچه من منظور خاصی نداشتم ولی آقاجون احساس میکنه شاید اگر خواهرت معصومه هم ازدواج کنه تو ناراحت بشی..

گفتم من خیلی هم خوشحال میشم و سرم گرم میشه گفت پس مادر قربونت برم به خواستگاری های معصومه میگم که بیان برای خواستگاری تا الان میگفتیم نیان تا ببینیم وضعیت تو چی میشه،الان تو خودت اجازه دادی منم با کمال میل از خواستگارها می خوام که بیان..

گفتم مادر تو اصلا به فکر من نباش مگه قراره معصومه پاسوز من بشه بزار بیان تمام رسم و رسوم ها رو هم کامل و به جا انجام بده..

خواستگار معصومه اومد پسره تو تهران زندگی می‌کرد و به پدر و مادرم گفت که قراره بعد از ازدواج معصومه رو هم با خودش ببره تهران

آقاجونم به مادرم نگاه کرد مادرم گفت اگه قراره خوشبخت بشه هر جا باشه برای من فرقی نمیکنه داماد همه چی داشت خونه، ماشین، زندگی...برای همین به آقا جونم گفت شما در عرض سه ماه جهیزیه اش رو آماده کنید تا سه ماه نشده من زنمو ببرم..

تمام مراسم های معصومه هم مثل خواهرهای قبلیم باعزت واحترام آماده شد،

وقتی جهیزیه اشو خریدیم مادرم به معصومه گفته بود به آقامحسن بگو ماوسایلرو میبریم تهران وتوخونه اتون میچینیم..

یهو محسن برگشته بود گفته بود من دوست ندارم اینهمه آدم بریزن توخونه ام ما خودمون میبریم میچینیم..مادرم وآقاجونم جاخوردن

اونزمان رسم نبود سرهرچیزی نامزدی رو بهم بزنی،برای همین آقاجونم گفت وسایلارو ببرید بچینید زود برید مهمونخونه،من ومادرم بامعصومه رفتیم..

ازبدو ورودمون اخمای شوهرش توهم بود انگار که واقعا داره ماروتحمل میکنه،مادرم جهیزیه ی خیلی خوبی خریده بود ولی محسن حتی یک بارهم تشکر نکرد،عوضش فقط اخم کرده بود..

خونه اش دوتااتاق نقلی داشت که وسطش یه دهلیز بود که آخر دهلیز هم یه اتاق خیلی کوچیک که میشد بعنوان سماور خانه ازش استفاده کرد وجود داشت...

زیرزمین بزرگی هم داشت که اونجا رو هم آشپزخونه کردیم..

درکل خونه اشون خوب بود مادرم ازترس اخم های محسن تا جهیزیه رو چیدیم بمن اشاره کرد که بامعصومه حاضربشیم وبریم..

محسن حتی نپرسید توشهرغریبه کسی رو دارین که برین خونه اش اصلا شب میخواین کجا بمونید؟؟

خلاصه با ناراحتی ازخونه اومدیم بیرون

من اولین باربود تهران رومیدیدم..داداش بزرگم مارو برد داخل شهر گردوند بازار رفتیم وبرامون کباب خرید خیلی خوش گذشت..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_سیوشش


بعد شب رفتیم مهمانخانه موندیم و فردا صبح با مادرم و داداشم برگشتیم شهرمون قرار بود که عروسی تو شهر ما باشه بعد باهم برن به سمت تهران عروسی خوبی برای خواهرم گرفتیم و محسن گفت چون خونه خریده پول نداره برای همه شام بده و شام نمیده..

آقاجونم به خاطر اینکه معصومه ناراحت نشه گفت من خودم شام میدم و به همه شام داد و هیچکس نفهمید که این شام رو آقاجونم داده نه محسن..

مادر شوهرش میگفت چرا غذا تون سرد بود؟ یه بار نگفت که خوب شد که شما شام دادیدمارو سربلند کردین..

بعد از شام معصومه با گریه از ما خداحافظی کرد و رفت خونه ی مادر شوهرش قرار بود سه روز اونجا بمونن بعد برن..مادرم صبح خیلی زود بلند شد گفت رسمه که وقتی آخرین دختر رو شوهر میدی باید صبح روز عروسی نون بپزی مادرم تنور رو روشن کرد و حدود پانصد تا نان پختیم..با روغن حیوانی کاچی پخت و یک عالمه مغز پسته و بادام گذاشت روش

در یک ظرف دیگه حلوا و خرما و کلی مربا داخل سینی گذاشت و باخواهربزرگم رفتن

به نیم ساعت نرسید که مادرم برگشت دیدم کل سینی پره نخوردن و برگردوندن مادرم عصبانی بود ،می‌گفت زنیکه بی شعور مگه نمیدونست من قراره صبحانه ببرم چرا صبح زود بلند شده به بچه‌ها صبحانه داده

دختر احمق منم نگفته که قراره مادرم صبحانه بیاره***

روزها میگذشتن...

کارمن این بود که به خانم‌های توی مسجد خواندن و نوشتن رو یاد بدم صاحب مسجد خیلی هوامو داشت و همیشه ناراحت بود که هیچ خبری از حشمت نمیاد..

تا دل من آروم بگیره واقعا خیلی سخت بود یک روز تو خونه نشسته بودم همون صاحب مسجد اومد و گفت فردا یکسری شهدای گمنام میاد من احساس می‌کنم که حشمت هم بین اونها باشه من حسابی گریه کردم...گفتم از کجا میدونی که حشمته؟گفت یک نفر هست که بدون نام و نشان و پلاک نداره من فکر می‌کنم چون حشمت پلاک نداشته و پلاکش رو به تو دادن واون شهید هم پلاک نداره ممکنه که حشمت باشه..نشستم و یک دل سیر گریه کردم قرار بود شهدا رو ساعت نه صبح بیارن..

بچه ها رو سپردم به مادرم.. پسرم مدرسه میرفت و دخترم پیش مادرم موند..من خودم رو آماده کردم و رفتم به سمت مسجد مثل کسی که میخواد شوهرش از سفر برسه حموم کردم به خودم رسیدم لباس‌های نو پوشیدم و رفتم به سمت مسجد ..با خودم گفتم الان که حشمت داره میاد بزار به استقبالش برم با دلی پر از امید که حداقل جنازه‌اش رو بهم بدن و یک قبری باشه که بعضی موقع ها برم بالا سرش گریه کنم راه افتادم به سمت مسجد..

تا ساعت دوازده نیومدن خیلی منتظر بودم این چند ساعت واقعا برام مثل چند سال گذشت هی دور مسجد می گشتم و صلوات می فرستادم ..

تا اینکه ساعت دوازده اومدن صاحب مسجد هم رفته بود دنبال شهدا تا بیار نشون

وقتی رسیدن من دوان دوان رفتم به سمت صاحب مسجد و گفتم حاج آقا حشمت رو آوردین؟؟

گفت دخترم شوهرت اینجا نیست اونی که پلاک نداره کس دیگه هست یکی از همرزم هاش که قبل از این شهید وارد کشور شده بود

اومده بود پیشواز و وقتی این شهید رو دید از مشخصاتش گفت که اسمش جواده و حشمت نیست دنیا دور سرم چرخید ..من با هزارتا امید رفته بودم حداقل جنازه همسرم رو ببینم ولی نشد حتی نتونستم جنازه همسر عزیزم و ببینم..

دیگه من کاملا امیدمو از دست داده بودم و میدونستم که حشمت برنمیگرده،هرچند که با خودم عهد بسته بودم دیگه بهش فکر نکنم ولی نمی شد همین که می فهمیدم قراره شهید بیارن یا قرار اسیرها آزاد بشن تو دلم می گفتم نکنه حشمت بین آنهاست؟

آقاجونم از حشمت ناراضی بود می‌گفت نباید این کار رو می کرد نباید بچه هاش رو میذاشت و میرفت.

وقتی به زندگی خواهر برادرام نگاه میکردم آهی ازته دلم میکشیدم که زندگی معمولی دارن وباشوهرو بچه هاشون خوشن..

یروز آقاجونم اومد گفت دخترم پاشو بارو بندیل خودتو بچه هاتو ببند یکی دوهفته برو تهران پیش خواهرت..خودمم بدم نمیومد حال و هوام عوض بشه ..

فردا صبح حرکت کردیم و پرسون پرسون رسیدیم به خونشون.معصومه خیلی از دیدنم خوشحال شد،ولی حس میکردم دلشوره داره،وارد که شدیم آقا محسن با اخم جواب سلام خ‌دم و بچه ها رو داد.صداش و از آشپزخونه میشنیدم که به خواهرم میگفت خواهرت شوهر نداره،همسایه ها برام حرف در میارند..یه لحظه نمیدونم چی شد که بلند شدم نشستم سر جام بعدصورتم پر از اشک شد خدایا مگه من چیکار کرده بودم این حرف ها چی بود که میزد یعنی چی که شوهر نداره..

خواهرم گفت تو رو خدا محسن این حرفا چیه که میزنی نه خواهر من اهل این حرف هاست و نه تو همچین آدمی هستی همسایه هام همه ما را می‌شناسن محسن گفت چی داری میگی من دوست ندارم اینجا باشه..خلاصه بحث خواهرم و محسن به جایی نرسید من با خودم عهد بستم که فردا صبح حرکت کنم و برم به سمت شهرمون محسن اخم کرده بود و من هم تصمیم گرفتم که باهاش زیاد حرف نزنم..

ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_سیوهفت


سعی کردم بیشتر آشپزخونه باشم تا با محسن برخورد نداشته باشم محسن یطوری رفتارمیکرد انگارما غریبه بودیم..

اصلاً به بچه ها توجهی نمی کرد حتی حالشون رو هم نپرسید واقعا نمی دونستم این بشر چشه خلاصه شب خوابیدیم ،صبح وقتی من بلند شدم محسن رفته بود به خواهرم گفتم که من صبحانه رو میخورم و برمیگردم خواهرم شروع کرد به گریه کردن گفت،چرا چرا میخوای برگردی گفتم خواهر عزیزم تو مهمان نوازیتو به جا آوردی ولی من دوست ندارم با آمدنم باعث اختلاف بین تو‌ومحسن بشم ..

خواهرم گریه هاش شدیدتر شد و گفت تو فکر می کنی فقط با اومدن تو ما اختلاف داریم اختلاف داشتن کار هر روز و هر شب ماست..

محسن خیلی اخلاقش بده اصلا دوست نداره با کسی رفت و آمد کنیم یا مثلا من برم بیرون و خرید کنم همش سرم داد میزنه دوست دارم که بمیرم و از این زندگی راحت بشم..

از این حرف معصومه حسابی جا خوردم شروع کردم به گریه کردن و گفتم معصومه این چه حرفیه فکر من و مادر تو کردی؟ میدونی اگه بلایی سرت بیاد منو مادر میمیریم ..

گفت چیکار کنم خواهرم خیلی دارم اذیت میشم ،گفتم معصومه تورو خدا اشتباه من و تو تکرار نکن بیا و برگرد..

برگرد آقاجون حتما فکر بهتری برات داره دیدی که منو چطور از جهنم نجات داد حتماً برای تو هم راه حلی داره .

معصومه گفت پروین وقتی تو نبودی مادر و پدر خیلی اذیت شدن خیلی گریه کردن الان تا حدودی آرامش پیدا کردن من نمیخوام با برگشتنم آرامششون رو به هم بزنم ..

میدونی که آقا جون به هر کسی که طلاق بگیره چه حرفی میزنه وای به حال اون روزی که دختر خودش طلاق بگیره ..

من گفتم آقا جون انقدر بی درک و فهم نیست که حاضر باشه بچش اذیت بشه ولی طلاق نگیره تو بیا و با آقاجون صحبت کن

گفت من حاملم..

با شنیدن این حرف گوشام زنگ زد گفتم معصومه تو چیکار کردی چرا حامله شدی؟؟

گفت نمی‌دونم دست خودم نبود فکر می‌کنم با آمدن بچه اخلاق محسن هم عوض بشه ..

گفتم خلاصه من میرم تو هم همه ی فکراتو بکن و برگرد اشکال نداره بچه هم داشته باشی آقاجون قبولت میکنه..

خلاصه من میرم تو هم همه ی فکراتو بکن و برگرد اشکال نداره بچه هم داشته باشی،آقاجون قبولت می‌کنه گفت تورو خدا نرو اگه تو بری من از غصه دق می کنم میگم یه روز خواهرم اومد خونمون و با غم و غصه از خونم رفت تورو خدا دو سه روز بمون بعد برو یه طوری گریه میکرد که اصلاً دلم نیومد پسش بزنم و بلند شم بیام خونمون..

تامحسن بیاد باخواهرم حرف میزدیم،

میخندیدیم ولی تامحسن میومد انگار غم وغصه وارد خونه میشد..

یه شب نمیدونم چی شد که دخترم به شدت گریه میکرد خواهرم آورد بهش عرق نعنا داد تا اینو خورد به شدت استفراغ کرد بعد هر نیم ساعت یک بار به شدت استفراغ می کرد من و خواهرم خیلی ترسیده بودیم مادرم کنارم نبود که بگه چیکار کنم تنها بودیم به خواهرم گفتم پاشو ببریم دکتر...محسن هم خونه بود اصلا از جاش تکون نخورد وقتی که خواهرم بلند شدتا بچه رو ببریم دکتر محسن با صدای بلندگفت شما کجا میری خواهرم گفت پروین اینجا تنهاست جایی رو نمیشناسه ،من همراهش برم تا این درمانگاه سر خیابون بچه رو نشون بدیم و برگردیم محسن داد زد لازم نکرده مگه نگفتم شما حق نداری از این خونه بری بیرون ..

گفتم خواهر جان تو بشین من خودم تنهایی میبرم خواهرم با گریه به محسن گفت محسن تو رو خدا پاشو خودت همراهش برو این اینجارو نمیشناسه گم میشه نمیتونم جواب آقاجونموبدم..محسن گفت چطور آقاجون وقتی می‌فرستاد شهر غریب فکر اینجاشو نمی کرد الان من باید فکرشو بکنم من حوصله ندارم خوابم میاد یا بزارین بچه همینطوری بمونه یا خودش تنهایی ببره من نمیام..

خواهرم شروع کرد به گریه کردن هر طوری بود آرومش کردم و گفتم من گم نمیشم نگران نباش آدرس خونتون رو روی کاغذ بنویس بده به من ..

پسرم گریه می‌کرد که باهام بیاد به خواهرم گفتم تو فقط مواظب این باش من اینو ببرم و برگردم..

اومدم از خونشون بیرون تاریک بود من در روز روشن جایی رو نمی شناختم چه برسه در ظلمات شب بتونم برم درمانگاه همین که اومدم سر کوچه یک ماشین دربست گرفتم و گفتم آقا تو رو خدا منو ببر نزدیک ترین درمانگاه دخترم بدجوری مریضه...

گفت دخترم توکس و کاری نداری که باهات بیاد؟؟ گفتم نه تنها هستم هیچکسو ندارم گفت من جای پدرت من باهات میام نمیخواستم قبول کنم ،ولی گفت من باهات میام انگار خدا اونو فرستاده بود که اون موقع شب همراه من باشه با اون آقا که خیلی پیر بود دختر مو بردیم دکتر ..

گفت مسموم شده باید سرم بزنیم، سرم زدم و یک ساعت و نیم تو بیمارستان موندیم اون آقا هم کنار من توی بیمارستان ایستاده بود وقتی سرم تموم شد گفت دخترم بیا بشین ببرمت..

گفتم این آدرس منه من اینجا جایی رو نمیشناسم گفت همون جایی که پیاده کردم می برم میرسونمت همونجا منو رسوند خونه ی خواهرم..



ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_سیوهشت


واقعا می تونم بگم که اون آقا از طرف خدا بود تااون شب کنار من باشه وهیچ پولی ازم نگرفت..

خلاصه دخترم حالش خوب شد..

روز سوم بود که خوابیدیم خواهرمو محسن تویک اتاق و من با بچه هام تو اتاق دیگه خوابیدیم،شب بود که من احساس کردم صدای نفسهای کسی داره تو گوشم می پیچه و احساس می‌کردم که بدنم داره مور مور میشه،

احساس کردم یکی پشت سرمه و صدای نفس هاش به گوشم میرسه وقتی حس کردم که نزدیکمه بدنم مورمور شد با وحشت از جام پریدم ..

تا خواستم فریاد بزنم محسن دستشو گذاشت روی دهنم و گفت من باهات هیچ کاری ندارم..

فقط خواستم بهت بفهمونم اگر فردا از اینجا نری یه کاری می کنم که آبرو و حیات از بین بره اگر هم کار امروز منوبه کسی بگی کاری می کنم که مرغ های آسمون به حال خواهرت گریه کنن..

پس، فردا بدون هیچ حرف و حدیثی پا میشی از این جا میری..

آنقدر ترسیده بودم که زبونم گرفته بود نمیدونستم بهش چی بگم واقعا اینقدر پست بود که بخاطر اینکه ما توی خونش بودیم این کار رو بامن بکنه؟؟

داشتم دیوانه می‌شدم گفت فردا میرین تا عصر که برگشتم نباید خونه ی ما باشید و الا فردا شب کار امشبمو تموم می کنم..

من مثل عروسک مسخ شده فقط نگاه می کردم آنقدر می ترسیدم که تمام بدنم میلرزید تا محسن رفت فکر کنم نیم ساعتی سرجام همینطور نشستم و نگاه کردم نمی دونستم باید چی کار کنم..

واقعا تحمل این کار محسن رو نداشتم تا خود صبح گریه کردم به حال خواهرم واقعا گیر چه موجودی افتاده بود..

درسته سماور خانم بد بود ولی دیگه من تا این حد عذاب نکشیده بودم ..

صبح که از خواب پا شدیم البته من نخوابیده بودم بچه ها و خواهرم از خواب بلند شدن به خواهرم گفتم من باید برم گفت چرا چرا میخوای بری؟؟گفتم دیگه به حد کافی موندیم از اول هم قرار بود که سه روز بمونیم..

خواهرم گفت پروین رنگت پریده انگار مریضی چی شده تو رو خدا بهم بگو..

گفتم به خدا هیچی نشده می خوام برم پیش مامان و بی بی دلم براشون تنگ شده..

خواهرم شروع کرد به گریه کردن گفت اگه تو بری من خیلی تنها میشم منم که فرصت رو مناسب دیدم گفتم معصومه تورو خدا برگرد بخدا اگه آقاجون بفهمه تو چی میکشی صددرصد کمکت میکنه،گفت نمی تونم محسن دست از سرم برنمیداره محسن موجود خطرناکیه..

یه دفعه می بینی اومد و برای آقاجون اتفاقی افتاد اون از هیچی نمیترسه ..

یهو با شنیدن این حرف یاد کاری که دیشب با هم می خواست بکنه افتادم تمام بدنم لرزید معصومه راست میگفت محسن هر کاری میتونست انجام بده ،شروع کردم به گریه کردن به بخت بد خواهرم به مظلومیتش به بخت بد خودم ،گفتم معصومه چرا تو و من باید اینطوری عذاب بکشیم مگه گناه من و تو چی بوده؟؟

گفت پروین من با محسن روزگارمو میگذرونم محسن فقط با رفت و آمد کردن مشکل داره و منم دارم تحمل می کنم..

با هیچکس حتی همسایه رفت و آمد نمی کنم ماهی یکبار منو می بره بیرون،ولی من هیچ حرفی نمی‌زنم ماه ها تو خونه میمونم ولی هیچ اعتراضی نمی کنم بلند شدم روی خواهرم و بوسیدم و گفتم معصومه من دارم میرم..

ازخواهرم خداحافظی کردم موقع خداحافظی خواهرم گریه کردوگفت نمیدونی چقدر دلم برای بی بی و مامان وآقاجون تنگ شده ..

ولی محسن نمیاره همش میگه مرخصی ندارم ولی میدونم که الکی میگه میترسه من بیام اونجا بعد هم اونا پاشن بیان اینجا..

گفتم خواهرمراقب خودتو بچه ات باش

یه ماشین گرفتم ورفتم ترمینال خدا میدونه تودلم چه غوغایی بودنمیتونستم پیش راننده ی تاکسی بزنم زیرگریه منتظربودم سواراتوبوس بشیم وشروع کنم به گریه کردن

ازتهران تاشهر ما پنج شش ساعت راه بود،

همه ی اون چندساعت رو گریه کردم قرار بود برم دلم باز بشه برگردم ولی بدتر دلم گرفته بود..چون معصومه قسمم داده بود نمیتونستم به مامانم چیزی بگم..برای همین اشکامو پاک کردمو بادلی پر از غم راه افتادم به سمت خونمون،تارسیدمو در زدم مادرم اومددروباز کردگفت پروین چه زود برگشتین مگه قرارنبود یک هفته بمونید؟

گفتم مامانم نتونستم دوری شمارو طاقت بیارم زود برگشتم..

مادرم بیچاره بادل خوش گفت خوب ازمعصومه چه خبر زندگیش خوبه؟؟گفتم آره خوب بودن..مادرم بلند گفت خدایاشکرت..

من رفتم تو خونه تا یکم بخوابم چون کاردیشب محسن باعث شده بودکه نخوابم

ولی هرکاری کردم خوابم نگرفت،رفتم زیرلحافو زار زار گریه کردم نمیدونم کی خوابم برده بود..

وقتی بیدارشدم مادرم خندیدو گفت فکرمیکنم این سه روز حسابی معصومه ازت کارکشیده ها که اینقدرخسته ای...گفتم نه بیچاره معصومه خودش همه ی کارهارو میکرد..

ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_سیونه


راستی مامان معصومه حامله ست

مادرم به شدت خوشحال شدوگفت خدایاشکرت پس انشالا زایمان کنه دوتایی میریم ازش مراقبت میکنیم..بالبخند مصنوعی گفتم آره حتما..

تودلم گفتم کجای کاریی مادر ساده ی من ببین اصلاتو رو راه میدن توخونه اشون بعدمنم ببر..

مادرم گفت پروین غذاتو بخور بیاحیاط که کار واجب باهات دارم جلوی بچه ها نمیشه..

ازخنده ای که روی لبهای مادرم بود فهمیدم خبر خوبی داره..فوری غذامو خوردمو رفتم حیاط..

مادرم چایی ریخته بود ونشسته بود روی تخت

رفتم پیشش گفتم مادر چی شده؟؟

گفت پروین آقات برات یه خواستگار خوب پیدا کرده..با تعجب به دهن مادرم چشم دوخته بودم گفتم مادر من چی داری میگی میدونی که من دوتا بچه دارم قبول میکنه که دوتا بچه ی من رو بزرگ کنه اصلا از کجا معلوم که شوهرم زنده نباشه و برنگرده..

گفت دخترم الان چندین سال از رفتن شوهرت میگذره اگر می خواست برگرده برمی‌گشت اینهمه اسیر آوردن،ولی بین هیچکدومشون نبود دل بده به این خواستگارت ببینش اگر به دلت نشست قبول کن من و آقاجونت هم دوست داریم سر و سامان گرفتن تو رو ببینیم ..همه ی بچه‌هام شکر خدا خوشبخت شدن به جز تو.. دوست ندارم وقتی از این دنیا میرم با فکرتو بمیرم...

تو دلم گفتم خبر نداری که معصومه از من هم بدبخت تر شده،ولی چیزی نگفتم گفتم مامان خواهش می کنم که دست از سر من بردار اگر مشکل تو این خونه موندنه من تمام وسایلم رو جمع می کنم میرم توی خونه ی دیگه بچه هامو بزرگ میکنم..

مادرم زد پشت دستشو گفت دختر خجالت بکش اگه این حرف رو آقا جونت بشنوه خون به پا میکنه ..

مگه ما چی میخوایم تو تا آخر عمر اینجا بمونی ما هیچ حرفی نداریم میدونی که من عاشق بچه‌ها هستم ولی خوش ندارم تو همینطوری بگردی برو سر خونه زندگیت بزار منم یه نفس راحت بکشم مادرم اینقدر گفت و گفت تا منو راضی کرد تا اون آقا بیاد و من ببینمش..

مادرم گفت هیچ اطلاعی از شرایط و زندگی اون آقایی که می خواد بیاد خواستگاری نداره قراره بیاد رو در رو با هم حرف بزنیم من هر چقدر گفتم که نمیخوام ازدواج کنم،مادرم قبول نکرد و گفت آقاجونم قرار گذاشته و قراره پنجشنبه بیاد بعد هم برگشت به من گفت پروین یک بار توبرای زندگیت تصمیم گرفتی کافیه بزار این دفعه آقاجون تصمیم بگیره مطمئن باش آقاجون به فکر بچه هاست،نمیذاره اونا اذیت بشن و تو هم خوشبخت میشی من اون روز اصلا حوصله نداشتم برای همین اصلاً با مادرم جر و بحث نکردم ..

گفتم مادر هر چی که تو میگی درسته بگو بیاد تا ببینیم کی به کیه...

مادرم خوشحال از اینکه من قبول کردم رفت سمت آشپزخونه من زود رفتم بچه‌هامو بغل کردم فکر میکردم با ازدواج کردنم اونارو از دست خواهم داد..

خلاصه آنقدر خواهرم فکر من و درگیر کرده بود که اصلا به فکر خواستگاری خودم نبودم همش به این فکر میکردم که معصومه رو چطور نجات بدم..همش با خودم میگفتم نکنه اینم من و نپسنده و من سنگ روی یخ بشم پیش خانوادم..

خلاصه صدام کردن چایی رو بردم وقتی وارد خونه شدم دیدم یک آقای قد بلند هیکلی و خیلی خیلی خوشگل و خوشتیپ داخل اتاق نشسته که از همان بدو ورودم از سر جاش بلند شد و گفت به به پروین خانوم چه سعادتی که ما شما رو از نزدیک دیدیم ..

من سرمو انداختم پایین کنار آقاجون و مادرم خجالت کشیدم ولی راستشو بگم از دیدن اون آقا با اون هیبت و خوشگلی دلم رفت ، من چایی رو گردوندم و نشستم اون آقا که بعدها فهمیدم اسمش مرتضی هست خیلی خوش خنده بود و همش میخندید..

مادرش کنارش بود مادرش هم از من تعریف کرد و گفت به به چه عروس زیبایی قراره قسمتم بشه..

خلاصه من نشستم یه گوشه و مادر مرتضی شروع کرد به صحبت کردن گفت که پسر من همه چی داره خونه ماشین ولی قراره تو تهران زندگی کنن از شنیدن کلمه ی تهران دلم لرزید

فکر می‌کردم اگر برم تهران مثل معصومه زندانی میشم ولی از یک طرف می گفتم میرم پیش معصومه و اجازه نمیدم محسن معصومه رو اذیت بکنه..

مادرم سرشو انداخت پایین و گفت نمیدونم چه قسمتی هست که این دختر من همش می افته راه دور باشه اگر خوشبخت بشه من حرفی ندارم ..

آقاجونم گفت چیزی که خیلی مهمه بچه‌های پروین هستند، من اگر بفهمم یا بشنوم،کوچکترین بی احترامی به بچه‌های پروین شده دمار از روزگار کسی که این کارو کرده در میارم..

راستش من ازحرف های آقاجون یکه خوردم چون خیلی عصبانی حرف میزد ..

تو دلم گفتم الان مرتضی پا میشه میره میگه اینا چقدر پر رو هستن ولی مرتضی با خنده گفت خب من که بچه ندارم و تا حالا ازدواج نکردم من میبرم و بچه هاشو بزرگ می کنم هیچ اشکالی نداره..آقاجون هم گفت آقا مرتضی خوب فکراتو بکن صحبت یکی دو روز نیست دو تا بچه است البته من از تو انتظار اینکه به بچه‌ها پول خرج کنی ندارم من هر ماه خودم برای بچه‌های پروین پول می فرستم ..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_چهل


هر وقت لازم بود لباس و خوراکی براشون میفرستم شما فقط یک سرپناه امن براشون آماده کن مرتضی گفت آقا این حرفا چیه مگه دوتابچه خرجشون چیه که اونم شما بدید من خودم همه ی خرجشون رو میدم..

آقاجون گفت ممنونم ولی من خودم یه پولی برای بچه‌های پروین کنار گذاشتم که اگر پروین بخواد یه جا بهش میدم اگرم نخواد خورد خورد بهش میدم یهو یاد پولی افتادم که آقا جونم بهم داده بود و گفته بود که به حشمت نشون ندم..

تو دلم گفتم حالا اون پول رو هم دارم اگه یه موقع دیدم که مرتضی به بچه هام پول نمیده اون پول رو هم خرج بچه‌ها می کنم..

خلاصه آقا جون گفت شما فقط از بچه ها مراقبت کن سرشون داد نزن کتکشون نزن بقیه ی خرجشون و کارهاشون با من..به هیچ کس نمی تونستم چیزی بگم خیلی تو فکر بودم اصلا به خواستگاری خودم فکر نمی‌کردم..

بی بی که متوجه حال و روزم شده بود ازم سوال کرد و گفت پروین از وقتی از خونه ی معصومه برگشتی رنگت پریده و ناراحتی، برای معصومه اتفاقی افتاده بود؟؟

نمیدونم چی شد که شروع کردم به گریه کردن گفتم بی بی معصومه داره اذیت میکشه،ولی قسمم داده که به کسی چیزی نگم بی بی زد پشت دستشو گفت دخترم چی شده چی داری میگی همه ی ماجراروبگو ببینم ..

من همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم به جز اون شبی که محسن منو تهدید کردترسیدم بگم و بی بی تحمل نداشته باشه به آقا جونم بگه گفتم که به معصومه اجازه نمیده بره بیرون معصومه خیلی اذیت میکشه تو غربت کسی رو نداره ..

بی بی شروع کرد به گریه کردن و گفت من صد دفعه به پسرم گفتم این پسر که موقع جهیزیه چیدن نذاشت ما بریم مرد زندگی نیست،تمومش کنه ولی آقاجونت گفت مگه شهر هرته امروز دختر شوهر بدیم فردا پسش بگیریم..

گفتم بی بی الان چیکار کنم فکر معصومه داره منو میکشه گفت الان فقط به فکر خواستگارت باش من به وقتش معصوم رو هم بیان میکنم..

گفتم بی بی من دوست ندارم ازدواج کنم،

گفت چرا تو جوونی بر و رو داری الان وقت شوهرکردنته بچه ها هم بزرگ میشن تو به فکر خودت باش..

حس بی تفاوتی داشتم مادرم طوری خوشحال بود که انگارمن رودستشون مونده بودم وبعد ازچندوقت یکی پیداشده اومده منو بگیره..

روز پنجشنبه رسید مادرم روز قبلش منو بچه ها رو فرستاد حموم نمره وحسابی تر وتمیز شدیم.

مادرم به آرایشگر خبرداده بود تابیاد به من برسه تاخدایی نکرده آقای خداستگار منو ردنکنه،با بی میلی تمام نشستم زیردست آرایشگر..آرایشگر ی کم آرایشم کرد و لباسی که مادرم برام آماده کرده بود رو پوشیدم،وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم دیدم هنوز هم مثل یک دختر جوان هستم که آماده ی ازدواجم ولی وقتی به بچه هام نگاه می کردم به خصوص پسرم که یه بوهایی برده و فهمیده بود که خبرهایی هست و برای همین ناراحت یه گوشه نشسته بود نگاه می کردم دلم پرازغصه می‌شد..دوست نداشتم حتی ذره‌ای بچه ها ناراحت بشن ولی خدا تقدیر من و جور دیگه نوشته بود خلاصه آقای خواستگار تشریف آوردند..

من با بچه هام تو چایخانه نشسته بودیم پسرم کاملاً غمگین بود هی ازش می پرسیدم که چی شده میگفت مامان قراره بابای جدید بیاد... دوستام میگن اگه بابای خود آدم نباشه یه بابای دیگه بیاد ممکنه اون رو بزنه..گفتم پسرم مگه من مردم که کسی شما رو کتک بزنه مگه من اجازه میدم خیالت راحت باشه من نمیزارم حتی کسی دستش به شما بخوره، گفت قول میدی؟؟

گفتم بله پسرم قول میدم تو دلم غوغایی بود که هیچکس ازش خبر نداشت..انگار خواب میدیدم که مرتضی و مادرش همه ی شرایطم روقبول کردند خلاصه بلندشدن که برن مادر مرتضی روی منو بوسید و گفت عروس گلم انشاالله به زودی همدیگر رو میبینیم ..

اینم بگم که از همون اول که مرتضی رو دیدم متوجه تفاوت سنی زیادمون شدم که ازبس خوشگل بود به چشم نمیومد..

وقتی رفتن آقاجونم گفت پروین پسر فقط یک ایراد داره گفتم آقا جون چی گفت حدود بیست سال از تو بزرگتره یک لحظه تعجب کردم..

گفتم آقا جون نکنه تو آینده این تفاوت سنی کار دستمون بده گفت نترس دخترم به خدا توکل کن من نمی تونم بگم که مرتضی صددرصد خوبه و قرار زندگی بدون دعوا و دلخوری داشته باشین ولی انشالله که هیچ اتفاقی نمیوفته و به خوبی و خوشی تا آخر عمرتون کنار هم زندگی می کنید ولی بازم به خدا توکل کن ..

بی بی گفت ماشالله پسر خیلی خوشگل و خوشتیپی بودچطور تا حالا ازدواج نکرده؟؟

آقاجونم گفت انگار فقط فکرش پیش این بود که پول دربیاره خونه بخره ماشین بخره و الان وضعش خیلی خوب شده میخواد که ازدواج کنه..چند جا رفته خواستگاری ولی به خاطر اینکه سنش زیاد بوده بهش ندادن برای همین تصمیم گرفت با پروین ازدواج کنه گفت پروین سنش کمه دو تا بچه داره براش مهم نیست و بچه هاش عین بچه های خودم می مونه..

دل شوره ی عجیبی تو دلم بود همش با خودم می گفتم نکنه حشمت زنده است نکنه برگرده و آبروی من پیشش بره


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_چهلهر وقت لازم بود لباس و خوراکی براشون میفرستم شما فقط یک سرپناه امن براشون آماده کن مرتضی گف ...

اگه میشه ادامه اش رو هم بذار گلم ، دست گلت درد نکنه، ممنونم

خدایا آن ده که آن به🌱🌱🌱

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792