ببخشید من چند وقت فکرم درگیر این تاپیکتون بود
چون خواهرتون به فکر جونی شما هستن ونمیخوان تنهایی سختی بکشید انصاف نیس بدشونو بگین نادونی کردن به دخترتون گفتن که شاید اون شمارو متقاعد کنه
من یه دوست داشتم زندگیشونو مثل شما بود بعد ما باید هرروز ناهار میبردیم مدرسه پدر ایشون ساعت پنج صبح بیدار میشد برا دخترش غذا میپخت یه روز دختره به باباش دروغ گفته بود که امروز مامانجونم برام غذا درست کرده!!چرا چون نمیتوانست پرپر شدن باباشو ببینه اینجوری حس سربار بودن بهش دست میداد