2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

در مهر ماه سال ۱۳۷۷ دختری به نام رستا در یک خانواده ی چهار نفره که متشکل از پدر ومادر و یک دختر ۷ ساله به نام رها و یک پسر ۳ ساله به نام رامین بود متولد شد.

پدر خانواده نظامی بود و به دلیل شرایط شعلش در یکی از شهر های مرزی خدمت میکرد و مادر خانواده فرزانه خانم هم که عاشق زندگی ش بود و زن قناعتگری بود به همراه شوهر و فرزندانش از شهر زیبای خودشان تبریز به اون شهر مرزی خشک مهاجرت کردند.

وضع مالی خانواده متوسط بود.

رستا دختر خیلی زیبایی بود با چشم های آبی تیله ای و موهای بور که همه میگفتند شبیه به پدرش هست.

زندگی اون ها خوب میگذشت و این خانواده در منزل استیجاری اکرم خانم زندگی میکردند.

#قسمت_اول

اکرم خانم پیرزن تنها و مهربانی بود که در یکی از محله های پایین شهر یک منزل ویلایی داشت.

منزل اکرم خانم یک خانه ی کاهگلی بود که حیاط بزرگی داشت و وسط حیاط حوض بزرگی بود و خانه ها دورتا دور حیاط بودند.در این خانه ی ساده و زیبا ۴ خانواده زندگی میکردند.

اکرم خانم که یکی از خانه های تک اتاقه رو برای خودش برداشته بود چون صاحب بچه نشده بود و هنه ی فامیل هاش فوت کرده بودند تنهای تنها زندگی میکرد و همین تنها زندگی کردنش باعث شده بود به فکر اجاره دادن خانه ش بیفته که هم درآمدی برای خودش کسب کنه و هم اینکه تنها نباشه.

خانواده ی بعدی یک زوج جوان بودند که فامیلی دوری هم با اکرم خانم داشتند و بعد از عروسی شان مستاجر شده بودند.

همسایه دیگه، که در بزرگترین خانه اقامت داشتند خانواده اقای اکرمی بودند که یک دختر همسن رها به نام مهسا داشتند و یک پسر همسن رامین به نام علی..

اکرم خانم زن تپل مهربانی بود که عاشق  بچه ها بود مخصوصا رستا که دختر شیرین زبان و زیبایی بود.

قسمت_دوم#  

اسم شما رستاعه؟ پس چرا اسم ما صغری کبرئه چقدر تفاوت فرهنگی😐😐خدااااا 

مثلا داستان زندگی کبری و صغری

نمیشه ک اون باکلاس تره😂😂

خیلیا میپرسن من ازدواج کردم یا نه؟من درحال حاضر مجردم، قبلا تا پای سفره عقد رفتم، روی صندلی هم نشستم حتی عاقد هم اومد تااینکه عروس و دوماد اومدن مجبور شدم پاشم.
در مهر ماه سال ۱۳۷۷ دختری به نام رستا در یک خانواده ی چهار نفره که متشکل از پدر ومادر و یک دختر ۷ سا ...

اول یه سوال

آقا یعنی چی حتی توی این داستانا و رمانا که از زندگی واقعیه دختره اینقدر خوشگله اه

توی همه رمان عاشقانه ها هم همینه، دختره سوفیا لورنه،   خب الآن این یعنی دخترای معمولی نمیتونن عاشق بشن ایششش


  
مثلا داستان زندگی کبری و صغری نمیشه ک اون باکلاس تره😂😂

ولی من هنوز تو کف اون کتابه هستم که نوشت بود نیویورک رو دوس داری یا قمو تازه نویسنده اشم امریکایی بود

هلو تپلوی سابقم:همسر اینده ایلان ماسک

فرزانه خانم خیلی خانم خوش سلیقه ای بود و هرروز از غذاهایی که میپخت برای اکرم خانم میفرستاد.

روزهای کودکی رستا به خوبی و آرامی طی میشد و اگر اذیت های رامین رو فاکتور بگیریم زندگی ارامی داشتند .رستا وعلی همبازی های خیلی خوبی شده بودند و علی خیلی هوای رستا که از خودش کوچکتر رود رو داشت.

رستا کم کم بزرگ میشد و متوجه تغییر رفتار بابا میشد و اینکه چند وقتی بود بابا رو نمیدید و وقتی هم که بابا بود با مامان فرزانه بحث میکردند و مامان فرزانه میگفت چرا انقدر دیر به خونه میای و من رو با سا تا بچه قد ونیم قد تو شهر غریب به امان خدا ول کردی و... اما بابا با آرامش مادر رو به صبوری بیشتر دعوت مبکرد و قول میداد که این روزهای سخت تموم میشه و هرکاری میکنه برای نجات ما از این خونه و زندگی سطح پایینه و به زود ما هم به نان و نوایی میرسیم،اما مادرم و ما بچه ها به این زندگی راضی بودیم و خوش بودیم...

پدرم همش وعده ی خانه انچنانی در بالاشهر و ماشین خوب میداد و مادرم فقط با نگرانی میگفت میخوای چکار کنی؟ترفیع میگیری؟و بابا میخندید و میگفت تو کارت نباشه شان من وتو و بچه ها این زندگی نیست و...

قسمت_سوم#  

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز