2777

قسمت_دوم #

برای هشتگ "قسمت_دوم" 5 مورد یافت شد.

اکرم خانم پیرزن تنها و مهربانی بود که در یکی از محله های پایین شهر یک منزل ویلایی داشت.

منزل اکرم خانم یک خانه ی کاهگلی بود که حیاط بزرگی داشت و وسط حیاط حوض بزرگی بود و خانه ها دورتا دور حیاط بودند.در این خانه ی ساده و زیبا ۴ خانواده زندگی میکردند.

اکرم خانم که یکی از خانه های تک اتاقه رو برای خودش برداشته بود چون صاحب بچه نشده بود و هنه ی فامیل هاش فوت کرده بودند تنهای تنها زندگی میکرد و همین تنها زندگی کردنش باعث شده بود به فکر اجاره دادن خانه ش بیفته که هم درآمدی برای خودش کسب کنه و هم اینکه تنها نباشه.

خانواده ی بعدی یک زوج جوان بودند که فامیلی دوری هم با اکرم خانم داشتند و بعد از عروسی شان مستاجر شده بودند.

همسایه دیگه، که در بزرگترین خانه اقامت داشتند خانواده اقای اکرمی بودند که یک دختر همسن رها به نام مهسا داشتند و یک پسر همسن رامین به نام علی..

اکرم خانم زن تپل مهربانی بود که عاشق  بچه ها بود مخصوصا رستا که دختر شیرین زبان و زیبایی بود.

قسمت_دوم#  

قسمت_دوم#  


امام زمان (عج) (متولد ۲۵۵ق)، شناخته‌شده با عناوینی از جمله امام مهدی، امام زمان و حجت بن الحسن، دوازدهمین و آخرین امام شیعیان امامی است که دوره امامتش پس از شهادت امام حسن عسکری(ع) در سال ۲۶۰ هجری آغاز شد و تا پس از ظهور او در آخرالزمان ادامه خواهد داشت. به باور شیعیان، او همان مهدی موعوداست که پس از دوره طولانی غیبت، ظهور خواهد کرد.



بر اساس منابع شیعه، حکومت عباسی در دوره امامت امام حسن عسکری(ع) درصدد یافتن فرزند وی به عنوان مهدی و جانشین پدر بود و از این رو تولد امام زمان مخفی نگه داشته شد و جز چند تن از یاران خاص امام یازدهم شیعیان کسی او را ندید. از این جهت پس از شهادت امام عسکری(ع)، بسیاری از شیعیان دچار تردید شدند و فرقه‌هایی در جامعه شیعه پدید آمد و گروهی از شیعیان، از جعفر کذاب، عموی امام زمان، پیروی کردند. در این شرایط توقیعات امام زمان که عموماً خطاب به شیعیان نوشته می‌شد و توسط نائبان خاص به اطلاع مردم می‌رسید، موجب تثبیت دوباره تشیع گردید؛ تا جایی که در قرن چهارم هجری از میان فرقه‌هایی که پس از امام یازدهم از شیعه منشعب شده بودند، تنها شیعه دوازده‌امامی باقی مانده بود.


امام زمان پس از شهادت پدرش، در غیبت صغری به سر برد و در این مدت به واسطه چهار نائب خاص با شیعیان ارتباط داشت. با آغاز غیبت کبری در سال ۳۲۹ق، ارتباط مردم با امام زمان(عج) از راه نایبان خاص نیز پایان یافت. در اعتقاد شیعیان، مهدی(عج) زنده است تا زمانی که به همراه حضرت عیسی(ع) ظهور کند. علمای شیعه درباره دلایل و جزئیات عمر طولانی امام زمان، تبیین‌هایی ارائه کرده‌اند.



📚ابن اثیر الجزری، علی بن محمد، الکامل فی التاریخ، بیروت، دار الصادر، ۱۳۸۵ق.
📚ابن جوزی، سبط ، تذکرة الخواص، قم، منشورات الشریف الرضی، ۱۴۱۸ق.


و منابع دیگر....


ادامه# _دارد...🍃 

قسمت دوم رمان"من"

قسمت_دوم#  

----------------------

روز زوج بود و من باید به آموزشگاه میرفتم، استرس شدیدی داشتم، اصلا نفهمیدم که کی به آموزشگاه رسیدم، با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم وارد آموزشگاه شدم، با گفتن این جمله آرامش گرفتم
دانش آموز های زیادی اومده بودن و راهرو کلاس قلقله بود! پسر های زیادی هم بودند! پسری که نگاهش نگاه من رو جذب خودش کرد هم میون آن ها بود! قیافه مظلومی داشت!
من تو راهرو آموزشگاه بدون رفیق یا آشنایی داشتم به دختر ها و پسرای تو راهرو نگاه میکردم که بطور ناگهانی یه دختری که من اصلا نمیشناختمش اومد و زد رو شونم! نگاه کنجکاوانه ایی کردم!
با لحن مهربونی گفت: چرا تنها نشستی؟
منم که از دیدن همچین آدمی جا خورده بودم، گفتم: آخه کسی رو نمیشناسم!
با همون لحن مهربون گفت: خب عیبی نداره! من میتونم با دوستام تورو آشنا کنم که دیگه تنها نباشی!
با شنیدن همچین جمله ایی خوشحال شدم و باهاش رفتم که با دوستاش آشنا بشم!
به ترتیب معرفی کرد که یکیشون اسمش فاطمه بود و یکی دیگه ستاره و اون یکی آیناز!
از آیناز خیلی خوشم اومد! یطورایی مجذوبش شدم!
مسئول آموزشگاه همه رو منظم کرد و همه رو فرستاد سر کلاس!
معلم وارد کلاس شد و شروع به انگلیسی حرف زدن کرد!
من هیچ چیزی از حرفای مزخرف این معلمه سر در نیاوردم! چون هیچ علاقه ایی به انگلیسی نداشتم و فقط به خاطر اصرار مریم ثبت نام کرده بودم!
هر ساعت به اندازه یک سال برای من تو اون کلاس گذشت! کلاس تموم شد و همه در حال رفتن بودن که یه پسر بد ترکیب من رو هول داد و افتادم زمین!
افتادن رو زمین من باعث خندیدن همه شد! همه با دست نشونم میدادن و میخندیدن !
تو همین صدای خنده ها که داشت بغض من جمع می شد که یک دفعه رها شه یه پسر مهربون و خوشتیپ همه رو ساکت کرد و من رو کمک کرد!
از آموزشگاه خارج شدیم و پسره که اسمش مهرداد بود تو راه با من حرف میزد! من داشتم از خجالت آب میشدم! چون اولین بارم بود که داشتم با یک پسر اونم غریبه حرف میزدم!
مدام از من سوال میکرد و دوست داشت از زندگیم بدونه!
منم با جواب های کوتاه جوابشو میدادم!
همینطوری که به سمت خونه در حال حرکت بودیم به یه پارک رسیدم، مهرداد از من درخواست که یکم تو پارک قدم بزنیم و باهم حرف بزنیم!
من خیلی وقت بود که دلم میخواست با یکی حرف بزنم و خودمو خالی کنم! منی که ۱۷ساله بودم کوه دردی بودم برا خودم! یک عالمه شکست، یک عالمه شکستن غرور،یک عالمه بغض نیمه کاره و یک عالمه تظاهر کردن به بیخیالی!
روی یه صندلی دونفره با فاصله نشستیم! مهرداد شروع کرد از گذشته من سوال کردن! من دوست نداشتم از گذشته م حرف بزنم اما اون با حرف های قشنگش منو مجاب کرد که از گذشته ام حرف بزنم!........

قسمت_دوم#  

درسته شهر کوچیکی بود من اون رستوران رو تا به حال ندیده بودم. چه غذاهای عجیب غریبی! غذایی هم که خوردیم از اون جمله بود در عین حال که بی اشتها و عصبی بودم به نظرم خیلی خوشمزه بود.


لحظه ی رفتن شد. سخت ترین اتفاق زندگیم. بازهم از رضا خواهش کردم تکرار کردم میشه منو ببری یه جای دیگه. دوباره خواهش کردم.ولی گفت ما حرفامون رو زدیم نمیشه. نگران چی هستی؟

واقعا دنیای مردا خیلی راحته. هیچی رو تو زندگی سخت نمیگیرند.

آخه چطوری نگران نباشم؟

از این سر شهر تا اون سرش ربع ساعت هم طول نمیکشید ولی مسیری که تا خونه طی کردیم مگه تموم میشد؟ من دل تو دلم نبود قلبم میخواست بیاد تو دهنم ولی رضا آروم و ساکت رانندگی میکرد .   همش هم از این آهنگ های ترکیه گوش میکرد یکی از یکی غمگین تر‌.


ماشین که وایساد، حس کردم مثل آهنربا چسبیدم به صندلی ماشین. رفتنم نمی یومد.

پاشو دیگه پس چرا نشستی؟ رضا ایستاده بود بالای سرم. بیا پایین زشته. گفتم‌ به خدا نمیتونم. واقعا نمیتونستم.

خیلی سختی کشیده بودم تو این دوسال. ولی اقرار میکنم هیچکدومش به اندازه ی اون لحظه وحشتناک نبود.

حدود دو سال پیش شوهرم رو از دست دادم. اون همه تهمت و حرف مردم و بعد هم دوری از دو تا جیگر گوشه م دوتا دختر قشنگم‌ که مجبور شدند به خاطر ازدواج من با رضا برن شیراز پیش عزیزجونشون زندگی کنند.

چرا من انقد بدشانس بودم آخه؟  بدشانسی پشت بدشانسی.

پایان_قسمت_دوم#  

قسمت_دوم#  


میخواستم روغن کرچکو‌ بخورم ولی خبری از ناهار‌نبود. یعنی سوپ مادرشوهر نازنین، دیر درست شد.

نمیدونم چرا دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. نه خوردن ‌دمنوش، نه شیاف، نه سجده... بگم نهایتش نیم ساعت تو سجده بودم قبل راه افتادنم به سمت مطب، حتی وسایل مورد نیاز خودم‌و‌ بچه رو کامل برنداشتم.

اصلا نمیتونم حسمو توصیف کنم. یه چیزی در درونم داشت هدایتم میکرد. یه بی حسی خاصی داشتم نسبت به هرچیزی که به عنوان شروع کننده درد و آسون کننده زایمان میشناسیم.


تا حاضر شدن سوپ به همسرم گفتم پاشو آقایی، پاشو بریم‌ امام زاده، بعدش بریم‌ تپه نور الشهدا،

اونم لبیک ‌گفت و اون مقدار وسایلی که جمع‌کرده بودیم برداشتم + خرما و شیشه عسلم.

داغ ترین های تاپیک های امروز