راستش حدودا سیزده سال از زندگی مشترکم میگذره
تو سن کم ازدواج کردم
از همون اول ازدواج باهم خیلی اختلاف داشتیم
هیچ نقطه مشترکی نبود جالب اینجاست چون شهر غریب زندگی می کردم هیچ کدوم از این اختلافات رو به خانواده نمی گفتم
بعد دوسال دخترم به دنیا اومد دیگه سرگرم بچه شدم همزمام دانشگاه هم می رفتم از لحاظ مالی هم شرایط به نسبت خوب بود خونه و ماشین داشتیم
اما چیزی که این وسط منو اذیت میکرد همون اختلاف نظرها بود سردی و بی عاطفه بودن همسرم بود که من دایما تا سال ها در تلاش برای تغییر بود که دوست داشتنش بهم بگه زندگی مون گرم تر بشه مسافرت بریم برام گل یا هدیه بگیره هرچند کوچیک برای مناسبت ها ازم تعریف کنه خلاصه اینا ..
و چقدر شب ها تا صبح گریه می کردم از این همه بی محبتی
از اینکه الان جلو تلویزیون خوابه و ازمن خبر نداره از حالم خبر نداره !
بعد چندین سال منم تسلیم شدم و دست از تلاش برداشتم که تغییر اینجا نمیشه منم دیگه ازش انتظار نداشتم وقتم با دخترم می گذروندم سرگرمدرسه و کار شدم
روزها و شب هایی هم میشد که کم می آوردم گریه هامو می کردم دوباره ادامه میدادم !
می دونی چیه من همیشه ته دلم دلم یک عشق ساده میخواست با کسی عمرت رو بگذرونی که بهت توجه کنه براش مهم باشه ناراحتی و خوشیت رو بفهمه
مگه آدم چند بار به دنیا میاد چند بار زندگی می کنه
وقتی زوج هایی می بینم که بعد چندین از زندگیشون عاشقانه همودوست دارن بهم اهمیت میدن حسودم میشه
میگم چی میشد یه زندگی عاشقانه نصیب من میشد یه زندگی ساده که دوست داشتن توش بود
الانم بعد از ابن همه سال و بی عشقی کشیدن قلبم مریض شده 😔
باخودم میگم گاهی گور بابای عشقی که از یک مرد بخوای ولی بهت ندتش
میخوام عشق رو با دخترم تجربه کنم با اون خوش بگذرونم دوست داشتنم رو نثار اون کنم
دستای کوچولوش رو بگیرم و دیگه هیچی از دنیا نخوام 😔