درسته شهر کوچیکی بود من اون رستوران رو تا به حال ندیده بودم. چه غذاهای عجیب غریبی! غذایی هم که خوردیم از اون جمله بود در عین حال که بی اشتها و عصبی بودم به نظرم خیلی خوشمزه بود.
لحظه ی رفتن شد. سخت ترین اتفاق زندگیم. بازهم از رضا خواهش کردم تکرار کردم میشه منو ببری یه جای دیگه. دوباره خواهش کردم.ولی گفت ما حرفامون رو زدیم نمیشه. نگران چی هستی؟
واقعا دنیای مردا خیلی راحته. هیچی رو تو زندگی سخت نمیگیرند.
آخه چطوری نگران نباشم؟
از این سر شهر تا اون سرش ربع ساعت هم طول نمیکشید ولی مسیری که تا خونه طی کردیم مگه تموم میشد؟ من دل تو دلم نبود قلبم میخواست بیاد تو دهنم ولی رضا آروم و ساکت رانندگی میکرد . همش هم از این آهنگ های ترکیه گوش میکرد یکی از یکی غمگین تر.
ماشین که وایساد، حس کردم مثل آهنربا چسبیدم به صندلی ماشین. رفتنم نمی یومد.
پاشو دیگه پس چرا نشستی؟ رضا ایستاده بود بالای سرم. بیا پایین زشته. گفتم به خدا نمیتونم. واقعا نمیتونستم.
خیلی سختی کشیده بودم تو این دوسال. ولی اقرار میکنم هیچکدومش به اندازه ی اون لحظه وحشتناک نبود.
حدود دو سال پیش شوهرم رو از دست دادم. اون همه تهمت و حرف مردم و بعد هم دوری از دو تا جیگر گوشه م دوتا دختر قشنگم که مجبور شدند به خاطر ازدواج من با رضا برن شیراز پیش عزیزجونشون زندگی کنند.
چرا من انقد بدشانس بودم آخه؟ بدشانسی پشت بدشانسی.