فردا که شد ، برات میگم که این روزها چقدر منتظر فردا بودم .
فردا که شد ، برات میگم چقدر دلم گرفته بود و خسته بودم .
فردا که شد ، از امید امروز، برات با افتخار میگم ... راستی ، کاش فردا شدنی باشه ...
آدمیزاد تو یه سنی، یه قبر میکنه، آرزوهاشو میریزه توش و میشینه به نگاه کردن. باور کنید حال سوگواریام نداره. بهتزده به مرگ آرزوهاش زل میزنه. گیج و منگ. میدونه هم که دیگه نمیشه. به قول فروغ؛ «چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست»
• بعد از رفتنش هیشکی نتونست جاشو بگیره، حتی خودش بعد از برگشت :)
آدمیزاد تو یه سنی، یه قبر میکنه، آرزوهاشو میریزه توش و میشینه به نگاه کردن. باور کنید حال سوگواریام نداره. بهتزده به مرگ آرزوهاش زل میزنه. گیج و منگ. میدونه هم که دیگه نمیشه. به قول فروغ؛ «چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست»
آدمیزاد تو یه سنی، یه قبر میکنه، آرزوهاشو میریزه توش و میشینه به نگاه کردن. باور کنید حال سوگواریام نداره. بهتزده به مرگ آرزوهاش زل میزنه. گیج و منگ. میدونه هم که دیگه نمیشه. به قول فروغ؛ «چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست»
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
باشه من حالم خوب نیست، فشار زیادی هم رو شونههام حس میکنم و خستهم. ولی اگه ادامه ندم به زندگی چیکار کنم؟ فعلا همینه دیگه، من با همهی این روزها اون منی میشم که از خودم توقع دارم.
آدمیزاد تو یه سنی، یه قبر میکنه، آرزوهاشو میریزه توش و میشینه به نگاه کردن. باور کنید حال سوگواریام نداره. بهتزده به مرگ آرزوهاش زل میزنه. گیج و منگ. میدونه هم که دیگه نمیشه. به قول فروغ؛ «چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست»
انقدر آدما رو از دست دادم که باور کردم همه یه روزی میرن. یعنی اگه یکی فردا صبح بیاد تو زندگیم تا یه لحظه قبل از مرگم اصرار میکنم که نه، تو باید بری، همه میرن.
آدمیزاد تو یه سنی، یه قبر میکنه، آرزوهاشو میریزه توش و میشینه به نگاه کردن. باور کنید حال سوگواریام نداره. بهتزده به مرگ آرزوهاش زل میزنه. گیج و منگ. میدونه هم که دیگه نمیشه. به قول فروغ؛ «چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست»
هیچوقت از اینکه با تو آشنا شدم پشیمون نمیشم. تو بهترین اشتباه من بودی... هر اشکی كه ریختم، زمانی كه از دست دادم و فکرهایی كه درمورد تو كردم بیهوده نبودند، چون به من یاد دادند هیچ وقت عشقم را دوباره و به این راحتی صرف كسی نکنم. من یاد گرفتم افرادی را كه در گذشته به من بدی كردهاند ببخشم، پس بابت زجری كه به من دادی از تو متشکرم. تو كمک كردی من رشد كنم، كمک كردی کسی شوم كه امروز هستم و کسی را به خاطرم میآوری كه دیگر هیچ وقت به او تبدیل نخواهم شد.
آدمیزاد تو یه سنی، یه قبر میکنه، آرزوهاشو میریزه توش و میشینه به نگاه کردن. باور کنید حال سوگواریام نداره. بهتزده به مرگ آرزوهاش زل میزنه. گیج و منگ. میدونه هم که دیگه نمیشه. به قول فروغ؛ «چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست»
آدمیزاد تو یه سنی، یه قبر میکنه، آرزوهاشو میریزه توش و میشینه به نگاه کردن. باور کنید حال سوگواریام نداره. بهتزده به مرگ آرزوهاش زل میزنه. گیج و منگ. میدونه هم که دیگه نمیشه. به قول فروغ؛ «چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست»